۰۴-۰۱-۹۳، ۱۲:۲۶ ق.ظ
فاصله دختر تا پير مرد يک نفر بود ؛ روي نيمکتي چوبي ؛
روبه روي يک آب نماي سنگي . پيرمرد از دختر پرسيد
:
:
- غمگيني؟
- نه
.
.
- مطمئني ؟
- نه
.
.
- چرا گريه مي کني ؟
- دوستام منو دوست ندارن
.
.
- چرا ؟
- چون قشنگ نيستم
.
.
- قبلا اينو به تو گفتن ؟
- نه
.
.
- ولي تو قشنگ ترين
دختري هستي که من تا
حالا ديدم
.
.
- راست مي گي ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پيرمرد را بوسيد و به طرف دوستاش دويد ؛ شاد شاد
.
.
چند دقيقه بعد پير مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کيفش را باز کرد ؛
عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت
!!!
!!!
مادرم,دستانش را نوازش میکنم
داستانی دارد دستانش