کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت...........همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد.....وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست
مغازه دار میگه : به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت ... فرقی نداره . فقط … ،فقط دردش کم باشه
روز زن مبارک......روز مرد هم مبارک.
مغازه دار میگه : به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت ... فرقی نداره . فقط … ،فقط دردش کم باشه
روز زن مبارک......روز مرد هم مبارک.
هیچ کس..با هیچکس سخن نمیگوید...که خاموشی .به هزار زبان در سخن است.....(احمد شاملو)