۱۶-۰۴-۹۵، ۱۲:۱۶ ب.ظ
شاهزاده ائی با غرور از جایی عبور میکرد! حکیمی را دید که لب جوی آبی نشسته بود...
پیش او رفت و پرسید "که هستی و اینجا چه میکنی!؟"
حکیم،با آرامش پاسخ داد: بنده خدایی هستم و بر لب جوی استراحت میکنم!
شاهزاده، لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
- میدانی من کیستم!؟
حکیم که از تکبر و غرور شاهزاده آگاه بود،لبخندی زد و گفت: تو هم همچو من بنده خدایی هستی و به رضایت خدا زنده ایی!
شاهزاده از اینکه حکیم اینگونه او را پاسخ داده بود؛عصبانی شد و با غضب فریادی بر سر آن حکیم زد. حکیم، آرامش خود را حفظ کرد و گفت: ای جوان! تو از خاک به وجود آمده ایی و به همان خاک هم باز میگردی! جز آن است که با پیر شدن تو؛ بدنت زیر خروار های خاک قرار میگیرد؟ پس غرور و تکبر برای چیست!؟
شاهزاده ، با حیرت و بهت از جوابی که دریافت کرده بود، به زمین چشم دوخت...
پس از چندی، سر بالا آورد تا تشکری کند؛ اما...
فقط رد پائی از آن حکیم باقی مانده بود...
......
.....
....
...
..
..
.
پیش او رفت و پرسید "که هستی و اینجا چه میکنی!؟"
حکیم،با آرامش پاسخ داد: بنده خدایی هستم و بر لب جوی استراحت میکنم!
شاهزاده، لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
- میدانی من کیستم!؟
حکیم که از تکبر و غرور شاهزاده آگاه بود،لبخندی زد و گفت: تو هم همچو من بنده خدایی هستی و به رضایت خدا زنده ایی!
شاهزاده از اینکه حکیم اینگونه او را پاسخ داده بود؛عصبانی شد و با غضب فریادی بر سر آن حکیم زد. حکیم، آرامش خود را حفظ کرد و گفت: ای جوان! تو از خاک به وجود آمده ایی و به همان خاک هم باز میگردی! جز آن است که با پیر شدن تو؛ بدنت زیر خروار های خاک قرار میگیرد؟ پس غرور و تکبر برای چیست!؟
شاهزاده ، با حیرت و بهت از جوابی که دریافت کرده بود، به زمین چشم دوخت...
پس از چندی، سر بالا آورد تا تشکری کند؛ اما...
فقط رد پائی از آن حکیم باقی مانده بود...
......
.....
....
...
..
..
.
بغض هایم را به آسمان سپردم...
خدا به خیر کند، باران امشب را...
#saadat6789
خدا به خیر کند، باران امشب را...
#saadat6789