۱۹-۰۹-۹۱، ۰۷:۳۴ ب.ظ
در ۱۸ ژوئن به تماشای مسابقه ی بیسبال برادر کوچک ترم رفتم.من همیشه این کار را می کردم.در آن زمان کوری ۱۲ ساله بود و دو سال بود که بیسبال بازی می کرد.وقتی دیدم او خودش را گرم می کند تا توپ بعدی را بزند،تصمیم گرفتم کمی نصیحتش کنم.اما وقتی نزدیکش شدم،فقط به او گفتم:«دوستت دارم.»
او در پاسخ گفت:«منظورت این است که می خواهی باز هم امتیاز بگیرم؟»
لبخند زنان گفتم:«تمام سعی ات را بکن.»
وقتی وارد زمین شد،حال و هوای خاصی داشتم.او می دانست که چه می خواهد.چرخید و با چوب مخصوصش ضربه ی خوبی به توپ زد.او این کار را با چنان غروری انجام داد که چشمانش برق می زد و صورتش سرخ شده بود.
اما آنچهاز همه مرا تحت تأثیر قرار داد،وقتی بود که از زمین مسابقه بیرون می رفت.با بزرگ ترین لبخندی که تاکنون دیده ام به من نگاه کرد و گفت:«من هم دوستت دارم.»
به خاطر نمی آورم که در آن بازی تیم او برد یا نه.در آن روز زیبای تابستانی در ماه ژوئن این موضوع اهمیتی نداشت.
تری وندرمارک
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
برنده میگه سخته اما میشه