نشسته بود کنار دریا
صدای غمگین گیتارش با صدای موج ها آمیخته شده بود و سکوت ساحل رو بهم زده بود
خورشید رو به غروب بود ....
نم نم بارون روح رو نوازش میکرد
حس کرد کسی نشست کنارش...نگاهی انداخت..
از خود پرسید:
"- او اینجا چه میخواهد؟"
از اخرین ملاقات چندسالی میگذشت...چقدر عوض شده بود...
صدای نوازش بخشی او را از خیال خارج کرد
-ببهخشید خانم!قیافتون خیلی برام آشناست.میشه بپرسم یه خانم خوشگل با این لباس سفید ...لب دریا ...وقت غروب چرا صدای سازش غمگینه؟
بی هیچ حرفی دستی روی سیم های گیتارش کشید.حرفی برای گفتن نداشت..باید چه میگفت؟میگفت در نبود او چع رو روزهایی رو پشت سر گذاشته است؟
- به من نگاه کن
در چشمهایش خیره شد،هنوز هم چشم هایش از مهربانی میدرخشید ..هنوز هم چشمهایش ارامش بخش بود
- چرا این چشما انقدر غمگینه دختر...چیکار کردی با رهای من ! اون خنده ها ..اون شیطونی ها کجاست
خنده ی آرومی کرد.دیگر از صدای فریادش نمیترسید..به دریا چشم دوخت..
- رهام!میخوام این راه رو برم ..برم...برم تا برسم به خورشید
با دستش راهی از دریا نشان داد..رهام دستانش رو گرفت...گرم بود!مثل همیشه
از جایش ارام بلند شد ... به سمت دریا راه افتاد....دنباله ی لباس سفیدش روی ساحل کشیده میشد
- رهـــــــــــــــــــا
- نه رهام..هیچی نگو... میدونی چیه
به سمتش برگشت .. رهام پا به پای او با فاصله قدم برمیداشت .... درحالی که عقب عقب میرفت ادامه داد:
- مرسیـــ اومدیــ اما.....دیر اومدی رهام! خیلیـــ دیر ...حالا برو دیگه نیازی به وجودت نیست ! دیگه رهای شیطونت رو پیدا نمیکنی..وقتی رفتی ..اونم رفت
ساکت شد ..اشک هایی که صورتش رو گرفته بود پاک کرد و زمزه کرد:
- برو رهام! خواهش میکنم برو...خسته ام...برو بزار اروم شم
طنین صدایش در ساحل پیچید...به دریا زد...اروم اروم بود
با هر قدمی که برمیداشت خاطراتش در ذهنش جان میگرفت
صدای فریاد رهام آخرین صدایی بود که شنید .....
رها . م
1391.12.20
کپی میشه لطفا بهم بگید