«عقربـ...ـه»
هواي دم كرده ي عصر تابستان،با آن همه سروصدا،كلافه اش كرده بود. دستمال مچاله شده «دخلش» را از جيب شلوارش بيرون كشيد. فقط هفت-هشت سكّه ي بي رنگ وبو كه از خجالت خود را در پيچو تاب دستمال،قايم مي كردند،كاسبي آن روزش بود!همه را دوباره سرازير كرد توي جيبش؛آهي كشيد وبغضش را با نوك پا،به «وزنه» كوبيد!عقربه
–
كه روي عدد سه،جا مانده بود،تكاني خورد و كش وقوس رفت.
–
كه روي عدد سه،جا مانده بود،تكاني خورد و كش وقوس رفت.
-"بايد بدم بابا امشب تنظيمش كنه. تقلب داره ناقلا."
فكرش كه پر كشيد تا «بابا»،عروسك آرزوهاي خواهرش در ذهن مردانه-اما كوچكش-،جان گرفت و صداي سرفه هاي مادر درگوشش پيچيد.ديگر فكر كردن به دوا ودرمان بابا،برايش قديمي شده بود!
وزنه رابغل زد و راه افتاد كه برود. نگاهش در هياهوي پارك،تا رضا وحسين، پر كشيد.
-"حتماً اونا حسابي كار كردن! هم وزنه شون ديجيتاليه هم دقيقه!" و باز يادش آورد كه امشب عقربه را بدهد بابا تنظيم كند.
دستهايش را مشت كرد تا جگرش خنك شود. كنار آبخوري،بچه اي دست مادرش را مي كشيد:
-"مامان مامان،ميخوام برم بالاش"
پسرك آب در گلويش گير كرد:
-"بفرما خانوم.وزن مي كنيم، وزن"
عقربه كه رقص يد و روي «چهارده» ماسيد،دهان پسرك پُر شد كه بگويد:
-"بايدسه كيلو كم كنم..."
-"واي ارشيا؛خوب وزن گرفتي مامان،الهي فدات شم عزيزم."
و« پانصد»ي كه حواله شد به سمتش،...حرف در گوشه دهان پسرك جا خوش كرده بود!
-" انوشه، بيا مامان تو هم برو روي وزنه ببينم دخترم."
-"واي!تو هم اضافه شدي كه!خدا رو شكر..."
... و پسرك كه به جستجوي جور كردن بقيه پول آن خانم،جيبش را مي تكاند،
-عادت نداشت" بقيه پول هم باشه مال خودت" را قبول كند-، شادي مادر ارشيا،انوشه و صَفي از مادرهاوبچه هاي منتظر،روبه رويش بودند...
پسرك به موهاي طلايي عروسك خواهرش مي انديشيد وبه موسيقي سكه هايي كه روي دستمال،مي پريدند،گوش سپرده بود.
-"خدا كند امشب هم بابا عقربه رو تنظيم نكنه..."
عقربـ...ـه به پسرك چنان چشم غرّ ه رفت كه زهرش تا اعماق وجودش نيش كشيد...
.
.
.
باتشکر از مادر عزیزم که این داستان را نوشت...
م. احمدي بجستاني
❤تصویرقشنگیست که در صحنه ی محشر❤ مادورحسینیم(ع) و بهشت است که مات است!❤