عفتخانم میگوید: «آن زمان هم بود. باید ساخت». «خانم مرعشی اگر من کاندیدای ریاستجمهوری بشوم شما به من رأی میدهید؟». این را که میپرسم، خانم مرعشی میخندد و میگوید: «تو جوانی، فرصتش را داری. من به تو رأی میدهم». بعد میخندد و میگوید: «برات تبلیغ هم میکنم».
فائزه میگوید: «زنها کارهای بزرگ زیادی میتونن انجام بدن. شاید باورتون نشه، اما ارتباط اولیه با عربستان رو مامان باعث شد.... مامان براشون تعریف کن...».
خانم مرعشی به سفرش به مکه بازمیگردد: «ما سفر مکه رفته بودیم. به کسی هم اطلاع نداده بودیم و ماجرا تشریفاتی نبود. اما همسر ملک عبدالله، باخبر شد و آمد هتل پیش ما. ما را شام خانهشان دعوت کرد... خیلی خانواده خونگرمی بودند. درواقع روابط ایران و عربستان از یک رابطه خانوادگی آغاز شد.... بعد ما اونها رو دعوت کردیم و همسرانمان هم با هم ارتباط گرفتند و مسئله سیاسی شد...». از خانم مرعشی سؤال میکنیم که خبری از آنها دارند؟ او میگوید: «تا سالها تلفنی حرف میزدیم. اما این اواخر دیگر نه...».
«خانم مرعشی حالا واقعا به نظرتان چرا نمیگذارند خانمها رئیسجمهور شوند؟». او کمی فکر میکند و میگوید: «احتمالا سوءتفاهم پیش آمده. فکر میکنند زنان، چون مادر میشوند نمیتوانند هم به مادری برسند و هم کار مملکتداری بکنند. ولی من زنانی میشناسم مثل شیر... زنان مجلس پیشین از مردان خیلی بهتر بودند...».
خانم مرعشی، هیچوقت با آقای هاشمی درباره مسائل مملکتی صحبت میکردید؟ از شما نظرخواهی میکردند؟ عفتخانم میخندد و میگوید: «از سر کار که میآمد همانطور که مینشستیم و چای میخوردیم همهچیز را تعریف میکرد. بعد من میگفتم من اگر بودم اینجا این کار را میکردم. سرش را تکان میداد. یک وقتهایی میگفت چیزی که گفتی را پیش بردم و بهتر شد... درباره مسائل زنان، اما همیشه از ما نظر میخواست. از فائزه هم نظر میخواست... حیف شد رفت...».
از عفتخانم درباره زندگیاش با هاشمیرفسنجانی سؤال میکنیم. از او میپرسم که هیچوقت با آقای هاشمی دعوا کردند؟ او میگوید هیچوقت و فائزه سرش را بلند میکند و میگوید: «خیلی دعوا میکرد. مامان با بابا دعوا میکرد...، اما بابا هیچی نمیگفت. مامان رو دوست داشت خیلی.». خانم مرعشی میگوید: «من با بابات دعوا میکردم؟ کی دعوا کردم؟ منم دوستش داشتم...».
خانم مرعشی آشپزی میکنید؟ «نه» کشداری تحویل میدهد و میگوید: «حوصله ندارم». فائزه دوباره میگوید: «مامان بعد بابا همهچیز رو بوسید و گذاشت کنار. رفت تو لاک خودش. تلویزیون نمیبینه. حوصله نمیکنه حتی دو قدم راه بره...». بعد درباره علایق آقای هاشمی صحبت میکنیم. از خانم مرعشی سؤال میکنم، دستپختتان را دوست داشت؟ «خیلی... همیشه یکجوری تنظیم میکرد که شام رو حداقل با من بخوره.
هر وقت هم میپرسیدیم چی درست کنیم، کشک بادمجان یا آبگوشت میخواست...». فائزه میگوید: «عاشق آبگوشت و کشک بادمجان بود. وقتهایی هم که مامان میرفت سفر، میپرسیدم غذا چی درست کنم، میگفت آبگوشت یا کشک بادمجان...». از خانم مرعشی میپرسم دلش برای خانه جماران تنگ نشده؟ او میگوید: خانه را بدون او میخواستم چه کنم؟ نفسم میگرفت.... هیچوقت دلم برای آن خانه تنگ نمیشود....
سکوت میکند و دوباره میخواهم بحث را به موضوع اصلی برگردانم، میگویم: «خانم مرعشی، به نظر شما زنان میتونن یک کشور رو اداره کنند؟». خانم مرعشی میگوید: «کاری نیست که زن نتونه بکنه. زنی که بچه تربیت میکنه، زنی که تحمل میکنه، زنی که پابهپای همسرش جلو میره، چیزی کم از مرد نداره. زن میتونه رئیسجمهور خوبی باشه، به شرطی که مدیر باشه...». خانم مرعشی به فائزه میگوید: فائزه به این خانم خبرنگار سوهان تعارف کن. فائزه سوهان را جلویم میگیرد و به مادرش میگوید: «پس به منم رأی میدید؟». خانم مرعشی میگوید: «من نگرانت میشم...».
خانم مرعشی، زنی که رئیسجمهور میشود باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟ خانم مرعشی کمی فکر میکند. با گوشه روسریاش بازی میکند و میگوید: «بازی سیاست پیچیده است. زنی که رئیسجمهور میشه، باید به پیچیدگیهای این بازی آشنا باشه. ساختن را بلد باشه. باید بتونه از پس مشکلات مملکت بربیاد. رئیسجمهوری روحیه جنگی میخواد. زن باید بتونه بجنگه. بغضش رو بین مردم باز نکنه. مثل کوه بایسته...». فائزه میگوید: «به نظرت میتونن؟». عفتخانم میخندد و میگوید: «چرا نتونن؟ خدا زن و مرد رو عین هم آفریده. خدا بین بندههاش که فرق نمیگذاره...».
خانم مرعشی وقتی بچهها دعوا میکنند، طرف کدامشان را میگیرید؟ دخترها یا پسرها؟ او میگوید: «فرقی نمیکنه... حق با هرکی باشه من طرف اونم...». از او درباره دعوای آخر محسن و فائزه سؤال میکنم... کمی فکر میکند و میگوید: «یادم نیست... کدوم دعوا...». فائزه میگوید: «شما یادت نیست مامان. آخه ما اصلا بحث رو به خونه نیاوردیم. محسن نامه نوشت و به رسانهها داد. منم جوابش را در رسانه دادم...». از فائزه میپرسم، یعنی در خانه دعوا نکردید؟ چیزی به هم نگفتید؟ «نه اصلا! همدیگر رو هم میبینیم. تلفنی هم حرف میزنیم. اون یک دعوای سیاسی و رسانهای بود و ربطی به خونه نداشت...».
وقت رفتن است... میخواهیم از عفتخانم عکس بیندازیم. عکسگرفتن را دوست ندارد... آنقدر اصرار میکنیم که به گرفتن عکس یادگاری تن میدهد. از فائزه چادر مشکیاش را میخواهد... فائزه چادر را روی سر مادر میاندازد و او رویش را محکم میگیرد، میگویم: «خانم مرعشی یک کم چادرتون رو باز کنید، صورتتون معلوم بشه...». عفتخانم گوش نمیکند و میخندد. قبل از گرفتن عکس میگویم، عفتخانم روز آخر، روز آخری را که آقای هاشمی از خانه بیرون رفت، یادتان هست؟ او میگوید: «یادم هست. صبحانه خوردیم. حالش خوب بود. آنقدر خوب بود که من مطمئنم وقت رفتنش نبود.
از خانه که بیرون رفت چند باری تلفنی حرف زدیم. حوالی ساعت شش بعدازظهر از خواب بیدار شدم. آمدم داخل پذیرایی دیدم محسن نشسته. پرسیدم از بابا چه خبر؟ به من گفت که چه اتفاقی افتاده...، اما حقش این مرگ نبود...». فائزه همانطور که دستش را بالا میبرد، میگوید: «مامان پس شما میگی زنا باید رئیسجمهور بشن؟ خیالم راحت باشه؟». عفتخانم میخندد و میگوید: «آره بابا باید رئیسجمهور بشن». سرمان را به هم نزدیک میکنیم و دوربین آخرین تصویر این میهمانی را ثبت میکند.