امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
شاهزاده
#1
Thumbs Up 
شاهزاده ائی با غرور از جایی عبور میکرد! حکیمی را دید که لب جوی آبی نشسته بود...
پیش او رفت و پرسید "که هستی و اینجا چه میکنی!؟"
حکیم،با آرامش پاسخ داد: بنده خدایی هستم و بر لب جوی استراحت میکنم!
شاهزاده، لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
- میدانی من کیستم!؟
حکیم که از تکبر و غرور شاهزاده آگاه بود،لبخندی زد و گفت: تو هم همچو من بنده خدایی هستی و به رضایت خدا زنده ایی!
شاهزاده از اینکه حکیم اینگونه او را پاسخ داده بود؛عصبانی شد و با غضب فریادی بر سر آن حکیم زد. حکیم، آرامش خود را حفظ کرد و گفت: ای جوان! تو از خاک به وجود آمده ایی و به همان خاک هم باز میگردی! جز آن است که با پیر شدن تو؛ بدنت زیر خروار های خاک قرار میگیرد؟ پس غرور و تکبر برای چیست!؟
شاهزاده ، با حیرت و بهت از جوابی که دریافت کرده بود، به زمین چشم دوخت...
پس از چندی، سر بالا آورد تا تشکری کند؛ اما...
فقط رد پائی از آن حکیم باقی مانده بود...
......
.....
....
...
..
..
.
بغض هایم را به آسمان سپردم...
خدا به خیر کند، باران امشب را...

#saadat6789
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان کوتاه انتخاب همسر برای شاهزاده چین الهه ی شب 1 261 ۲۸-۰۳-۹۴، ۱۰:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: Ghazaleh.gh
  انتخاب همسر شاهزاده : گل صداقت در دانه عقیم ستاره شب 11 688 ۱۴-۱۱-۹۳، ۱۱:۳۵ ب.ظ
آخرین ارسال: • Niha •
  شاهزاده و دختر خدمتکار ستاره شب 1 748 ۰۵-۱۰-۹۱، ۰۳:۵۱ ب.ظ
آخرین ارسال: آرزو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
آیداموسوی (۱۶-۰۴-۹۵, ۱۲:۲۲ ب.ظ)، #*Ralya*# (۱۹-۰۴-۹۵, ۰۳:۴۳ ب.ظ)، محـmahyaـیا (۱۶-۰۴-۹۵, ۰۴:۴۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان