دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و برمی گشت.[/align]
[/size][/font][/color][/font][/color]
با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود،
دختربچه طبق معمولِ همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر كه شد،
هوا رو به وخامت گذاشت
هوا رو به وخامت گذاشت
و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر كودك كه نگران شده بود
مبادا دخترش در راه بازگشت
از طوفان بترسد
از طوفان بترسد
یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد،
تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود.
با شنیدن صدای رعد
و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید،
با عجله سوار ماشینش شده
و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد
كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود،
ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد،
او می ایستاد، به آسمان نگاه می كرد و لبخند می زد
و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می شد.
زمانی كه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند،
شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید:
"چه كار می كنی؟ چرا همین طور بین راه می ایستی؟"
دخترك پاسخ داد:
"من سعی می كنم صورتم قشنگ به نظر بیاید،
چون خداوند دارد مرتب از من عكس می گیرد."
من زنم!
و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که
ریه های توسهم میبرد
می دانی؟
که تو به گناه نیفتی
قوس ها ی بدنم، به چشمهایت
بیشتر ازتفکرم می آیند دردم می آید
که باید لباس هایم را
با میزان ایمان شما تنظیم کنم. سیمین دانشور
و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که
ریه های توسهم میبرد
می دانی؟
درد آور است که من آزاد نباشم
که تو به گناه نیفتی
قوس ها ی بدنم، به چشمهایت
بیشتر ازتفکرم می آیند دردم می آید
که باید لباس هایم را
با میزان ایمان شما تنظیم کنم. سیمین دانشور