امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
....فیلمنامه های کوتاه....
#1
[عکس: 68.gif]
::سلام::


...تو این تایپیک فیلمنامه های کوتاه گذاشته میشه
برای اینکه یکدست باشه تشکر و ممنون و خلاصه هرچی غیر از فیلمنامه هست نذارید...




[عکس: filme04.gif]

برای اینکه کسایی که میخوان فیلمنامه بذارن راحت تر باشن
تو پست دوم لیست فیلمنامه ها گذاشته میشه



::ممنون::

[عکس: 68.gif]
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
.:لیست فیلمنامه ها:.
1.آدمِ مو بلند
2.شناسنامه
3.دوچرخه
4.بخشش لازم نیست اعدامش کنید!
5.گل های پژمرده همیشه بهاری
6.زندگی یک هدیه است
7.تیک تاک
8.مرگ گاهی در میزند
9.ژیلت!
10.نیم ساعت برای زندگی
11.چی در عوض چی؟
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
فیلمنامه کوتاه
آدم مو بلند

نوشته
بهزاد اسد نژاد


[عکس: 4248.jpg]
روز- داخلی- دستشوئی خانه
پسری 20 ساله با موهای بسیار بلند روبروی آینه ی دستشوئی ایستاده و موهای خیس و تازه شسته اش را با سشوار خشک می کند.
ژل مو را بر می دارد و به موهایش می زند.
روز- داخلی – داخل خانه ی پسر
پدر و مادر بر روی مبل نشسته اند ، مشغول تماشای تلویزیون.
پسر از دستشوئی خارج میشود.
پدر ( با طعنه. به پسر ): خانوم عافیت باشه.
پسر طعنه ی پدر را با لبخندی پاسخ می دهد. بر روی یکی از مبلها می نشیند.
پدر:میگم چی شد؟ چرا نمیزنی این زلفای پریشونو؟
پسر: بابا باز شروع نکن که اصلا حسش رو ندارم.
پدر( عصبانی): میگه شروع نکن. مگه نگفتی تو این هفته کوتاهشون میکنی... خودت به درک آبروی من خاک بر سر تو این محل رفت... سوژه ی اهل محلی پشت سرت همه چی میگن.
پسر(عصبانی): اهل محل غلط میکنند، من عکاسم. من هنرمندم موی بلند مال آدم هنرمنده... (از جا بلند میشود) این موها کوتاه نمیشه مگه تو غسالخانه.
در را باز می کند و از خانه خارج میشود. پدر از عصبانیت می خندد و مادر سری از ناراحتی تکان می دهد.
روز- خارجی- خیابان
پسر دوربین عکاسی اش را در دست گرفته و با عجله به سمتی میرود.
موهای بلندش تاب میخورد و مردمی که در حال رد شدن نیم نگاهی به پسر می اندازند.
روز- خارجی- جلوی مهد کودک
پسر زنگ آیفون را می زند.
صدای پشت آیفون:بله؟
پسر:سلام اومدم برای عکاسی قبلا هماهنگ کردم
در باز میشود.
روز- داخلی – مهد کودک
پسر وارد میشود. زنی جوان که گویی همه کاره ی مهد کودک است به استقبال پسر میرود و او را به سمت اتاق بازی راهنمائی می کند.
روز- داخلی – اتاق بازی مهد کودک
سر و صدای بچه ها. پسر همراه زن جوان وارد میشود.
پسر دوربین خود را روشن می کند و مشغول عکاسی میشود.
بچه های حاضر در اتاق بازی ، کودکان سرطانی هستند. موی سر همه ی آنها ریخته است. بچه ها متوجه پسر میشوند. دست از سر و صدا می کشند و به پسر نگاه می کنند. موهای بلند پسر توجه آنها را جلب کرده است.
یکی از پسر بچه ها خیره به موهای پسر دست به سر بدون موی خودش می کشد. از جا بلند میشود و به سمت پسر میرود. پسر با دیدن پسر بچه روی دو زانو مینشیند و دست از عکاسی می کشد.
پسر بچه خیره در چشمان پسر دستی به موهای بلند او می کشد و بعد از آن دستهایش را به سر بی موی خود می مالد.
پسر مات و مبهوت.
بعد از پسر بچه، دیگر بچه های اتاق بازی یکی یکی به سمت پسر می ایند دست بر موهای بلند پسر می کشند و بعد از آن دستهایشان را به سر بی موی خود می مالند.
روز- داخلی- دستشوئی خانه
عکس کودکان سرطانی مهد کودک ( همه گی در کنار هم ) به آینه ی دستشوئی زده شده است.
صدای کار کردن ماشین اصلاح مو و صدای گریه ی آرام.
ریخته شدن موهای سر بر روی زمین... به تدریج موهای ریخته شده بر روی زمین بیشتر و بیشتر میشوند
ماشین اصلاح مو خاموش میشود. پسر جوان با موهای از ته تراشیده به عکس روی آینه نگاه می کند و با گریه دستی بر سرش می کشد.

داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
[عکس: filme23.gif]

فیلمنامه کوتاه
شناسنامه

نوشته
مجید رحمانی

[عکس: 08441895815561661152.jpg]


خارجي -روز-محوطه بازار-مغازه عطر فروشي

حاج محمد 45 ساله ( كمي فربه با موها و ريشهاي جو گندمي و با كت و شلوار مشكي) رو به دوربين:
سلام من حاج محمد هستم.45 سالمه.دارم يه نقشي را بازي ميكنم كه بهتره ببينيد.البته اميدوارم خدام قبول كنه.خدا كنه نقشمو خوب بازي كنم.بسم الله الرحمن الرحيم.
بعد مشغول كارش ميشود.مردم و عابرين تك و توك از جلوي مغازه رد ميشوند.حاج محمد سعي ميكند به برخي از عابرين كه از جلوي مغازه اش رد ميشوند كاغذهاي معطر و خوشبو بدهد.يكي از عابرين كه از جلو مغازه رد ميشود كاغذ معطر را ميگيرد و بو ميكند.به ويترين نگاه ميكند.
مشتري:
حاج آقا عطر خوب چي داري ؟
حاج محمد :
چي ميخواي قربانت برم.هر چي بخواي فداي تو داره...
و يكي از عطر ها را به لباس مشتري ميمالد.مشتري بو ميكند...حاج محمد فورا يكي ديگر را به لباسش ميمالد...
حاج محمد:
عطر ياسه...مطمئنه حاجي ...خالصه...من بيست و پنج ساله تو اين كارم...خدا سر شاهده چون من مشتريمو ميشناسم اختصاصي برات آوردم...
مشتري :
خوبه ..ولي قيمت؟
حاج محمد:
شما ببر چه قابلي داره.
مشتري خواهش ميكنم.
حاج محمد:
ببين اين شيشه كوچيك رو برات پر ميكنم با يه اشناتيون محض گل روي آقاي خودم؛ البه قابلي نداره برات ميشه 10 تو من ..ولي من همين شيشه رو چهار برابر شو در يك شيشه ديگه بريزم و ميتونم با تخفيف بهت بدم 25 تومن.
مشتري بهت زده نگاه ميكند...
حاج محمد:
يعني شما به جاي چهل تومن فقط 25 تومن ميديد.البته قابل شما رو نداره..
مشتر ي با تعجب :
باشه ...مكث ميكند...
حاج محمد بلافاصله شيشه را از عظر پر كرده و تحويل مشتري ميدهد..
حاج محمد:
خدا خيرت بده ..بركت...
مشتري 25 تومن را به حاج محمد ميدهد و كمي به حاج محمد با تعجب نگاه ميكند و بعد ميرود
حاج محمد:
خير پيش .
حاجي به انتهاي مغازه اش ميرود و مينشيند..و تلفنش را برميدارد..
داخلي -روز-مغازه حاج محمد ( ادامه)
او قبل از اينكه شماره گيري كند رو به دوربين چشمكي ميزند:
حاج محمد:
فكر كنم تا اينجاشو خوب بازي كردم...
بعد شماره گيري ميكند...بعد از مدتي انتظار ...
حاج محمد:
سلام حاج احمد آقا...چاكريم قربان...خيلي مخلصيم...گفتم يه زنگي بزنم ؛ حالتو به پرسم..شما كه حال ما رو نمي پرسي...(بعد از مدتي ) ...راستي حاج آقا ؛ اين خونه قبليمو ميخوام بفروشم...( كمي مكث ميكند) ..نه اين يكيو نمي خوام خودم بسازم....از دلم نمي ياد...يه عمر توش زندگي كردم...( كمي مكث)...نه الان توش زندگي نميكنم...يه خونه ديگه گرفتم...قربون مرامت ...ديگه دسته خوته حاجي ...هر گلي زدي رو سر خودت زدي... خرابش كن و بساز...خونه خوبيه...( كمي مكث)...خيلي چاكريم حاج احمد آقا ...راستي حاج احمد آقا من چند روز ديگه عازم سفر حجم...حلال مون كن...( كمي مكث)...بله...بله حاج آقا ؛ هر چي آدم اين سفر رو بره بازم دلش ميخواد كه بره ...به هر حال مخلصيم ...خدا نگهدار...
حاج ممحمد گوشي را ميگذارد...تسبيح اش را در ميآورد و مشغول ميشود...مدتي فكر ميكند...بعد مجدد ا گوش تلفن را برداشته و شماره گيري ميكند...
حاج محمد:
الو آژانس مسافرتي ...سلام آقا ...ببخشيد مدارك و فيش حجو قبلا خدمتتون داده بودم...تاريخش مشخص شد؟ ( كمي مكث )...بله شناسنامه ...آره راست ميگيد شناسنامه رو ميارم خدمتتون...ممنون خدا حافظ.
گوشي را ميگزارد.فورا بلند شده و درب مغازه را بسته وكره كره را پايين ميكشد.كره كره به سمت دوربين در داخل مغازه پايين مي آيد و تصوير تاريك ميشود.
داخل خودرو -روز -
حاجي در حاليكه با موبايل صحبت ميكند در حال رانندگي در بزرگراه است.گه گاهي صداي حاج محمد را ميشنويم:
بله ...نه خير اون واحدو فروختم...ايراد داشته ؟ چه ايرادي؟
صداي بوق خودروي عروسي به گوش ميرسد...صدا هاي بوق مانع از شنيدن ادامه مكالمه ميشود...حاج محمد به آينه عقب نگاه ميكند...مكالمه اش را قطع ميكند...خودرو عروس قصد جلو زدن از خودروي حاج محمد را دارد..و به موازات خودروي وي قرار ميگيرد...در پشت سر آنها تعدادي خودرو ديگر كه تعدادي جوان نشسته و در حال دست زدن هستند ديده ميشود...اما حاج محمد مهلت نمي دهد و بي آنكه به خودرو عروس كه در موازات ماشينش هست نگاه كند گاز داده و فاصله اش را با آنها زياد ميكند...
روز -خيابان-جنب آپارتمان 4 طبقه
خودرو ي حاج محمد در كنار خيابان و جلوي آپارتمان توقف و پارك ميكند.وي پياده شده دزد گير ماشين را قفل كرده و با عجله وارد آپارتمان ميشود.
داخلي -روز- داخل آپارتمان
حاج محمد وارد آپارتمان ميشود.دوربين به آرامي فضاي داخلي را نشان ميدهد..نسبتا شيك و وسيع. با راحتي و مبل هاي جداگانه..وي روي كاناپه اش مينشيند...از داخل جيبش تسبيح اش را برداشته و مشغول ميشود...بعد بلند ميشود و وارد آشپز خانه ميشود..دوربين وي را تا آشپز خانه تعقيب ميكند...وي از داخل يخچال بزرگش شيره را برداشته و با آب يخ قاطي كرده و با ليوان شربت شيره اش به سمت هال آمده ( دوربين وي را تا هال تعقيب ميكند) و روي راحتي اش مينشيند..شربتش را كم كم مينوشد...ليوان را نيمه خورده روي ميز جلويش ميگذارد.بعد گوش تلفن را بر ميدارد و شماره گيري ميكند...بعد از مدتي مكث...
حاج محمد:
خانم كجايي ؟من هر وقت كار دارم شما نيستي...شناسنامه ام كجاست؟بايد زودتر براي آژانس ببرم..( بعد از مكث) ..نميداني كجاست؟ يعني چي..غذا چيه؟ ..بعد از مدتي مكث گوشي را ميگذارد...بعد به سمت يكي از اتاقها رفته و شروع به جستجوي شناسنامه اش ميكند..( دوربين وي را تعقيب ميكند).
ديزالو به...
داخلي- روز- اتاق
حاج محمد كشو ها را بهم ريخته.مدارك روي زمين پخش شده اند.ولي شناسنامه اش رو پيدا نمي كنه..
حاج محمد رو به دوربين:
مثل اينكه راستي راستي گم شده ..نمي دانم كجا گذاشتمش..
بعد به جستجو ادامه ميدهد.به اتاق ديگر ميرود( دوربين وي را تعقيب ميكند)
ديزالو به :

داخلي - روز - اتاقهاي ديگر و آشپز خانه
حاج محمد كلافه و نگران شده است.هر چي را فكر ميكند به هم ميريزد ..كمدها ...كشو ها ...داخل كابينت...و بعد نااميد به ميز راحتي اش بر ميگردد .حواسش به ميزش نيست و به آن برخورد ميكند.مقداري از شربت داخل ليوان روي ميز باقي مانده است كه با ليوانش به زمين ريخته ميشود...حاج محمد بدون اعتنا به ريخته شدن شربتش به جستجو ادامه ميدهد ...نمايي از شربت ريخته شده در كف پاركت هال...او كاملا مضطرب روي كاناپه مينشيند ...شماره تلفن همسرش را ميگيرد...بعد از مدتي با صداي بلند...
حاج محمد:
خانم كجايي ؟اصلا شما كي تشريف مياريد؟ من ميرم اون خونه شايد اونجا باشه...
تلفن را قطع ميكند.
حاج محمد با خودش:
يعني ممكنه اونجا باشه .ولي آخه ...من قشنگ يادمه كه اونو آوردم اينجا...( چهره اش نگران ميشود) يعني بايد برم اونجا؟ ( و سرش را ميان دستهايش ميگيرد)...
مدتي صداي تيك تيك ساعت ميآيد...بعد صداي آژير آمبولانس و يا پليس شنيده ميشود...نما هايي از چهره مردد و نگران وي.به پاي پنجره به سمت آشپزخانه ميرود( دوربين مجدد او را تعقيب ميكند)..به بيرون نگاه ميكند.بعد درب يخچال را باز ميكند...و آبي در ليوان ميريزد...و كمي از آنرا مينوشد...و بقيه را روي كابينت ميگذارد...بعد به سمت پنجره ميرود و دوباره بيرون را نگاه ميكند...صداي آژير خفيفي به گوش ميرسد...وي مضطرب به پشت سرش نگاه ميكند...درب يخچال باز مانده است ...او درب يخچال را ميبندد و صداي آژير قطع ميشود...به سمت كاناپه اش در هال ميرود...پايش به ليوان شربتش در كف پاركت برخورد ميكند و ليوان به گوشه اي ديگر پرت ميشود...وي نگران مينشيند....
حاج محمد رو به دوربين:
فكر كنم راهي نيست ..بايد برم اون خونم...شايد اونجا باشه..
بعد بلند ميشود ولي مجددا پشيمان ميشود...و مينشيند..صداي تيك تيك ساعت به گوش ميرسد...در نهايت وي بلند شده و از داخل اتاق خارج ميشود..دوربين او را تعقيب كرده تا آنجا كه درب اتاق به سمت دوربين بسته ميشود.

خارجي - روز -خيا بان
حاج محمد وارد كنار خيا بان محل پارك خود رويش شده سوار شده و حركت ميكند و از كادر خارج ميشود.

داخل خودرو-روز( ادامه )
زنگ موبايل وي در داخل ماشين به صدا در ميآيد .اما او مدتي به موبايلش نگاه ميكند.بعد آنرا قطع ميكند.از جلوي داشبوردش دستمال كاغذي را برداشته و عرق صورتش را خشك ميكند.

خارجي -روز-كوچه-جلوي خانه
خودرو حاج محمد وارد كوچه ميشود و جلوي خانه نسبتا قديمي توقف ميكند.مدتي ميگذرد.تصوير وي كه از بيرون در داخل خودرو نشسته و در حال فكر كردن و نگران و مردد به خانه نگاه ميكند....
ديزالو به ...

خارجي -روز-كوچه - جلوي خانه
وي از خودرو پياده ميشود.با دستمال عرق صورتش را خشك ميكند.كليد خانه را از جيب كتش در ميآورد و كليد را ميچرخاند.درب حياط باز ميشود.او درب را آهسته آهسته باز ميكند و ضمن اينكه به داخل آن نگاه ميكند آرام آرام وارد حياط ميشود.

خارجي - روز - حياط خانه
حياطي متوسط.با درختي خشكيده و تعدادي گلدان پژمرده در كنار باغچه اي كوچك.موزاييك هاي كف حياط ترك خورده و شكسته شد ه اند.مقداري خرت و پرت در داخل جعبه كه ظاهرا براي سمساري كنار حياط گذاشته شده است به چشم ميخورد.درب حياط مقدار زيادي از رنگ آن خورده شده و زنگ زده است.در جلوي حياط پله كاني است كه ورودي ساختمان است.حاج محمد آهسته آهسته به سمت داخل ساختمان ميرود....

خارجي -روز-حياط خانه ( فلاش فوروارد)
وي به سمت داخل ساختمان ميرود .وي كسي را ميبيند كه از پلكان ورودي ساختمان از پله ها بالا ميرود.و داخل اتاق ميشود.
حاج محمد:
كي اونجاست؟گفتم كي اونجاست؟ ( جوابي به گوش نمي رسد)
وي به سمت درب حياط فرار ميكند.و درب كوچه را باز ميكند.در كوچه هيچكس نيست.

خارجي - روز - حياط خانه (ادامه)
...حاج محمد آهسته آهسته به سمت داخل ساختمان و پله كان ميرود.

داخلي - روز - اتاق
حاج محمد وارد اتاق ميشود.هالي متوسط با مقداري اثاث جمع شده.روبروي هال اتاقي است كه توسط درب چوبي و شيشه اي حائل شده است.سمت چپ آن راهرويي است كه به سمت آشپزخانه ميرود.بافت آن نسبتا قديمي است.نقاشي هاي اتاق و هال ترك خورده اند.يكي از شيشه هاي روبروي اتاق شكسته است.حاج محمد بلافاصله بعد از ورود به اتاق برق را روشن ميكند.بعد بر ميگردد به پشت سرش ( پله كان ) نگاه ميكند....

داخلي - روز- پله كان -( فلاش فوروارد)
ناگهان يك نفر را ميبيند كه از پله هاي پله كان به سمت پشت بام ميرود.بعد صداي جرجر در ميآيد كه آهسته در حال باز شدن است.حاجي فرياد زنان ترسيده و از پله كان پايين ميرود...(دوربين فرار وي را از پله كان تعقيب ميكند)....

داخلي - روز - اتاق ( ادامه)
...حاج محمد هم چنان در حال نگاه كردن به پشت سرش ( پله كان) است.بعد سريع وارد اتاق روبرو ميشود.كمدي فرسوده در داخل اتاق است .سريع درب آنرا باز ميكند .كشو را ميكشد .شناسنامه آنجاست.كمي خوشحال ميشود.برميگردد و وارد هال ميشود....
داخلي - روز اتاق و ساير قسمتهاي خانه ( فلاش فوروارد)
...ناگهان صدايي را ميشنود...
صدا : كجا داري ميري ؟ ( او دقت ميكند ...انگار صداي خودش است ...) چرا فرار ميكني ؟
حاج محمد وحشت زده به اينور انور نگاه ميكند.( دوربين با يك چرخش دايره وار وي را نشان ميدهد و بعد شروع به تعقيب كردن وي ميكند)هراسان براي اينكه بداند اين صدا از كجا ميآيد به سمت آشپز خانه ميرود.برقها را روشن ميكند.كسي آنجا نيست.صداي بسته شدن درب ميآيد.او وحشت زده به سمت حمام ميرود.برق را روشن ميكند.با روشن شدن داخل حمام تعدادي سوسك از درز ديوارها فرار ميكنند.او ديوانه وار فرار ميكند...( دوربين هم چنان او را تعقيب ميكند)
حاج محمد : تو كي هستي ؟ از من چي ميخواي؟
ناگهان برق اتاق خاموش ميشود. و بلافاصله دوباره روشن ميشود.
صدا :منم با خودت ببر
حاج محمد : كجا ميخواي بيا ؟
صدا : همان سفري كه ميخواي بري .
حاج محمد : (عرق صورتش را پاك ميكند)
من با تو هيچ جا نميرم...
صدا : شناسنامه رو پيدا كردي ؟
حاج محمد :
اينم شناسنامه.
و بعد فرياد ميزند و ديوانه وار اينو و انور ميرود.باقي اثاثها را به هم ميزند.جعبه و كارتنها را معلق ميكند.جا لباسي در گوشه هال است.جا لباسي را در دستش گرفته و به درو ديوار ميكوبد.شيشه ها را ميشكند.دربها را زخمي ميكند.
حاج محمد:
پيدات ميكنم.ازت شكايت ميكنم.من هر وقت ميام اينجا اذيتم ميكني.اين خونه مال منه.فهميدي.تو ميخواي منو بترسوني ..جرات داري خودتو نشان بده...
صدا :من اينجام
حاج محمد وارد حمام شده است.به آينه حمام نگاه ميكند. خودش را در آينه ميبيند.ناگهان يك نفر ديگر را در پشت سرش در آينه ميبيند.او خودش را در آينه دو نفر ميبيند.خودش كت و شلوار مشكي پوشيده ولي در آينه خودش را با كت و شلوار سفيد و ظاهري آراسته تر ميبيند.
صدا :من پشت سرتم...
حاج محمد ديوانه وار جا لباسي را به سمت آينه ميكوبد.آينه خرد ميشود.و بعد فرياد كنان فرار ميكند...
داخلي - روز - اتاق -(ادامه)
...حاج محمد شناسنامه به دست هنوز در هال ايستاده است...شناسنامه را در جيب شلوارش ميگذارد و برقها را خاموش و از اتاق خارج ميشود.درب اتاق جلوي دوربين بسته ميشود.
خارجي - روز- حياط
او وارد حياط ميشود.موزيك ملايمي در صحنه به گوش ميرسد.حياط را ورانداز ميكند.سراغ جعبه گوشه حياط ميرود.درب آنرا باز ميكند.مقداري خرت و پرت در داخل آن است.آلبومي در داخل جعبه است.آلبوم را برداشته و كنار حياط مينشيند و ورق ميزند.عكسهايي كه درخانه گرفته بودند را ميبيند.عكسي از باغچه كه حاجي در حال آب دادن آنها بودن است.نمايي نزديك از چهره حاج محمد.او در حال گريه كردن است.صداي گريه اش بلند و بلند تر ميشود.بعد آلبوم را در داخل جعبه ميگذارد و در ب آنر ا ميبندد و جعبه را بلند ميكند و به قصد خارج شدن از حياط به سمت درب ميرود.وي در حاليكه جعبه به دست است به زحمت و با يك دستش درب را باز ميكند.ولي شناسنامه داخل جيبش به كف حياط ميافتد.ولي او متوجه نمي شود.درب در حاليكه شناسنامه در كف حياط افتاده است به سمت دوربين بسته ميشود.
كوچه - روز- خارجي -
حاج محمد جعبه را داخل خودرو ميگذارد.بعد رو به دوربين ميكند:
حاج محمد:
نقش سختي بود.راستي راستي ترسيدم.ولي ارزششو داشت.بالاخره پيداش كردم.
سوار خودرو ميشود و حركت ميكند.
ديزالو به :
تصوير شناسنامه در كف حياط خانه.

پايان
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
فیلمنامه کوتاه
دوچرخه


نوشته
پیمان عوض پور

[عکس: 37673258852214872808.jpg]

خارجی – روز – خیابان شلوغ
پسرکی 9ساله درحالیکه دوچرخه سواری می کند با غرور اطراف را نگاه می کند ، بعد از طی کردن مسافتی ، اتوموبیلی از خیابان فرعی واردخیابان اصلی شده وباسرعت به او برخورد می کند.

داخلی –روز- کلاس درس سوم دبستان
محسن که کله اش را برروی دستانش برروی میزی که پشت آن نشسته گذاشته ، با تلنگری که معلم برسرش می زند از خیال درمی آید
محسن: آخ
همکلاسی ها می خندند.
معلم درکنار تخته وایت بورد ایستاده و تدریس میکند
معلم : بله بچه ها ؛ شماها دعاتون بهتراز مابزرگترا مستجاب میشه ، دلاتون پاکه ، گناهاتون به اندازه ی دلاتون کم و کوچیکن .
محسن : ای خدا دوچرخه ، دوچرخه ، ای خدا
معلم متوجه و می شود ، به سمتش می رود .
معلم : چی شده ماهوتی ؟!
زنگ مدرسه به صدا درمی آید ، معلم فرصت نمی کند به محسن برسد، شاگردان کوله هاو کیفهایشان را برمی دارند و به سرعت به طرف درب خروجی کلاس می روند .

خارجی –روز- همان ساعت – پارکینگ مدرسه
در پارکینگ مدرسه ،چند تن ازهمکلاسیهاو دیگرشاگردان مدرسه دوچرخه هایشان را برداشته سوارشان شده و از انجا دورمی شوند ،پسرک با حسرت آه می کشد.

داخلی – شب – خانه ی محسن
مادرمحسن در آشپزخانه ی اوپنِ خانه در حالیکه آشپزی می کند ، تلفن ِ خانه را که بی سیمی است برگوشش گرفته و در حال صحبت باتلفن است ،
مادر: خب شمسی جون ماکارونی رو ریختم ،چقدر باید بمونه توآبجوش؟ ...... آهان ... خعل خب اینم از این ،راستی ؛ وَرق امتحانی شاگرداتوچی کردی ؟ من که دیگه جونم دراومد تو این زندگی ، جدی؟ خوشبحالت دوروز پیش تحویل دادی ؟! چه خوب !من که امشب باس بشینم تا صبح علی الطلوع تصحیشون کنم . فردا آخرین مهلته تحویله
مادرِ محسن در حالیکه دستگیره ی دستکشی در یک دست پوشیده ؛ همانطورکه گوشی تلفن ثابت را دردست دیگرش گرفته است ، قابلمه ی کوچک دسته دار را به سمت ظرفشویی برده و محتویاتِ آن را در آبکشِ روی ظرف شویی خالی می کند، دوربین اورا تا نزدیک آبکش دنبال می کند و بدو ایست حرکتش را ادامه می دهد تا به در اتاقِ محسن می رسد که درحال باز شدن است . درب اتاقِ محسن باز می شود
محسن : ماما
مادر حواسش پرت است
محسن : ماما ...
مادر باز توجهی نمی کند و مشغول آشپزی و تلفن است
محسن : ماماماماماماماماماما
مادر درحالیکه هنوز با تلفن صحبت می کند ؛ قابلمه ی خالی شده را که در دست دارد باعصبانیت برروی پیشخوان اپن آشپزخانه می کوبد : دردومامان په چته بچه ؟!مگه نمیبینیی گرفتارم ؟! ... نه باتو نیستم شمسی جون ، یه لحظه گوشی ...((روبه محسن)) ؛ چه مرگته ؟
محسن: ماما دوچرخه
مادر : سیبیلا بابات می چرخه
مادر شروع می کند به خندیدن ، و مجددا با مخاطب پشت تلفن صحبت می کند . محسن ناامیدانه از آنجا دورمی شود وبه سمت دیگری می رود .

داخلی – همان – اتاق ِ پدر
پدر محسن که مردی سی و هشت ساله است پشت میزی پشت به درب ورودی اتاقش نشسته ودرحال کار بانقشه هایی است که در کامپیوتر طراحیشان می کند . یک گوشی تلفن ثابت و دو گوشی موبایل و همچنین تعداد زیادی طرح و نقشه ؛ به صورت پراکنده برروی میز و روی زمین قراردارند . اوموهایش نامرتب و به هم ریخته هستند. صدای کوبش دربلند می شود
پدر: کیه ؟
صدای محسن از پشتِ در : محسنم بابا
پدر بر می گردد به سمت در تا آن را باز کند که ؛ صدای زنگ یکی ازگوشیهای موبایلش بلند می شود پدر جواب می دهد : بله ؟ بفرمایید . سلام مهندس ، آره آره آمادست . بله بله
صدای زنگ گوشی ثابت نیز بلند می شود ،او به سرعت به سمت گوشی ثابت رفته و آن را برمی دارد : بله ؟! آره خودم هستم . سلام ، سفارش نقشه ؟ بله بله درخدمتم
پدر به گوشی موبایل : مهندس جان ببخش درخدمتم ، فردا نقشرو میارم خدمتتون ، پدربه گوشی ثابت : نخیر باشما نبودم
به گوشی همراه: چشم مهندس جان . چشم . خدانگهدار
پدربه گوشی ثابت: حتما حتما (( او شروع می کند به یادداشت کردن ))؛ آره قطعا باید یه ملاقات حضوری باشما داشته باشم ،آدرس خودتونه دیگه؟... چشم قطعا حتما .خدانگهدارآقا
باز صدای کوبش دربلندمی شود
پدر : بله ؟!
صدای محسن: منم بابا
پدر: بیا تو پسرم
صدای بازشدن در ، دستگیره به آهستگی می چرخد، درباز می شود ، محسن وارد می شود.
محسن:سلام بابا خسته نباشی
پدر: سلام ، چطوری بابا ؟ کاری داشتی ؟
محسن: آره بابا ، اِه ... دو .....
دراین هنگام صدای زنگ دیگر موبایل ِ دیگرپدر به صدا در می آید ، پدر محسن را رها کرده ، حواسش به گوشی اش جمع شده گوشی را جواب می دهد
پدر: بله ؟ بفرمایید ................
پدر: کاری داشتی پسر ؟
محسن درحالیکه ناامیدانه به آهستگی از دربیرون می رود : هیچی بابا
پدر مشغول پاسخ دادن به تلفن می شود او متوجه رفتن محسن نمی شود
محسن درحالیکه که بیرون می رود و درب اتاق پدر را می بندد : ای خدا
چندثانیه بعدپدرگوشی را خاموش کرده برروی میز گذاشته و بر روی کاغذی چیزهایی را می نویسد و با خود حرف می زند : اینم از این.دیگه چیزی به خرید خونه و نجات از اجاره نشینی نمونده
اوبه سمت در برمی گردد ، به خیال آنکه هنوز پسرش آنجاست .
پدر: اِه؟!کجارفت؟! آخرش نفهمیدم پسره چی میخواستا!
باز صدای زنگ تلفن ثابت بلند می شود ، او به طرفش برمیگردد تا آن را بردارد . تصویر فید می شود .

روز- صبح-خارجی – دم درب خانه ی محسن
پس از درب خانه خارج می شود ، نگاهی به خیابان می کند/درب خانه بسته می شود/پاها ی محسن نشان داده می شوند که راه می رود /بعد پای محسن به زیر قوطی خالی ای که در خیابان برروی زمین افتاده می زند ، قوطی دورمیشود/
روز – خارجی – بازار
پاها یی نشان داده می شوند که درحال ترددهستند ، قوطی خالی ای نشان داده می شود که پاها به آن برخورد می کنند و باهرضربه پایی به طرفی پرتاب می شود ، تاآنکه به پای پدرمحسن برخورد می کند ، وجلوی پاها یش برزمین می خورد، پاها ی پدر محسن برروی قوطی رفته و آن را له می کنند ، دوربین از پاها ی پدربالارفته تا به نیمتنه یبالای او می رسد که چند نقشه ووسایل وابزار دیگر را حمل می کند و باعجله پیش می رود . یک مرتبه صدای زنگ موبایلش بلند می شود ،او همانطورکه تندتند راه می رود ؛ دستش را به سمت جیبش می برد تا آن را دربیاورد ، حواسش کاملا پرت می شود ، پایش به دوچرخه هایی که دم درب مغازه ی دوچرخه فروشی قرار دارند برخورد می کند ، دوچرخه ها برروی زمین چپه می شوند انبوه وسایل وابزار درون دستش ولو شده و برزمین می افتند ، همه چیز به هم می ریزد ، جمعیت اطرافش متوجه می شوند ، مغازه دارباعجله از مغازه بیرون می پرد. پدر موبایلش برروی زمین افتاده و اجزایش ازهم جداشده اند رااز زمین جمع می کند . دوچرخه های واژگون شده را نیز می خواهد درجایشان بگذارد . دوچرخه فروش قوی هیکل مچ او را میگیرد
دوچرخه فروش: آهای چه کردی تو ؟
پدر: معذرت معذرت
دوچرخه فروش : چیچیرومعذرت ؟! مردناحسابی ؛ دوچرخه هارو دربو داغون کردی
پدر: چیزی نشده برادر
دوچرخه فروش یکی از دوچرخه ها را که صدمه دیده رانشانش می دهد و درحالیکه یقه ی پدر و دسته ی آن دوچرخه را گرفته ، هردورا به داخل مغازه می برد
دوچرخه فروش : بیا ببینم ، زدی دوچرخرو داغون کردی ، برادربرادر راه انداختی واسم ، بییییا ....... .

داخلی – روز – مغازه ی دوچرخه فروشی
دوچرخه فروش بادقت درحال شمردن دسته ای پول است ، از پدرمحسن خبری نیست .تصویر فید می شود

روز(ساعت حدودهای 2 بعدازظهر)-داخلی- حیاط خانه ی محسن
محسن درحال زدن ضربه ی شوت با پا به توپ پلاستیکی است و مدام آن را به دیوار حیاط زده و بابازگشت توپ . مجددا ضربه ای به آن زده و به دیوار می کوبد ./صدای چرخش کلید در قفل درورودی حیاط . محسن باشنیدن صداای باز شدن در ، از شوت کردن مجددبه توپ دست می کشد .توپ به پایش برخورد کرده و به گوشه ای از حیاط پرتاب می شود . با ورود پدر ، محسن کاملا به طرف درب حیاط برمی گردد و یکمرتبه میخکوب می شود. دوربین به طرف درب رفته ودوچرخه را که دردست پدراست نشان می دهد .پدر داخل شده ، محسن به او سلام می کند ، پدر با بی حالی به اوجواب می دهد ودوچرخه را جلو پسر برزمین گذاشته و باخستگی از درب حال داخل می شود .
محسن باحیرت : سلام بابا ..
پدر: سلام . اینم دوچرخه
محسن به طرف دوچرخه رفته ، بوسه ا ی برآن می زند ، سوارش شده و شروع می کند در حیاط با آن چرخ می خورد . تصویر فیکس می شود


پایان
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
[عکس: arts-divers-00022.gif]

فیلمنامه کوتاه
بخشش لازم نیست اعدامش کنید!

نوشته
مجید رحمانی
ایده ای از حمید رضاطباطبایی
[عکس: 59992713350559741640.jpg]
تیتراژ فیلم در زمینه سیاه : همراه با صداهای گاه و بیگاه قار و قار کلاغ ...صدای کشیده شدن جارو به زمین ... صدای غرش موتور کامیون ... آژیر پلیس ....رعد و برق ....صدای عبور و مرور تک و توک خودرو ها از خیا بان...
اپیزود اول
خارجی-میدان یا چهار راه شهر-صبح
صبح.هوا گرگ و میش.آسمان پوشیده از ابرهای تیره و سیاه و متراکم می باشد.در خیابانی منتهی به میدان که کناره های آن پوشیده از درختان بلند و بی برگ است؛ مردم کم و بیش بیرون زده اند.هم چنین در کنار خیا بان بغلی کانالی دیده میشود که در داخل آن پر از آشغال و فاضلاب روی هم تلمبار شده است.در کنار آن رفتگری دیده میشود که در حال جارو کردن است.برخی از عابرها در حال خریدن نان و برخی دیگر جهت خوردن صبحانه به مغاز ه طباخی می روند.جرثقیلی در چهار راه و یا میدان ایستاده است ؛ و کم کم در حالیکه موتور آن به شدت صدا دارد و دود سیاهی از اگزوزش بیرون میآید ؛ به طرف چهار راه حرکت کرده و در آنجا می ایستد.در همین حین دو خودروی پلیس نیز از راه رسیده و در دو طرف خیابان متوقف میگردد.چهار افسر پلیس از آن پیاده شده و در چهار طرف خیابان مستقر گردیده و مسیر خودرو هایی که در حال حرکت از میدان هستند را میبندند.کم کم توجه افراد و عابرین به جرثقیل و پلیس جلب شده و دور میدان میایستند .حالا رفتگر هم که در حال جارو کردن در کنار فاضلاب میباشد ته مانده های خاک و زباله را درون کانال ریخته و با کنجکاوی به سمت میدان میرود. راننده جرثقیل در حالیکه هم چنان دود سیاه رنگ آن در خیابان پخش می شود ؛از ماشین پیاده شده و کاپوت را بالا زده و سرگرم تعمیر و بازدید موتور میشود.
عابر اول ( مردی میان سال به عابر دوم پیرمردی سالخورده :
آره حاجی ...الان میارنش ....تا این اعداما نباشه جامعه امن نیست .
عابر دوم (پیرمرد سالخورده) :
همونیه که چند هفته پیش گرفتنش ...خدا به حق امام حسین ما رو نجاتمون بده ..
رفتگر : جرمش چیه ؟
درهمین حین صدای زیاد موتور جرثقیل به گوش میرسد.حالا راننده در پشت رل نشسته و مرتب گاز میدهد .نمایی ازاگزوز که مرتبا دود از آن بیرون میآید .دود تمامی کادر را پرمی کند.در همین حین مردی چاق که حالا صبحانه اش را تکمیل خورده از مغازه طباخی خارج شده و سیـ ـگاری آتش میزند.بعد به میدان نگاه کرده و به طرف آنجا میرود.به دنبال آن مرد طباخ نیز از دکانش در آمده و درب را قفل کرده و به سمت جمعیت و میدان میدود.نماهایی از چند پلیس که سعی در کنترل اوضاع را دارند.صدای موتور جرثقیل از خارج کادر هم چنان به گوش میرسد.یک وانت به دستور پلیس که قصد عبور از میدان را دارد به ناچار در گو شه ای توقف میکند.در پشت وانت دو گوسفند نیز دیده میشود.راننده وانت از ماشین پیاده شده و با عجله به سمت میدان و جمعیت میرود. نمایی نزدیک از صورت دو گوسفند پشت وانت که در حال سر و صدا کردن هستند.راننده حالا در کنار مرد چاق ایستاده است.
راننده به مرد چاق :
داداش چه خبره؟ ...میخوان اعدام کنن ... کی میارنش؟
مرد چاق در حالیکه سیـ ـگارش را پک میزند و دود از دهان و دماغش بیرون میآید:
الا نا دیگه پدر سوختشو میارن...
راننده وانت به مرد چاق :
خدا لعنت کنه هر چی آدم فاسده....
بقیه صحبت راننده با صدای غرش و سرو صدای جرثقیل و هم چنین صدای آژیر پلیس نا مفهو م میشود.
مرد چاق در حالیکه شلوارش را روی شکمش جابه جا میکند:
همینه همینه ... و انتهای سیـ ـگارش را کشیده و بقیه آنرا به زمین انداخته و با پا له میکند.در همین حین دو ماشین سیاه رنگ و یک آمبولانس از راه میرسد .در نمایی دیگر یک پدر و پسر را میبینیم که به سمت میدان میآیند.پسرک حدود 10 ساله کیف مدرسه به پشتش است؛ و لباس مدرسه به تن دارد.پدر با عجله و در حالیکه دستش به دست پسرش است جمعیت را شکافته وسعی میکنند در ردیف جلوی جمعیت جایی برای خود پیدا کنند.
پدردر حالیکه دست پسرش را میکشد:
د بیا ببینم چه خبره.
پسرک نگران:
چرا اینجا شلوغه؟ من سردمه . بابا ترو خدا بیا بریم.
پدر و پسر حالا در صف جلو ایستاده اند.لانگ شاتی از جمعیت که حالا زیاد شده اند.صدای غرش ماشین جرثقیل به همراه نمایی از دود فراوان که در فضا پخش میشود.از داخل ماشین سیاه رنگ دو مامور پیاده میشوند.و بعد از آن جوانکی نحیف و لرزان از خودرو سیاه رنگ پیاده میشود.دو مامور از دو طرف وی را گرفته و او را به سمت جرثقیل می برند...
جمعیت : تکبیر..الله اکبر الله اکبر ... هم زمان صدای شیون و فریاد به گوش میرسد.نمایی از پسرک که نگران در حال نگاه کردن است و در همان حال کیف اش را از کولش در آورده و به دست میگیرد. دیزالو به :
جرثقیل که حالا طناب دار از آن آویزان و در کنار آن جوانک در حالیکه دستانش از پشت بسته شده ایستاده است.نمایی کلوزآپ از جوانک محکوم ؛ موها آشفته و لبهایش ترک خورده و خشک شد ه اند. چشمان جوان انگار تعادل ندارد باز و بسته میشود و سرش تلو تلو میخورد.او آرام آرام گریه میکند.نگاهی از درماندگی به جمعیت میکند.از نقطه دید او پسرک 10 ساله را میبینیم که مضطرب در حالیکه کیف مدرسه اش را از این دست به آن دست میدهد به محکوم نگاه میکند. و بعد خودش را به پدرش میچسباند.صدا های تکبیر بار دیگر بلند میشود.حال صدا و ضجه و تصویر زنی چادر به سر رامیبنیم که خود را به زمین انداخته و اطرافیانش سعی در آرام کردنش را دارند.صداهای ضجه با صداهای تکبیر و صلوات و موتور جرثقیل مخلوط میشود.نمایی از گوسفدان پشت وانت که بع بع میکنند. دیزالو به ...
در روی سکو دو مامور و دادستان و مامور اجرای حکم نیز در حالیکه نقابی در چهره اش میباشد در کنار جوان ایستاده اند.صدای شیون زن چادر ی ادامه دارد.نمایی از مرد چاق که سیـ ـگاری دیگر آتش زده و پک عمیقی به آن میزند.تعدادی از جمعیت با موبایل در حال گرفتن عکس و فیلم از صحنه هستند.
دادستان :
نظر به حکم صادره از سوی دادگاه قضایی و پیرو تایید ....
در حین خواندن حکم نمایی کلوزآپ از جوانک محکوم که نامتعادل و سرش انگار گیج دارد.از اینجا به بعد نما ها و تصاویر از نقطه دید جوانک محکوم به اعدام میباشد...تصاویر نا متعادل و دفرمه شده از جمعیت با زاویه بسیار باز .دوربین نیز انگار سر گیجه دارد...صدای خواندن حکم توسط دادستان به صورت گنگ به گوش میرسد...دوربین از نگاه جوانک به طرف مامور اجرای حکم میچرخد . مامور اجرای حکم که در حال آماده کردن طناب میباشد....صداهای گنگ از جمعیت که در حال تکبیر گفتن و تصاویر لرزان از دید جوانک .تصاویر و صدا های نامفهوم ریتم تندتری پیدا میکند و متناوب از دید محکوم ادامه دارد.نما هایی از جمعیت که در حال عکس و فیلم با موبایل هستند...صدای گنگ و تصویر زن چادر به سر....صدا ی غرش گنگ موتور جرثقیل....دوربین از نگاه جوانک آهسته آهسته پلک میزند...صدای زوزه باد و طوفان ... صدای رعد و برق....باد در آمده وتصویری اعوجاج از شاخه های در ختان در حال تکان خوردن ...ریتم نماها و صدا ها متناوب تندتر میشود....صدا ی آژیر...در همین حین نگاه جوانک به نگاه پسرک10 ساله که نگران و مضطرب است تلاقی میکند.....
مامور اجرای حکم که صورتش از نقاب پوشیده شده است به محکوم نزدیک شده و طناب را دور گردن محکوم میاندازد...نماهایی متناوب از چهره پسرک 10 ساله و جوانک که به هم دیگر نگاه میکنند....صدای غرش رعد و برق...
نمای حرکت آهسته از کیف پسرک که از دستانش به زمین میافتد....مامور اجرای حکم کیسه ای را به سمت دوربین ( در واقع به سمت محکوم.)نزدیک میکند...تا جاییکه آرام آرام تصویر پسرک که به جوانک نگاه میکند؛ سیاه و پوشیده میشود...کیسه روی دوربین ( روی محکوم ) کشیده می شود...صدا های گنگ تکبیر جمعیت و طوفان ؛ رعد و برق و غرش صدای موتور جرثقیل در روی زمینه سیاه تصویر شنیده و آرام آرام صدا ها محو می شود.
اپیزود دوم
داخلی –سالن نمایش تئاتر
تصویر سیاه. سیاهی تصویر از پایین به بالا با دیدن همان پسرک 10 ساله اپیزود اول که روی صندلی نشسته است از بین میرود.( درواقع کیسه روی صورت محکوم از روی دوربین برداشته میشود). پسرک ده ساله حالا در ردیف جلوی صندلی های تماشا گران نشسته و در حال نگاه کردن به صحنه تئاتر میباشد.در کنارش پدرش نشسته است.درب سالن تئاتر باز میشود.مرد چاق و رفتگر وارد سالن شده و در ردیف پشت آنها می نشینند.نمایی نزدیکتراز چهره پسرک که به صحنه بازی خیره شده است.از زاویه دید او فضای صحنه و سن را میبینیم.همان پسرک ده ساله ( در دو نقش بازی دارد )با لباسی یک تکه و سیاه رنگ در حالیکه طناب داری در کنار آن از روی سقف آویزان است و دستانش از پشت آویزان است ؛در روی سکو ومیزی ایستاده است .در روی لباس سرتاسر سیاه پسرک با خطوط سفید اشکالی در آن دیده میشود.در روی سینه شکل یک ماشین اسباب بازی و پایین تر یک توپ دیده میشود.در روی دو طرف شلوارش اشکالی شیبه به خنجر و مداد پاک کن در طرف دیگر آن دیده میشود.فضای سن آکنده از نورهایی به رنگ زرد و قرمز با کنتراست بالا همراه با سایه های بلند است.دیواره صحنه در عمق سن و سمت چپ سیاه و دیواره سمت راست سن به رنگ سفید میباشد.در دیوار عمق سن طرحی از موجودی به شکل یک انسان چهار دست و پا که در یکی از دستانش که بلند شده است گرزی دیده میشود.صورت این موجود فاقد چشم ، لب و بینی میباشد.در دیوار چپ صحنه خطوطی تیز و نا منظم نیمی از دیوار را پر کرده است.در نیمه پایین آن شکلی از دوچرخه ای شکسته که نقش زمین است دیده میشود.در دیوار سمت راست سن که سفید رنگ است ؛ اشکال یک خانه مخروبه و یک دوچرخه سالم که یک کودکی روی آن سوار شده است به چشم میخورد.در عمق صحنه ؛ زنی با چادر مشکی در حال خواندن نماز است.در کنارپسرک ده ساله کنار طناب دار مردی با شنلی سیاه و ماسکی از اسکلت که به چهره دارد در روی صندلی نشسته است.دوربین از عمق صحنه به طرف تماشاگران شروع به تراولینگ میکند.حالا درب سالن با صدای خشکی باز شده و تعدادی دیگر تماشا چی وارد سالن شده و مینشینند.راننده جرثقیل و پیرمرد سالخورده و مرد طباخ نیزوارد شده و در صندلی جای میگیرند.حدود دو سوم از صندلی های نمایش خالی است...صدای گریه و ناله پسرک در روی سن شنیده میشود... نورهای سن از قرمز و زرد به آبی و سفید تغییر پیدا میکند.....
پسرک سیاه پوش روی سن:
من سردمه ...تا کی باید اینجا بایستم...؟
مرد با ماسک اسکلت بلند شده و دستان پسرک را باز میکند: تو آزادی بیا برو....
پسرک سیاه پوش :کجا باید بروم؟
مرد با ماسک اسکلت در روی صندلی می نیشنید و قهقهه میزند...
در حال قهقهه مرد نورهای آبی و سفید کم کم خاموش میشوند و صحنه تاریک میشود...صدای قهقه مرد به همراه صداهای گریه پسرک و نماز خواندن زن چادری هم زمان با هم شنیده میشود...لحظاتی سن تاریک است....و بعد نورهای قبلی کم کم روشن میشود...حالا در سن مردی را میبینیم که شنل بردوش وماسک بر چهره وارد میشود و در صندلی سمت چپ صحنه کنار دیوار پشت به محکوم مینشیند و از بغل جییش طوماری در آورده و آنرا جلوی چشمش گرفته و میخواند ...
مرد طومار به دست :
کجا میخواهی بروی پسرک شیطان...من یکبار دیگر باید علت جرمتت را بررسی کنم....
صدای گریه پسرک در روی صحنه به گوش میرسد....مرد طومار به دست از روی صندلی بلند شده و در دیوار روبرویش که به رنگ سیاه است شکل یک تور ماهیگیری را میکشد....
پسرک سیاه پوش:
من آن آدمی را که دوچرخه ام را شکست دیدم...به خدا دیدمش ....
مرد طومار به دست در حال نشستن در صندلی :
تو هیچوقت دو چرخه نداشتی ...
صدای قهقهه مرد با ماسک اسکلت بلند میشود...نمایی از زن چادری که هم چنان در حال خواندن نماز و گفتن الله اکبر است...در اینجا نور صحنه قرمز و زرد میشود...
صدای مرد طومار به دست با طنین و انعکاس تکرار می شود: تو هیچوقت دوچرخه نداشتی ...تو هیچوقت دوچرخه ...
صدای آژیر پلیس شنیده میشود مدتی ادامه دارد و بعد قطع میشود.. تصاویری تراولینگ از پسرک ده ساله و تماشا چیان دیگر
پسرک سیاه پوش :
اون یک رازی بود که فرار کرد ...نمیدانم چرا اون اتفاق افتاد...به شکل یک موجود عجیب و غریب شده بود..دستش یک چوب داشت ...نمی دانم او را زدم یا نه...؟ترسیدم...دنبال مادرم میگشتم...
زن چادر ی اقامه میبندد : الله اکبر ....
پسرک سیاه پوش :
گرسنه گرسنه بودم...از دیوار مدرسه پریدم...صداهای عجیبی گوشم را اذیت میکرد...فکر دوچرخه ام بودم...اما نمی دانم چرا دوچرخه ام پشت ویترین بود؟من سردمه... و شروع به گریه کردن میکند ...
گریه برای مدتی با صدای طنین و انعکاس ادامه دارد و بعد آرام آرام قطع میگردد...
مرد طومار به دست حالا بلند شده و بدون اینکه به پسرک نگاه کند شروع به نگاه کردن اشکال در دیوار ها میکند و قدم میزند...
نور صحنه به تناوب از قرمز به آبی و سفید و حتی مدتی خاموش میشود...
مرد طومار به دست : از قانون نباید تخطی کرد...همه در برابر آن مساوی هستیم...
و در حالیکه صحبت میکند در کتار دیوار سفید رنگ و در پایین شکل خانه مخروبه شکل یک طناب دار را میکشد..
مرد طومار به دست :
میدانی چند بار اعدام یعنی چی ؟ فکر میکنی همین طور باید چشمانمان را باید ببندیم...
پسرک سیاه پوش : اینجا خیلی سرده ...مادر ...مادر ...
زن چادری هم چنان در حال خواندن نماز ...صدای آژیر پلیس بار دیگر به گوش میرسد و با صدای گریه پسرک و قهقهه مرد با ماسک اسکلت در هم میآمیزد...
تصاویری از همان پسرک10 ساله که در کنار پدرش نشسته و خودش را به او چسبانده..پدر در حال اشک ریختن است... نماهایی از بقیه حاضرین و تما شا چی ها ...چهر ه گریان پیرمرد که با دستمال چشمانش را پاک می کند...
مرد طومار به دست مینشیند.... زن هم چنان در حال خواندن نماز است...پسرک سیاه پوش دستانش را در طرفین سینه اش گرفته و میلرزد...ناگهان نور صحنه خاموش میشود...صحنه تاریک .... صدای رعد و برق میاید...صحنه مجددا از نور های قرمز و زرد روشن میشود....در صحنه پسرک نوجوانی با لباس های نو و با دو چرخه ای شیک وارد شده و در حال دور زدن است... اما چهره نوجوان با کیسه ای که فقط دو سوراخ چشم از آن پیداست پوشیده شده است... نوجوان با دوچرخه سن را دور میزند...نمایی چرخان و لرزان از زاویه دید دوچرخه سوار.نما ها از دید او لرزان و نامتعادل میشود...به طوریکه ناگهان به زمین میخورد ....
....آرام آرام نورها ی سن تاریک میشود....هیچ چیز معلوم نیست ...در این لحظه صدا های مختلفی به گوش میرسد... صدا ها با هم مخلوط میشود... صدا های آژیر و گریه پسرک ... صدای نماز خواندن زن... صدای شیون های یک مادر ... قهقهه مرد با ماسک اسکلت... بعد صدای مرد طومار به دست: قانون برای زندگی بهتر و امنیت است... صداهای مرموز دیگر ...صدای رعد و برق و ریزش باران...نور صحنه آرام آرام روشن میشود....
... صدای باد و طوفان میآید .فضای سن و دکورها عوض شده است...در عمق صحنه دربی است که میله های زندان در آن نقاشی شده است...همان جوانک محکو م به اعدام در اپیزود اول را میبینیم که در تختی دراز کشید ه و از کابوسی که در خواب دیده
ناگهان بلند شده و در تخت مینشیند...دستانش را به دور سینه اش گرفته و میلرزد...در ب اتاق وی باز شده و حجمی از نور سفید در داخل سلول وی ریخته میشود....جوانک به بیرون نگاه کرده و میلرزد....صدای رعد و برق به گوش میرسد...پرده سالن و سن کشیده میشود....نماهایی از پدرو پسر10 ساله اش و سایر تماشاچی ها و چراغهای سالن که روشن میشوند..



پایان
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
فیلمنامه کوتاه
گل های پژمرده ی همیشه بهاری
نوشته
راضیه جوینده

[عکس: 97742267749917439512.jpg]


{روز/ داخلی /گل فروشی }
مرد جوان با قیافه ای شاد وخندان به گل های داخل گل فروشی نگاه می کند ،گل فروش مشغول درست کردن یک دسته گل رز بسیار زیباست ،بعد از تزیین روی دست گل برچسب تولدت مبارک را می زند.
گل فروش : خدمت شما آقا/گل را به طرف مرد می گیرد ،زیبایی دسته گل نشان داده می شود/
مردجوان :دست شمادرد نکنه ،همونی شد که می خواستم

{خارجی / خیابان }
مرد به طرف ماشینش که یک ماشین مدل بالاست ،می رود . سوار ماشین می شود . به سمت پایین شهر حرکت می کند ، تصاویر رانندگی مرد و محله های پایین شهر نشان
داده می شود در کناراشخاصی که باتعجب به ماشین نگاه می کند. مرد جلو در مدرسه ابتدایی دخترانه می ایستد،تابلو مدرسه نشان داده می شود . مرد به ساعتش نگاه می کند.
ناگهان یک ماشین از پشت به ماشین مرد جوان می زند ،مرد با نا را حتی از ماشین
پایین می آید.راننده که ظاهر پر مدعایی داردهم با عصبانیت به طرف او می رود،
مرد جوان : / با اعتراض / چه کار می کنی ؟
راننده :این جا جای وایسادنه ؟/به تابلو توقف ممنوع نگاه می کند،/مرد جوان هم متوجه تابلو می شود
مرد : عجب !تا حالا ندیده بودم ،تازه نصب شده
راننده : کوری بد بخت
مرد :نخیر مث این که بدهکارم شدم ؟
راننده : /عصبانی / نه ،مال بابات رو طلب داری
مرد چند قدم عقب می رود و می گوید
مرد :حالت خیلی خرابه ،پر رویی هم حدی داره./موبایلش را در می آورد/
اطرافشان کم کم شلوغ می شود،راننده نگاهی به اطراف می اندازد وبه قصد جلب توجه و با صدای بلند تر می گوید
راننده : تو غلط می کنی جلو مدرسه دخترونه پارک می کنی
به طرف مرد جوان می رود ،اودر حال شماره گرفتن با موبایلش است،زیر دستش می زند موبایل به گوشه ای پرتاب می شود، آنها باهم در گیر می شوند دعوا می کنند ،جمعیت بیشتری به سمت آنها می روند و اطرافشان شلوغ می شود..
در مدرسه نشان داده می شود،سرایدار در مدرسه را باز می کند . زنگ مدرسه زده می شود . بچه ها باهیجان از در خارج می شوند.خانم معلم جوان در حالیکه چند شاخه گل نسبتا
پژمرده ولی زیبادر دست دارد و چند از بچه با خوشحالی و علاقه ای که به معلم دارند در اطرافش هستند،صورت خندان بچه ازبودن در کنارمعلمشان نشان داده می شود،معلم ماشین مرد جوان/شوهرش/ و صحنه در گیری را می بیند ،از بچه ها خداحافظی می کند و به طرف صحنه ی در گیری می رود

{داخلی /درون ماشین }
مرد و زن /معلم/ سوار ماشین شدند . مرد بعد از در گیری ظاهر آشفته ای پیدا کرده ،زن با نگرانی از او می پرسد
معلم : تو ،دعوا !اصلا باورم نمیشه !
مرد همچنان عصبانی است با خشم به زن نگاه می کند،متو جه شاخه گل های پژمرده ی دسته زن می شودو بعد به دسته گلی که روی صندلی گذاشته نگاه می کند ،زن متوجه
دسته گل می شود وقبل از این که عکس العملی نشان دهد.مرد دست گل را از صندلی عقب ماشین برمی دارد و بی تو جه به زن از پنجره به بیرون پرتاب می کند .
اشک در چشمان زن حلقه می زند .
مرد ماشین را روشن می کند و حرکت می کنند.

/داخلی ،عصر نزدیک غروب، قبرستان /
زن سر قبر مادرش نشسته ، چند شاخه گل رو قبر گذاشته .روی قبر بغل دستی هم چند شاخه گل گذاشته شده. مرد ایستاده و به اطراف نگاه می کند و بعد از چند لحظه می گوید :
شب شد،بریم ؟
زن :/بالبخند،به مرد نگاه می کند / بریم
زن بلند می شود و چند قدم دور می شود از قبر فاصله می گیرد
زن : از اون طرف هم میشه بریم مگه نه ؟
مرد به طرف زن می رود
مرد: مگه بیکاریم راه خودمون رو دور کنیم؟از همون طرف نزدیکتره.
در همین لحظه پسر بچه ای هفت ساله چندشاخه گل های قبر مادرزن و قبر بغل دستی را به سرعت برمی دارد و به سرعت دور می شود، زن و مرد با تعجب برمی گردن د به پسر بچه نگاه میکنند،چند قدم آن طرف تر دو دختربچه به طرف پسر می روند ،پسر گل ها را به دخترها می دهد
مرد : ناقلا ،می بینی ؟ چه بلده ؟
زن نگاه معنا داری به مرد می کند،پوزخندی می زند وسرش را تکان می دهد
مرددر حالیکه سعی می کند از نگاه زن فرار کند به بچه ها نگاه می کند
زن نگاه مرد را دنبال می کند بعد با تعجب می گوید نرگس ،لیلا!اونا شاگردهای منن ..
مرد با تعجب و هیجان بچه ها را نگاه می کندو بعدصحنه ای را به خاطر می آورد که در ماشین بودند و او با دیدن گل های پژمرده ی دست همسرش ،دسته گل را از ماشین به بیرون پرتاب کرد
زن : بهتره بریم ،بچه ها منو نبینن بهتره .. کجایی ؟
مرد اشک در چشمانش حلقه زده و به بچه ها نگاه می کند که دور می شوند و همچنان مشغول جمع کردن گل ها هستند...

پایان
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
فیلمنامه کوتاه
زندگی یک هدیه است
نوشته
اسلم تن زده

[عکس: 96246563625603531417.jpg]
داخلی . راه پله اپارتمان . شب
نمایی از پشت سر نرگس که در حال بالا رفتن از پله ها هست دوربین هم از پشت سر در حال تعقیب نرگس هست قدم های نرگس سست از روی پله ها برداشته می شوند موبایل نرگس شروع به زنگ خوردن می کند ولی نرگس بدون توجه به زنگ موبایل، پله ها را یکی یکی طی می کند روی اخرین پله نرگس تعادل خودش را کمی از دست می دهد ولی با کمک دست راستش نرده پله ها را می گیرد تا مانع افتادن خودش شود.

داخلی . راهرو اپارتمان . شب
دوربین همچنان از پشت سر در حال تعقیب نرگس هست نرگس جلوی دری می ایستد کلید را از داخل جیب مانتوش خارج می کند صدای گریه کودکی از خانه روبرو شنیده می شود صدای گریه کم و زیاد می شود دوباره موبایل نرگس شروع به زنگ خوردن می کند صدای گریه کودک محو می شود فقط صدای زنگ خوردن تلفن شنیده می شود نرگس کلید را وارد قفل می کند.

داخلی . هال اپارتمان . شب
تمام فضای هال تاریک هست صدای چرخیدن کلید داخل قفل شنیده می شود در باز می شود نور راهرو وارد هال می شود بخشی از هال را روشن می کند هالی نسبتا آشفته. امین 28 ساله وارد هال می شود در را می بندد دوباره همه جا تاریک می شود.

داخلی . هال اپارتمان . شب
لامپ هال روشن می شود نمایی از لوازم هال که پراکنده گوشه ایی از هال افتاده اند چند قرص باز روی میز دیده می شود قاب عکسی شکسته برعکس روی زمین افتاده گلدانی شکسته کنار قاب عکس افتاده ، شاخه گلی شکسته هم کناره گلدان دیده می شود دوربین ارام ارام به نرگس می رسد که کنار در ایستاده اشک از چشماش در حال ریختن هست نرگس دیگر توان ایستادن را ندارد با کمک گرفتن از در روی زمین می نشیند و با دستاش سرش را محکم می گیرد.
ما متوجه انگشتری که در دست چپ نرگس هست می شویم نرگس اشک های خودش را پاک می کند. به انگشتر نگاه می کند نمایی نزدیک از صورت نرگس ترکیبی از خشم در صورت نرگس موج می زند نرگس انگشتر را از دستش خارج می کند ان را گوشه ایی از هال پرت می کند نمایی از گل شکسته شده انگشتر کناره آن می افتد نمایی نزدیک از صورت نرگس دوباره اشک از چشم های نرگس جاری می شود نرگس چشم های خودش را می بندد.

داخلی . اتاق. شب
باد در حال تکان دادن پرده پنچره هست دوربین به ارامی عقب می کشد به تابلو نقاشی می رسد نقاشی نیمه کاره که فقط دوتا چشم روی ان کشیده شده هست.
در اتاق باز می شود امین وارد می شود به سمت پنچره حرکت می کند ان را می بندد امین روی صندلی روبرو نقاشی می شیند.
صدای امین :این روز تنها تصوری که توی ذهنم نقش بسته صورت یه دخترست. توی مترو دیدمش.
امین واسه تمرکز چند ثانیه چشم های خودش را می بندد نمایی نیمرخ از امین شروع به کشیدن ادامه نقاشی می کند طوری که ما نقاشی را نمیبینم.

داخلی . ماشین . صبح
امین پشت فرمان در حال رانندگی هست نقاشی کادو شده روی صندلی عقب گذاشته شده اهنگی ملایمی از پخش ماشین شنیده می شود

داخلی . حمام . صبح
تمام شیشه حمام را بخار گرفته، دست نرگس بخار شیشه را پاک می کند و چند دقیقه به خودش توی آینه خیره می شود دوباره بخار شیشه را می گیرد صورت نرگس پشت بخار محو می شود

خارجی . خیابان . صبح
لاستیک جلوی ماشین امین پنچر شده امین صندوق عقب ماشین را باز کرده لاستیک زاپاس را خارج می کند با کمک جک و اچار لاستیک را تعویض می کند لاستیک پنچر را داخل صندوق عقب می گذارد صندوق را می بندد و با کمک پارچه ایی دست های کثیف خودش را تمیز می کند

داخلی . ماشین .صبح
امین سوار ماشین می شود سویچ ماشین را می چرخاند قبل از حرکت به اینه بغل نگاهی می کند یه دفعه حالت چهره امین عوض می شود نرگس از کنار ماشین امین رد می شود تمام صدای محیط اطراف قطع می شود فقط صدای ضربان قلب امین شنیده می شود نرگس روبرو ماشین امین می ایستد تاکسی جلوی نرگس ترمز می زند نرگس سوار تاکسی می شود وقتی نرگس در تاکسی را می بندد دوباره صدای محیط اطراف شینده می شود امین به خودش میاد تاکسی را تعقیب می کند

خارجی . خیابان . صبح
تاکسی جلوی در بزرگی نگه می دارد نرگس از داخل تاکسی پیاده می شود تاکسی حرکت می کند ماشین امین هم کمی عقب تر ترمز می زند

داخلی . ماشین . صبح
امین از داخل ماشین رفتن نرگس را زیر نظر دارد نرگس زنگ خونه را فشار می دهد در باز می شود نرگس وارد خانه می شود مردی که در را باز کرده به اطراف نگاهی می کند بعد در را می بندد امین برای سپری کرده زمان پخش ماشین را روشن می کند

داخلی . ماشین . صبح
کمی بعد:
دو لنگ در باز می شود ماشینی از داخل خانه خارج می شود شیشه های بغلش ماشین دودی هستن فقط راننده ماشین دیده می شود همین باعث می شود امین درست داخل ماشین را نبیند وقتی ماشین روبرو امین حرکت می کند امین متوجه زنی می شود روی صندلی عقب ماشین نشسته، ولی صورتش را نمی بیند امین بلافاصله ماشین را روشن می کند ماشین را تعقب می کند

خارجی . خیابان . صبح
کمی بعد :
ماشین امین از کادر خارج می شود ولی زوایه دوربین هنوزم هم به در خانه ثابت مانده در باز می شود نرگس از داخل خانه خارج می شود

خارجی . بیابان . ظهر
امین ماشین خودش را گوشه ایی پارک می کند و از داخل ان پیاده می شود به ارامی به سمت تپه ایی حرکت می کند به صورت یواشکی به روبرو نگاه می کند راننده از ماشینی که امین تعقیبش کرده پیاده می شود ولی سرنشین زن از داخل ماشین پیاده نمی شود فقط به روبرو نگاه می کند طوری که ما اصلا صورتش را نمی بینیم راننده صندوق عقب را باز می کند بیلی را خارج می کند شروع به کندن زمین می کند گودالی کوچکی درست می کند دوباره به سمت صندوق عقب برمی گیرد پارچه سیاهی را خارج می کند و بعد ان را داخل گودال می کند با بیل گودال را پر می کند بیل را داخل صندوق می گذرد بعد سوار ماشین می شود حرکت می کند
نمایی از امین وقتی می بیند ماشین دور شده از جایش بلند می شود بسمت جایی که پارچه در ان دفن شده حرکت می کند وقتی نزدیک انجا می شود با تعجب به گودال پر شده نگاه می کند حس کنجکاوی در صورت امین نمایان می شود همین حس باعث می شود تا امین شروع به کندن دوباره گودال کند بعد از کمی کندن امین به پارچه سیاه می رسد ان را باز می کند طوری که ما متحوای ان را نمیبینم امین در جا خشکش می زند بعض گلوی امین را می گیرد اشک از چشمانش جاری می شود به سمت اسمان نگاه می کند دوباره پارچه را چال می کند

خارجی . خیابان . بعد از ظهر
ماشین امین جلوی خانه ایی که نرگس وارد ان شده ترمز می زند

داخلی . راه پله اپارتمان . بعد از ظهر
نرگس نگران از پله ها پایین میاد صدای خنده کودکی شنیده می شود هر قدمی که نرگس برمیداره صدای گریه کودک کم تر می شود وقتی نرگس به اخرین پله می رسد صدای کودک هم محو می شود

داخلی . ماشین . بعد از ظهر
نگاه امین به در میخکوب شده امین نگاهش را از در می گیرد به روبرو نگاه می کند متوجه امدن نرگس می شود وقتی نرگس نزدیک ماشین می رسد امین همراه با تابلو از داخل ماشین پیاده می شود
(دوربین از داخل ماشین برخورد امین و نرگس را نشان می دهد) امین نزدیک نرگس می رسد و با کلی کلنچار با خودش شروع به حرف زدن می کند ما از داخل ماشین فقط لب زدن امین را میبینم نرگس متعحب به امین نگاه می کند امین تابلو را به نرگس می دهد به سمت ماشین حرکت می کند

خارجی . خیابان . بعد از ظهر
نرگس تابلو را در دستانش گرفته و رفتن امین نگاه می کند امین ماشین را روشن می کند حرکت می کند نرگس تابلو به دست به سمت در خانه حرکت می کند نرگس در زدن زنگ دچار تردید هست.
قبل از زنگ زدن باخودش تصمیم می گیرد تابلو را باز کند وقتی نقاشی را باز می کند از دیدن نقاشی خشکش می زند نقاشی نرگس با نوزادی در بغلش دیده می شود نرگس به خودش میاد اشک از چشمانش جاری می شود نفس عمیقی می کشد دست خودش را روی شکمش می گذارد دوباره صداهای محیط اطراف قطع می شود صدای ضربان قلبی کودکی و خنده کودکی شنیده می شود نرگس نقاشی را برمی دارد از محل دور می شود.

پایان
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
فیلمنامه کوتاه
تیک تاک
نوشته
محمدگودرزی پور

[عکس: 49428942132040641554.jpg]
صحنه يك (صبح-داخلى-خانه)
نماى بسته ساعت که زمان ٤:٤٥ را نشان می دهد. (صداى تيك تاك ساعت به گوش مى رسد)

صحنه دو (صبح-خارجى-حياط خانه)
نماى باز حياط خانه كه صدای اذان به گوش می رسد. چراغ اتاق روشن مى شود و احمد از اتاق خارج مى شود و وضو مى گيرد.

صحنه سه (صبح-داخلى-حال خانه)
ناهيد (همسر احمد) در حال نماز خواندن است (تشهد).
احمد در حاليكه روپوش نارنجى اش را مى پوشد، از اتاق خارج مى شود.
احمد: ناهيد جان كارى ندارى؟
ناهيد: صبحونتو خوردى؟
احمد: لقمه گرفتم توى راه مى خورم.
ناهيد: برو به سلامت،فقط به موقع بيا.
احمد: باشه، خداحافظ

صحنه چهار (صبح-خارجى-حياط خانه)
احمد جاروى خود را از گوشه ى حياط بر مى دارد و از خانه خارج مى شود.


صحنه پنج (صبح-خارجى-خيابان)
احمد در حال جارو زدن خيابان است.
ماشين شهردارى در كنار احمد مى ايستد.
احمد: سلام آقا رضا، صبح بخیر
رضا در حالی که حاضری احمد را می زند: سلام احمد جون،صبح بخیر، خب... خدا رو شکر به موقع هم که میرسی خونه، فقط امروز یه کم بیشتر به خیابونا برس، خودت که میدونی...
احمد: چشم آقا رضا
رضا: خداحافظ
احمد: خداحافظ

صحنه شش (صبح-خارجى-خيابان)
احمد در حال جارو زدن می باشد. خودرویی که در آن پدر و پسری قرار دارند، در حال عبور است.
پسر زباله هایی را که در دست دارد به سمت احمد پرتاب می کند. احمد نگاهی به پسر می اندازد.
پسر به او نگاه می کند و شکلک در می آورد .

صحنه هفت (ظهر-خارجى-خيابان)
احمد دو کیسه ی زباله در دست دارد و در حال حرکت می باشد که چشمش به زباله ای می افتد. کیسه ها را در کنار خیابان گذاشته و به سمت زباله می رود.
صدای موسیقی خودرویی به گوش می رسد. خودرو به کیسه های زباله برخورد کرده و می رود.
کیسه های زباله پاره شده و در خیابان پخش شده اند. اشک در چشمانش احمد جمع شده و به زباله ها خیره شده است.


صحنه هشت (ظهر-داخلی-خانه)
مادر و فرزندان در حال چیدن سفره هفت سین هستند.
سینا: مامان، مگه نگفتی بابایی میاد؟ پس کو؟
ناهید: الآن دیگه پیداش میشه، برو توی کوچه ببین نیومد!

صحنه نه
نمای بسته ساعت (صدای تیک تاک به گوش می رسد. )
کات
احمد در حال جمع کردن زباله هاست.
کات
نمای بسته ساعت (صدای تیک تاک به گوش می رسد. )
کات
سینا در کوچه منتظر است.
کات
نمای بسته ساعت (صدای تیک تاک به گوش می رسد. )
کات
نمای نگران مادر و دختر
کات
نمای بسته ساعت (صدای تیک تاک به گوش می رسد. )
کات
نمای بسته تلویزیون ( آغاز سال یکهزار و سیصد و ...)
فید اوت
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
فیلمنامه کوتاه
مرگ گاهی در میزند

نوشته
سید علی بنی هاشمی

[عکس: 57982950862409742153.jpg]
داخلی/ اتاق/شب

صدای تیک تاک ساعت رومیزی به گوش میرسد

مردی را میبینم که پشت میز کارش نشسته است، فندکش را روشن میکند و سیـ ـگاری آتش میزند، مرد در حال نوشتن است

- صدای مرد

شاید این آخرین جملاتی باشه که برات مینویسم

دلم میخواست الان فکر کنم اینا همش یه داستان یه خیاله، شاید هم یه خوابه، اما انگار بیدارم، همه چیز بدجور واقعیه

مرد دست از نوشتن میکشد و پک عمیقی به سیـ ـگارش میزند

- صدای مرد

همیشه فکر میکردم لحظه آخر باید یه کار خاص بکنم،

مرد دود را بیرون می دهد

- صدای مرد

کلی ایده داشتم براش، اما الان هیچ کدومشون به ذهنم نمیرسه

مرد لیوان آبی را که روی میز است بر میدارد و می خورد و به نوشتن ادامه می دهد، نفر سیاه پوشی را میبینیم که پشت سر مرد به آرامی ظاهر می شود

- صدای مرد

همیشه دلم میخواست برام ای کاشی باقی نمونه، اما تنها چیزی که الان دلم میخواد برات بنویسم اینه که پشیمونم، از زندگیم

پشیمونم،

مرد ست از نوشتن بر میدارد و درب خودکارش را میبندد، به آرامی به پشتی صندلی تکیه میدهد و به فکر می رود

- صدای مرد

کاش فرصت جبران لحظاتی رو داشتم که توش خیلی هم آدمیزاد نبودم، ای کاش ...

مرد نفس عمیقی می کشد

- صدای مرد

ای کاش فقط یک روز دیگه هم فرصت داشتم، ای کاش ...

مرد سیاه پوش به شانه مرد میزند، مرد برمیگردد و او را نگاه می کند

- مرد سیاه پوش

پاشو دیگه، وقت رفتنه

از کنار میز نمای مرد سیاه پوش و مرد را میبینیم، مرد سیاه پوش محو می شود و مرد که دستانش می افتند و می میرد

صدای زنگ زدن ساعت را میشنویم

پایان
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  ۱۰ دیالوگ آغازین برتر فیلم‌های [color=#ff0000]سینم[/color] ایی صنم بانو 2 372 ۲۹-۰۴-۱، ۱۲:۲۵ ق.ظ
آخرین ارسال: هویدا مهرزاد
  نوستالژیک‌ترین سریال‌های خارجی تلویزیون صنم بانو 5 461 ۱۴-۰۶-۰، ۰۵:۳۱ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  شکست‌خورده‌های تلویزیون تا اینجای ۱۴۰۰ صنم بانو 1 266 ۱۲-۰۶-۰، ۰۵:۲۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
~mahdis~ (۰۱-۰۴-۹۵, ۰۶:۲۰ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان