امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
عابد و ابلیس
#1
[عکس: %D8%B9%D8%A7%D8%A8%D8%AF-%D8%A7%D8%A8%D9...%D8%B3.jpg]

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:«فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند.»
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت: «ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»
عابد گفت: « نه، بریدن درخت اولویت دارد.»
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»
عابد با خود گفت: «راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و بر گرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر بر گرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟»
عابد گفت: «تا آن درخت برکنم»
ابلیس گفت: «دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند.»
عابد و ابلیس در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: «دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت: «آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد. ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.»
به نام خدایی که به گل ، خندیدن آموخت . . .
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
10 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۱۱-۰۱-۹۶, ۱۲:۰۷ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۱-۰۱-۹۶, ۱۲:۱۲ ب.ظ)، hadis hpf (۱۳-۰۱-۹۶, ۰۲:۴۱ ق.ظ)، barooni (۱۱-۰۱-۹۶, ۱۲:۰۷ ب.ظ)، AsαNα (۱۸-۰۵-۹۶, ۱۱:۴۱ ب.ظ)، d.ali (۱۱-۰۱-۹۶, ۱۲:۵۸ ب.ظ)، دختربهار (۱۹-۰۱-۹۶, ۰۴:۲۴ ب.ظ)، Land star (۱۱-۰۱-۹۶, ۱۲:۰۷ ب.ظ)، :)nafas (۱۵-۰۱-۹۶, ۱۰:۳۹ ب.ظ)، ستاره ی احساس (۲۲-۰۱-۹۶, ۱۱:۱۰ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان