امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
عقاب
#1
مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد . سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد . روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد . عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟» همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم. » عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است .
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان کوتاه جوجه عقاب اثر گابریل گارسیا مارکز لیلی 0 263 ۲۲-۰۴-۹۴، ۰۱:۱۲ ب.ظ
آخرین ارسال: لیلی
  مرغابی یا عقاب! کدام می خواهید باشید؟ ستاره شب 0 576 ۲۷-۰۹-۹۱، ۰۳:۰۲ ق.ظ
آخرین ارسال: ستاره شب

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۲۲-۰۴-۹۴, ۰۷:۵۵ ب.ظ)، SilentCity (۲۶-۰۵-۹۴, ۰۲:۳۴ ب.ظ)، آشوب (۲۸-۰۵-۹۴, ۰۷:۲۸ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان