ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
می دانم
تو
خسته ای
می دانم
یک شهر
... با خانه هایش
با آدم هایش
با درخت هایش
با آسمانش
حتی با آفتابش خسته است
باید گهوارهها را از کودکانِ این شهر پس بگیریم
ببخشیم به آدم بزرگ ها
ها ا ا ا ا ی آدمهای خسته
تابتان میدهم
تاب
تاب
تاب
برایتان یک خواب آرام آرزو میکنم
بخوابید
بخوابید
آرام
آرام
برایتان یک شبِ بی دغدغه آرزو میکنم
از آن شبهایی که خیلی سال پیش ها
در آغوش مادرانتان داشته اید
از آن شبهای که صبحش با بوی نانِ سنگک بیدار میشدید
ها ا ا ا ا ا ی آغوشهای خسته
برایتان همین یک شب را فراموشی آرزو میکنم
یادِ من تو را فراموش
یادِ همه ما تو را فراموش
من امشب
تمام دستهایِ خسته ی این شهر را نوازش میکنم
ناز
ناز
ناز
ها ا ا ا ا ا ا ی چشمهای خسته
من امشب به جایِ شما زار میزنم
زار
زار
زار
بخوابید
بخوابید
لای
لای
لای
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
آدمهایی که ما را ترک میکنند سه دسته اند
یک گروه آنهایی که بر میگردن د گرچه نه آنها دیگر همان آدمهای سابق هستند و نه ما
گروه دوم کسانی هستند که هرگز بر نمیگردن د چه آنهایی که نمیخواهند ، چه آنهایی که نمیتوانند
گروه آخر آنهایی هستند که باید دعا کنیم آنچنان پلهای پشت سرشان را خراب کنند که اگر هم بخواند ، نتوانند برگردن د.
خطر ناکترین گروه سومیها هستند . چون موقع رفتن طوری ما را میشکنند ، که ما تا مدتها در کما میمانیم و خیلی دیر میفهمیم که برای چه آدمهای بی ارزشی اشک ریختیم ، احساس گناه کردیم، از خود گذشتگی کردیم ، و تا مرز نابودی ، زندگی را فدا کردیم ... خیلی دیر میفهمم ... خیلی دیر ... ولی یک روز میفهمم ...
چیزی که هرگز نمیفهمیم این است که اصلا چه چیز این آدمها را آنقدر دوست داشتیم؟؟؟؟
( روزی که آدمهای بزرگتری ، با ارزشهای والاتری وارد زندگی ما شدند ، آن روز قدرِ خودمان را بیشتر میدانیم )
نیکی فیروزکوهی
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
حرمت نگه میدارم
اگر نه باید تو را
عاشقانههای تو را
خاطرات تو را
میبستم به بد و بیراه
... بایداصالت تو را
می بستم به نانجیبترین حرفهایِ رایجِ کوچه و خیابان
فحشِ آدم و عالم را میکشیدم به عشقِ بی صاحبت
روزهای بی پدر مادرِ تنهایی
شبهای لا مروت بی خوابی
غروبهای نحسی که صدای اذان بلند میشود
صدای نفرینهای مادرم بلند میشود
سایه ی نبودنت قد میکشد
و من تلخ ترین بغض دنیا را تا ته حیاط میکشم
تا آبرویت را پیش هر کسی نریزم
خدا ا ا ا ا ا ا یِ من !!!!
با این همه بدی
چقدر هنوز دوستش دارم
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
این حرف را فقط به تو میشود گفت ... تو میفهمی
شعرها را بخوان ( شعرهای من نه ... شعرهای بقیه را )
شعر هاشان پر است از قهوه ی تلخ و فال و سرنوشت و تنهایی و از این قبیل
قهوه شعر من اما فرق دارد ... من از قهوه شیرین مینویسم
از همانهایی که آن زمانها وقتی جوانی میمرد در عزاداریها میخوردی
... حالا که شربت میدهند تویِ لیوانِ یک بار مصرف (می بینی ؟ فاتحه ی بی الحمد خوانده شده به سنت ها)
به تو میشود گفت
من ... جوان مردهام ... خیلی جوان
میمیری وقتی دلخوشی نداشته باشی ... آرزو نداشته باشی
وقتی یک روز از خوابِ دیازپام زده ات بلند میشوی و دنیا را تار میبینی
وقتی رویاها چهار خانه میشوند ... انگار زندگی را از پشتِ پنجره میبینی
میمیری وقتی نیکوتین میشود صبحانه و ناهار و شامت ... بیا تو هم بکش ... تو میفهمی
بعد تشخیص پزشکی مینویسند تحلیل رفتگی عضلات و برایت ویتامین تجویز میکنند و آرام بخش
به جایِ آفتاب ... به جایِ آبیِ آسمان ... به جایِ کمی آغوش باز ...به جایِ صحبت از پرنده
قهوههایِ شعر من شیرین و شیرین تر میشوند
تازگیها کشف کردم مثل من زیاد هستند آنهایی که شکر را چاشنی قهوه شعرشان میکنند و از روشنی جایی که نشسته اند ظلمات را میبینند
تو میفهمی ... ما دیوانه نیستیم ... ما فقط جوان مرده ایم
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
خودم به خودم زنگ می زنم
پر از حرفهایی هستم که نگفته میفهمم
پر از حرفهایی که حتی یک کلمهاش را ... خودم هم نمیفهمم
بگو دیوانه است
بگو پریشان
بگو افسرده
بگو بی کار
خودخور
هر چه ... اصلا روانی
بگو تنها کسی که این روز ها برایِ خودش وقت دارد
کسی که صادقانه حتی خودش را هم نمیفهمد
( هر جا دیدی کسی با خودش حرف میزند ، دستش را بگیر، ببر به خانهاش ... شاید گم شده باشد)
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
حوصله هیچکس را ندارم
به خصوص فلاسفه
با قدرتِ خارق العادهشان در پیچیده کردنِ زندگی (انگار پولش را میگیرند)
یا شعرا
طوری مینویسند انگار از بدوِ تولد زندگی را جور دیگری میدیده اند
... از آن دسته آدمهایی که فقط برای گریه ی من و شما روضه میخوانند
سیاست
یک مشت چرت و پرت با یک " ایسم " پشتش
که چه قبول بکنی ، چه نکنی چوبش را میخوری ( رو نداشتم بنویسم چه بفهمی ، چه نفهمی )
هنر پیشه ها
اداهایی در میآورند ، انگار که از من و شما بد بخت ترند
( البته حتی یک نفرشان مجبور به فروش کلیه نمیشود )
کارگردان ، خبرنگار ، نویسنده
دردی از دردهایِ ما دوا نمیکنند که هیچ ... هی ... سیخ به ...
همان بهتر که آخر و عاقبت همهشان یک جاست
....
رفیق ... راننده تاکسی
رفیق ... آقای رفتگر
رفیق ...معلم کلاس پنجمِ دبستانِ من
رفیق ... روزنامه فروش سرِ محل ( اگر لازم شد همه چیز دارد)
رفیق ... قهوه و سیـ ـگار و کاغذ و مداد
رفیق ... خودم ، بی خیالی و کلی شبهایِ تنهایی
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
زیاده خواه نیستم
جاده ی شمال
یک کلبه ی جنگلی
یک میز کوچک چوبی با دو تا صندلی
کمی هیزم
کمی آتش
مهِ جنگلی
کمی تاریکیِ محض
کمی مستی
کمی مهتاب
برای حال بیشتر ... چند نخِ سیـ ـگار
و بوی یار
و بوی یار
و بوی یار
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
۱۷-۱۲-۹۲، ۰۸:۰۷ ب.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۱۷-۱۲-۹۲، ۰۸:۰۸ ب.ظ توسط v.a.y.)
گامِ اول را تو بردار
به روزگاری که "سلام" و "خداحافظ" فرقی با هم ندارند
نه ماندنِ کسی حادثهٔ است
نه رفتنِ کسی فاجعه
نزدیک تر بیا
دوست ندارم از این فاصله ، از "فاصله ها" صحبتی کنم
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
من به این انتظار اکتفا نمیکنم
تو را از این شهر ، از شب ، از این فاصلههای ممتد پس خواهم گرفت
تو خواهی آمد
بگذار هیاهوی جادهها کرّ کند گوش بودنهایمان را
بگذار شبهای کش دار تنهایی ، خودش را بکشد به رخ گریههای بی کسی
بگذار دیوارها ، به بلندای سکوت این خانه قد بکشند
بگذار این تخت ، هیچ خوابِ خوشی برای ما نبیند
بگذار یک شهر ، با درهای بستهاش ، مرا ناامید کند
من رویای خوش آمدنت را آلوده به هیچ فریب غم انگیری نمیکنم
برای من تو هرگز نرفته ای
خوابهای من جایی از عمق یک نیاز به پشت چشمانم میرسند
خوابِ بازگشتِ تو ، از همان راهی که رفته بودی
خوابِ جادههای شمال
خوابِ مه
خواب ماه
خواب دستهای ما
تو خواهی آمد
بارها گفته ام
برای خواب من جادهها تعبیر است نه تدبیر
میگذارم باران ببارد
میگذارم باران تا خود صبح ببارد
باور من این است
غبار کوچهها که شسته شد ، تو میآیی
تو خواهی آمد
تنها تو میدانی من از صدای غربت
من از صدای تنهایی
من از سکوت این شهر میترسم
تو خواهی آمد
تو خواهی آمد
در آغوش خواهی گرفت
کسی را
که هرگز رفتنت را باور نکرد
کسی که ایمان داشت , عشق همیشه در مراجعه است
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...