۱۶-۰۳-۹۴، ۱۰:۵۱ ب.ظ
شعري زيبا در مورد خدا ( ضرر نداره حتما بخوانيد )پيش از اينها فکر مي کردم که خدا خانه اي دارد کنار ابرهامثل قصر پادشاه قصه هاخشتي از الماس خشتي از طلاپايه هاي برجش از عاج و بلوربر سر تختي نشسته با غرورماه برف کوچمي از تاج او هر ستاره، پولکي از تاج اواطلس پيراهن او، آسماننقش روي دامن او، کهکشان رعدو برق شب، طنين خنده اشسيل و طوقان، نعره توفنده اشدکمه ي پيراهن او، آفتاببرق تيغ خنجر او مهتاب هيچ کس از جاي او آگاه نيستهيچ کس را در حضورش راه نيستبيش از اينها خاطرم دلگير بود از خدا در ذهنم اين تصوير بودآن خدا بي رحم بود و خشمگينخانه اش در آسمان، دور از زمينبود، اما در ميان ما نبودمهربان و ساده و زيبا نبوددر دل او دوست جايي نداشتمهرباني هيچ معنايي نداشتهر چه مي پرسيدم، از خود، از خدا از زمين، از آسمان، از ابرهازود مي گفتند: اين کار خداستپرس وجو از کار او کاري خداستهرچه مي پرسي، جوابش آتش استآب اگر خوردي، عذايش آتش استتا ببندي چشم، کورت مي کند تا شدي نزديک، دورت مي کندکج گشودي دست، سنگت مي کندکج نهادي پاي، لنگت مي کند با همين قصه، دلم مشغول بود خواب هايم خواب ديو و غول بودخواب مي ديدم که غرق آتشمدر دهان اژدهاي سرکشمدر دهان اژدهاي خشمگينبر سرم باران گرز آتشينمحو مي شد نعرهايم، بي صدادر طنين خنده اي خشم خدانيت من، در نماز و در دعاترس بود و وحشت از خشم خداهر چه مي کردم، همه از ترس بودمثل از بر کردن يک درس بود مثل تمرين حساب و هندسهمثل تنبيه مدير مدرسهتلخ، مثل خنده اي بي حوصله سخت، مثل حل صدها مسئلهمثل تکليف رياضي سخت بودمثل صرف فعل ماضي سخت بودتا که يک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد يک سفردر ميان راه، در يک روستاخانه اي ديدم، خوب و آشنازود پرسيدم: پدر، اينجا کجاست؟گفت اينجا خانه ي خوب خداستگفت: اينجا مي شود يک لحظه ماند گوشه اي خلوت، نماز ساده خواند با وضويي، دست و رويي تازه کردبا دل خود، گفتگويي تازه کرد گفتمش، پس آن خداي خشمگينخانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟گفت: آري، خانه اي او بي رياستفرش هايش از گليم و بورياستمهربان و ساده و بي کينه استمثل نوري در دل آيينه استعادت او نيست خشم و دشمنينام او نور و نشانش روشنيخشم نامي از نشاني هاي اوستحالتي از مهرباني هاي اوستقهر او از آشتي، شيرين تر استمثل قهر مادر مهربان استدوستي را دوست، معني مي دهدقهر هم با دوست معني مي دهدهيچکس با دشمن خود، قهر نيستقهر او هم نشان دوستي ستتازه فهميدم خدايم، اين خداست اين خداي مهربان و آشناستدوستي، از من به من نزديکترآن خداي پيش از اين را باد بردنام او را هم دلم از ياد برد آن خدا مثل خواب و خيال بودچون حبابي، نقش روي آب بودمي توانم بعد از اين، با اين خدادوست باشم، دوست، پاک و بي رياسفره ي دل را برايش باز کنممي توان درباره ي گل حرف زدصاف و ساده، مثل بلبل حرف زدچکه چکه مقل باران راز گفت با دو قطره، صد هزاران راز گفتمي توان با او صميمي حرف زدمثل باران قديمي حرف زدمي توان تصنيفي از پرواز خواندبا الفباي سکوت آواز خواندمي توان مثل علف ها حرف زدبا زباني بي الفبا حرف زدمي توان درباره ي هر چيز گفتمي توان شعري خيال انگيز گفتمثل اين شعر روان و آشنا:پيش از اينها فکر مي کردم خدا…