امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
....فیلمنامه های کوتاه....
#11
فیلمنامه کوتاه
پیاده رو
نوشته
حسین فولادی
[عکس: 11925946649422963833.jpg]



خارجی – پیاده رو – روز

تصویر از بالا یک پیاده‌روی شلوغ را نشان می‌دهد. افراد مختلفی با رده‌های سنی، نوع لباس و... از کنارهم عبور می‌کنند و همه به گونه‌ای گرفتار نشان داده می‌شوند ( به طور مثال کسی با تلفن حرف صحبت می‌کند، دیگری با عجله راه می‌رود، دونفر در حال بحث کردن باهم هستند و... )
تصویر هر از گاهی از پایین (قسمت زانو تا پای) افراد را نشان می‌دهد که با شلوارها و کفش‌های گوناگون (اعم از نو،کهنه یا غیرعادی) داخل کادر شده و بیرون می‌روند.
میان این جمعیت که همه سرشان به کارو گرفتاری‌های خاص خودشان است، یک پسر جوان با ظاهر و لباس تقریبا معمولی به وسط کادر می‌آید. او با تعجب به افرادی که از کنار او می‌گذرند نگاه می‌کند، و در آن جمعیت به چشم می‌آید. باز هم گریزی به پاها ی افراد رهگذر زده می‌شود.
چهره اش نشان می‌دهد که به فکر است ( سرش را کمی به سمت زمین پایین می‌آورد ) و بعد از چند ثانیه به آسمان نگاه می‌کند. خیلی خاص و با لذتی که در چهره اش نمایان است به آسمان می‌نگرد (انگار که چیزی را کشف کرده و می‌بیند که کسی به آن توجه نکرده است)
در همان حال پس از چند ثانیه رعد و برقی زده می‌شود، و باران به صورت نم نم و به تدریج به صورت تند شروع به باریدن می‌کند... رهگذران پیاده رو باران را به چشم مزاحم می‌بینند ( یکی کلاهش را روی سر می‌کشد، دیگری چترش را باز می‌کند، یکی کتاب یا پوشه‌ی در دستش را روی سر نگه می‌دارد ) و به راهشان ادامه می‌دهند. پسر نگاهی به مردم اطرافش می‌کند و باز با لبخند به آسمان می‌نگرد . بعد از چند ثانیه دستانش را به سوی بالا باز می‌کند، چشمانش را می‌بندد...
تصویر به تدریج از پیاده‌رو دورتر و مساحت بیشتری از پیاده‌رو قابل مشاهده می‌شود. و به تدریج تصویر رو به سوی سفیدی کامل می‌رود.

پایان
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
فیلمنامه کوتاه
دسته گل رز

نوشته
راضیه جوینده
[عکس: f-jj08b_e_d28a5fb0168e4316ef0bae1aa3444c23.jpg]



دوربین از پشت مغازه ی گل فروشی خیابان را نشان می دهد.{مرد میانسال از داخل مغازه
مشغول تماشای خیابان است.}
مرد جوان وارد مغازه ی گل فروشی می شود. دوربین مرد میانسال را نشان می دهد که از پشت
شیشه ی مغازه بیرون را نگاه می کندو بعد دوربین با نشان دادن گل های مغازه به جلو حرکت می کند.
فروشنده ی اولی مشغول تزیین یک دسته گل بسیار زیبا با تعدادزیادی از گل های رز قرمز است .
دوربین تزیین و درست کردن دسته گل را نشان می دهد. صدای فروشنده دوم: بفرمایید آقا در خدمتم
دوربیین فروشنده ی دوم را نشان می دهد که به مرد جوان نگاه می کند
مرد جوان هنوز مات و مبهوت تزیین دسته گل رز را نگاه می کند
فرو شنده ی اول به مرد جوان نگاه می کند و لبخندی می زند وبعد به فروشنده دوم نگاه می کند
فروشنده دوم هم لبخند می زند:آقا!جناب!بفرمایید
فروشنده اول :باشما هستند
مرد جوان :ببخشید،{به دسته گل اشاره می کند}دستتون درد نکنه خیلی قشنگه
فروشنده دوم : در خدمتم،بفرمایید
مرد جوان:{با هیجان و خوشحالی }یه دسته گل قشنگ می خواستم
فروشنده دوم :{به دسته گل رز در حال تزیین اشاره می کند}خوبه ؟
مرد جوان :بی نظیره!
فرو شنده دوم : الان براتون آماده می کنم
مرد جوان :نه آقا !از قیمت همچین دسته گلی بی خبر نیستم.یه چیز ساده و آبرومندانه باشه فعلا خواستگاریه
فروشنده دومی : مبارکه ،چنان دسته گلی بهت بدم که کیف کنی
فروشنده اولی : آقا !دسته گل شما آماده است
دوربین نمای دسته گل را نشان می دهد وبعدمرد میانسال که همچنان بیرون را نگاه می کند برمی گردد
موبایل مرد جوان زنگ می خورد و او موبایل را پاسخ می دهد
مرد جوان :{در حال پاسخگویی موبایل }بله ،باشه اومدم{روبه فروشنده ها می گوید } بر می گردم ،داداش هر گلی زدی به سر خودت زدی!
{در حال صحبت با موبایل از مغازه بیرون می رود}با تو که نبودم ،می گفتی...

صحنه دوم

{مرد جوان به داخل مغازه بر می گردد}
مرد جوان :دسته گلم آماده شد؟
{فروشنده دسته گل رز رابه او می دهد ،نمای کامل دسته گل نشان داده می شود }


صحنه سوم

دوربین نمای صورت مرد میانسال چین و چروک های صورت او غمی که در چهره دارد را نشان می
دهد و بعد دوربین نمای کامل از او که چند شاخه گل در دست دارد نشان می دهد ،بدون نشان دادن مکان او
مرد میانسال:سلام بابا !مثل همیشه خوبی ؟{مکث کوتاه وبعد با بغض} منم خوبم،برات گل آوردم
{شاخه گل ها را به طرف دوربین می گیرد}

نمای سنگ قبر نشان داده می شود که روی آن نوشته شده جوان ناکام،دسته گل ها را رود سنگ قبر می
گذارد.

پایان
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
فیلمنامه کوتاه
اهمال

نوشته
احمد رضا قهرمان پور
[عکس: 88948930169456031997.jpg]




تاریکی. بعد از چند ثانیه صدای مبهم داد و فریاد زن و مرد شنیده می شود.

داخلی
تصویر دست یک پسر 18 ساله که خودکار در دست دارد و روی یک تکه کاغذ می نویسد ( این متن روی کاغذ درحال نوشته شدن است: خانواده ام را عاشقانه دوست میدارم، لیکن زیر نگاه هایشان لبریز میشوم از اهمال ... ) به نقش اول پس از نوشتن واژه ی اهمال احساس ناخوشایندی دست می دهد ( این احساس را با زدن مکرر خودکار به کاغذ نشان می دهد ) و از نوشتن ادامه ی مطلب خودداری می کند.
با گذاشتن قلم بر روی کاغذ، صداهای مبهم داد و فریاد قطع می شود.

روز - داخلی - حیاط خانه
تصویر نمای در خانه را از داخل حیاط نشان می دهد. صدای ترمز گرفتن موتور سیکلت می آید . ( این صدا حاکی از به خانه رسیدن نقش اول است ). کلید می اندازد و درب را باز می کند. در که باز شد برمیگردد و با دوستش خداحافظی می کند. ( دوستش او را به خانه رسانده و دست تکان دادن برای او به نشانه ی رفتن او است )
داخل خانه می شود و در را می بندد و همان جا می ایستد. هنذفری خود را از گوش در می آورد، درحالی که نیم نگاهی به داخل خانه می اندازد اسپری یا عطر خود را از کیف بیرون می کشد و بعد از مصرف دوباره داخل کیف می گذارد و به قصد وارد شدن به اتاق از کادر خارج می شود ( چند ثانیه بعد از خارج شدن پسر از کادر صدای بسته شدن در اهنی شیشه دار که در خانه های قدیمی استفاده میشد ، می آید )

روز- داخلی - داخل خانه
تصویر یک مبل ( کاناپه ) که با پارچه سفید پوشیده شده است را نشان می دهد. (یک میز شیشه ای جلوی مبل قرار دارد که روی آن تعدادی مجله، یک کاسه ی خالی، و یک گلدان با گلهای پژمرده داخل آن به صورت نامرتب دیده می شود ). لباس های خانه روی دسته ی مبل قرار دارد. کیف خود را کنار مبل می اندازد، موبایل خود را روی میز می گذارد و با برداشتن لباس ها از روی مبل به پشت کادر می آید.
از پشت دوربین پیراهن خود را ( لباسی که بیرون پوشیده بود ) روی مبل می اندازد. چند ثانیه بعد صدای رسیدن پیامک به گوش می رسد. شلوار خود را هم روی مبل می اندازد. سپس به داخل کادر می آید و روی مبل می نشیند و سرگرم پاسخ گویی به پیامک خود می شود. وقت زیادی را صرف این کار می کند ( گذران وقت با حرکات عقربه های ساعت و از روی حرکات مختلف پسر "در حالات نشسته ، خوابیده و ..." در برداشت های مختلف نمایان می شود )
بدنش را می کشد و با حالتی خسته و کلافه به قصد آوردن لب تاب به بیرون کادر می رود.


تاریکی، صدای آماده به کار شدن ویندوز می آید

شب - داخلی - داخل خانه
تصویر صفحه ی اینترنت را نشان می دهد (وارد شدن www )
تصویر باز هم کاناپه را نشان می دهد
در همان ثانیه های نخست از جا بلند می شود و برای خود یک فنجان چای می اورد و کنار دستش می گذارد . زمانی زیادی را صرف کار کردن با لب تاب می کند و با حالات و عکس العمل های مختلف پس از دیدن هر چیزی که او می بیند گذر زمان نشان داده می شود. سرش را با دو دست می فشار د و از جا بلند می شود و از کادر خارج می شود.



شب - داخلی – داخل خانه
اتاق تاریک است. پسرک بر روی کاناپه با کاسه ای از تنقلات دیده میشود که دارد فیلم تماشا می کند. نوری روی صورت او وجود دارد و مدام شدت آن تغییر می کند ( این حالت حاکی از تماشای فیلم است)
در همان دقایق نخست ساعت را کوک می کند و کنار دستش می گذارد. غذا را در همان حالت در مقابل تلویزیون می خورد. گذران وقت با حالات مختلف بازیگر (نشسته ، خوابیده و...) مشخص می شود و در نهایت به خواب می رود. و بعد از به خواب رفتن آن تصویر سیاه می شود .

نمایی از حیاط خانه نشان داده می شود که هوا به سوی روشن شدن می رود

روز - داخلی – داخل خانه
پسرک روی کاناپه خواب است... ساعت زنگ می زند . با چشم های بسته به قصد قطع کردن صدای ساعت دستش را دراز می کند ، ساعت می افتد و صدایش قطع می شود و با تغییر حالت بدنش به خواب ادامه می دهد .
مدتی بعد دوباره بیدار می شود ، با کمی مکث موبایل خود را که روی میز قرار دارد ، برمیدارد و با چشم های نیمه باز به ساعت نگاه می کند. با دیدن ساعت شوکه میشود. با عجله لباس هایش را از روی مبل بر می دارد و از کادر خارج می شود. بعد از چند ثانیه یک حوله روی صندلی انداخته می شود و بعد هم لباس های خانه... یک فنجان چای را نصفه و نیمه با عجله می نوشد و روی میز می گذارد و ادامه ی کارهایش را انجام می دهد (چند کتاب می آورد و درون کیف خود می گذارد ، جرعه ای دیگر از چای خود را با عجله می نوشد و از کادر خارج می شود... بعد از چند ثانیه صدای بسته شدن در اتاق می آید .


روز - خارجی – خارج از خانه
تصویر درب خانه را از اینبار در کوچه نشان می دهد ( صدای دویدن به سمت در می آید ) پسر در را باز می کند و با عجله از خانه بیرون می آید و با دوان دوان از کادر خارج می شود ( صدای دویدن او نشان دهنده ی دور شدنش است.)



روز - خارجی - در پیاده رو
تصویر کنار یک دیوار عمیق است و پسرک در حال دویدن نزدیک میشود و سپس از کادر خارج می شود.

چند ساعت بعد
روز - خارجی - در پارک
یک راهرو در پارک که کنار آن آبخوری قرار دارد دیده می شود. پسرک با ظاهری خسته می آید و در مقابل آبخوری می ایستد. جرعه ای آب می نوشد و دست و صورتش را می شوید (بار اول و دوم آب به صورت می زند و به محض اینکه بار سوم این کار را انجام می دهد و تصویر سیاه می شود )

پسرک با حالتی خسته و شکست خورده به راه خود ادامه می دهد...

روز - خارجی - در پارک
تصویر نیمکتی را در پارک که یک مرد با موهای جو گندمی و ظاهری آرام و پخته نشسته است ، نشان می دهد (مرد پایش را روی پای دیگر انداخته است و در حال خواندن کتاب است )
پسرک می آید و روی نیمکت با فاصله ای کنار مرد می نشیند. بعد از چند ثانیه از جیبش یک سیـ ـگار بیرون می آورد و بعد از روشن کردن شروع به کشیدن آن می کند.
در همین حال کتابی که در دست مرد است توجهش را جلب می کند. اما خود را بی توجه نشان می دهد. به طرف دیگر نگاه می کند. چند ثانیه بعد رو به رویش را نگاه می کند و باز کتاب نظرش را جلب می کند. بعد از کمی خواندن ، سرش را جلوتر می آورد. مرد که متوجه این عمل می شود کتاب را جلوتر می آورد تا با هم (به صورت مشترک) بخوانند. موبایل مرد زنگ می خورد و او به قصد جواب دادن به تلفن همراه خود کتاب را به پسرک می سپارد ، از جا بلند و از کادر خارج می شود. پسرک که در بین انگشت ها سیـ ـگارش را در دست دارد کاملا توجهش به مطلبی که در کتاب است جلب می شود و با دقت و کنجکاوی آن را میخواند. هنگام ورق زدن چشمش به سیـ ـگار می افتد. به قصد کشیدن نزدیک دهانش می آورد ولی منصرف می شود. نگاهی به سیـ ـگارش می کند و آن را روی زمین می اندازد ، با پای چپش سیـ ـگار را له می کند ، روی پای راستش می اندازد و بعد از ورق زدن کتاب به خواندن ادامه می دهد ... تصویر سیـ ـگار له شده وسپس دوباره پسرک را روی نیمکت نشان می دهد

پایان
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
فیلمنامه کوتاه
یک تصویر تکراری
نوشته
آرمان حمیدی



خارجی – اداره ثبت احوال – روز

شریف مردی حدودا 35 ساله ،با اندام و قدی متوسط، جلوی در اداره ثبت احوال ایستاده و به آن نگاه می کند،ما پشت به شریف ایستاده ایم،دوربین حرکت می کند تا شریف را از روبرو ببینیم...
او مات و مبهوت نگاهی به تابلوی اداره و بعد به سر تا پای خود می اندازد ،بر روی این تصاویر صدای شریف را می شنویم...
صدای اطراف قطع می شود و تنها صدای نریشن او را می شنویم...

شریف
یادم نمیاد اینجا چیکار می کنم...حتی یادم نمیاد کی این لباسها رو پوشیدم...تنها چیزی که یادم میاد اینه که دیشب داشتم ماکارونی می خوردم و فوتبال نگاه می کردم،شایدم پریشب یا....

داخلی – خانه – شب

شریف با لباس راحتی، دو لپی و با حرص ماکارونی می خورد و به تلوزیون خیره شده که از آن صدای بلند گزارش فوتبال شنیده می شود



خارجی – اداره ثبت احوال – روز – ادامه

شریف همچنان ایستاده و به اطرافش نگاه می کند ،همچنان صدای اطراف شنیده نمی شود و ادامه نریشن شریف را می شنویم

شریف
-باید یادم بیاد اینجا چیکار می کنم....حتما کاری داشتم که اومدم اینجا... ولی چیکار؟

چهره اش را مچاله می کند و با این کار قصد دارد تا بیاد بیاورد...
کسی که قصد ورود به اداره را دارد بسرعت از کنار شریف می گذرد و تنه اش به او می خورد،شریف تکان شدیدی می خورد و از اینجا صدای اطراف ناگهانی واضح شنیده می شود،گویی از یک حالت خلسه به دنیای واقعی پرتاب شدیم...
شریف به سمت در اداره با تردید گام برمیدارد...

داخلی – راه پله اداره ثبت – روز – ادامه

شریف آرام و همچنان با تردید از پله ها بالا می رود ،مردم به سرعت و یا آرام ، از کنار او عبور می کنند،
شریف با دقت با آنها و اطرافش نگاه می اندازد و صدای او را بر روی این تصاویر می شنویم...
باز هم صدای محیط قطع می شود و بر روی صدای شریف نماهایی از از حرکت شریف در راه پله و نمای نقطه نظر او از مردمی که عبور می کنند...

شریف
من الان جزو کدوم دسته از این آدمهام؟..خوشحال ؟...غمگین؟.....یا نه صرفا یه کار اداری بی سرو ته مثل بقیه کارهای روزمره دارم؟....البته همه یجورایی جزو دسته سوم هستن....چقدر اینجا شبیه برزخه ...شاید مردم و اومدم تو برزخ ...نه نمردم وگرنه حتما می دونستم که مردم. ...خدایا کاش چیزی یادم بیاد...آها..داره یچیزایی یادم میاد...

شریف چهره اش را مچاله می کند و می ایستد گویی چیزی به خاطر آورده...


داخلی – خانه – شب

شریف دو لپی و با حرص ماکارونی می خورد و به تلوزیون خیره شده که از آن صدای بلند گزارش فوتبال شنیده می شود[تکرار همان صحنه1]..
صدای زنی خارج از قاب شنیده می شود...


صدای زن خارج از قاب:
-شریف صدای تلوزیون رو کم کن ...سرم رفت

در همین لحظه زن با شکم جلو آمده از جلوی شریف عبور می کند ،ما چهره او را نمی بینیم تنها شکم جلو آمده او را می بینیم که از روبروی صورت شریف می گذرد...

داخلی – راه پله اداره ثبت – روز – ادامه

شریف که به پاگرد رسیده می ایستد و دست در جیب خود می کند،چند برگه کاغذ در هم کوچک و بزرگ بیرون می آورد،کسی از پشت به او تنه می زند و یکی از برگه ها از میان چشم پله(فاصله میان جانپناه راه پله ها)،به پایین سقوط می کند،صدای محیط اطراف باز شنیده می شود...
شریف با چشم برگه افتاده را دنبال می کند و با کنجکاوی برگه های دیگر را می خواند،بر روی یکی از برگه ها توقف میکند،از اینجا صدای نریشن شریف را می شنویم

شریف:
- این گواهی تولد بچمه،به دنیا اومده....خدا رو شکر حتما اومدم واسش شناسنامه بگیرم ،پس من جزو دسته خوشحال هام .....و البته دسته سوم

شریف دست در جیب کتش می کند،دو شناسنامه بیرون می آورد و آنها را باز می کند،لبخندی می زند و براه می افتد...

داخلی – اداره ثبت / اتاق صدور شناسنامه – روز – ادامه

شریف روبروی اتاق ایستاده و به عنوان نوشته شده روی در نگاه می کند،تمام حرکات او آرام و ناشی از عدم اطمینان است...
شریف در میزند و وارد می شود،داخل اتاق خلوت است دو کارمند در اتاق هستند ،یکی ارباب رجوع دارد و دیگری بیکار است،شریف به طرف کارمند بیکار می رود

شریف:
- سلام
کارمند:
-سلام
شریف:
- برای صدور شناسنامه اینجا باید بیام؟
کارمند :
- بله....گواهی تولد، اصل شناسنامه پدر و مادر

نمایی از چهره شریف را می بینیم که به دقت به حرکات کارمند توجه می کند،بر روی این تصاویر صدای نریشن شریف را می شنویم

شریف:
-خدا روشکر که تو این مدتی که یادم نمیاد کدوم گوری بودم ،اینارو گم نکردم

شریف ناخواسته پوزخند آرامی می زند،کارمند متعجب به شریف نگاه می کند

کارمند:
-[با لبخند] اولین بچته؟
شریف:
-ام...بله
کارمند:
-خدا حفظش کنه...اسم؟
شریف:
-شریف
کارمند:
- شریف؟ مگه دختر نیست؟

کارمند شناسنامه ها را نگاه می کند

کارمند:
- شریف که اسم خودته....اسم بچه؟
شریف:
-آها اسم بچه...[با تردید] بله
کارمند:
- اسم بچه؟

دوباره صدای اطراف قطع می شود و چهره وا مانده شریف را می بینیم،و بر روی تصاویر نریشن شریف

شریف
-اسمش...اسم بچه

داخلی – خانه شریف – روز

شریف روی مبل نشسته و روزنامه می خواند،صدای زنی خارج از قاب شنیده می شود

صدای زن :
-باران....شریف باران خیلی قشنگه

شریف بدون اینکه سر از روزنامه بلند کند،سرش را به نشانه تایید تکان می ده
شریف :
-اوهوم...خیلی...خیلی قشنگه

داخلی – اداره ثبت / اتاق صدور شناسنامه – روز – ادامه

رو به کارمند می کند ...

شریف:
- باران
کارمند [گویا هجی می کند]:
-با..ران...قشنگه...خیل خوب ،شما آخرای وقت بیا واسه شناسنامه،
شریف:
-ممنون

داخلی – راه پله اداره ثبت – روز – ادامه

شریف آرام از راه پله پایین می آید،دستش را به جانپناه گرفته و در حال تفکر است،سر می چرخاند و از لابلای چشم پله پایین را نگاه می کند،مردمی را می بیند که در راه پله های طبقات بالا و پایین می آیند،لابلای شلوغی تکه کاغذی می بیند،همان که از دستش افتاده بود،گویا در اثر ذوق زدگی کلا فراموشش کرده بوده یا بنظرش مهم نمی آمده..
کمی با سرعت به پایین می رود.

داخلی – اداره ثبت – روز

نمایی نزدیک از برگه کاغذ را می بینیم که کمی مچاله شده و محتویاتش مشخص نیست..
دستی که مطمئنا متعلق به شریف است وارد کادر می شود و برگه را بر میدارد..
اکنون نمایی از شریف را می بینیم که برگه را بر میدارد و می خواند،..
چهره شریف دگرگون می شودرنگ پریده و غمگین می شود،دوربین همزمان عقب می کشد،و جمعیت مردم را می بینیم که از جلوی ما عبور می کنند و ما را در دیدن مداوم شریف دچار مشکل می کنند...

داخلی – اداره ثبت – روز

نمای نزدیک از شریف غمگین که به چیزی خیره شده است..
از نقطه نظر شریف در اتاقی را می بینیم که روی آن عنوان (ابطال شناسنامه)امده است،بر روی این تصاویر صدای نریشن شریف شنیده می شود...

شریف
یجایی تو دلم حس کردم یجای کار میلنگه....من هیچوقت کاملا جزو دسته خوشحالها نبودم....اینو احساس میکنم... مثل همین فراموشی من....تنها امیدم اینه که همه اینا خواب باشه....[آهی میکشد]الان جزو هر سه دسته شدم....خیلی مسخرست....چطوری آدم می تونه عضو سه دسته آدم مختلف باشه؟

تصویر تاریک می شود

داخلی – اتاق خواب شریف – روز یا شب

شریف روی لبه تختی نشسته،با همان لباسهای قبلی و دو شناسنامه در دست ،با تعجب به خودش و اطرافش نگاه می کند،نوزادی هم در گهواره کنار تخت است،شریف کاملا متعجب است مثل صحنه 1،گویی دوباره به اینجا پرتاب شده...
شریف به روبرو و دوربین ،با چشمهایی بهت زده نگاه می کند.
صدای نریشن شریف را می شنویم...

شریف
یادم نمیاد اینجا چیکار می کنم...حتی یادم نمیاد کی این لباسها رو پوشیدم...تنها چیزی که یادم میاد اینه که دیشب داشتم ماکارونی می خوردم و فوتبال نگاه می کردم،شایدم پریشب یا....

تصویر سیاه می شود ..

تیتراژ پایانی

پایان
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
[عکس: filme17.gif]


فیلم نامه کوتاه
سرپناه من

نوشته
شکراله ذبیحی

[عکس: 89163633825857867251.jpg]
صدای رعد آسمان در بارش شدید باران و عصر پاییزی در خیابانی که مردم به هر سویی ، سریع پراکنده می شوند .

خیابان ــ ادامه

مردی با لبا س نه چندان نو که به انبوه چترهای فروشگاه چتر فروشی چشم دوخته است داخل می شود. از بیرون میتوان به نگاه نا امیدانه مرد از عدم توان خرید چتر پی برد ، در حالیکه هر چتری که انتخاب می کند را با ناراحتی سر جایش می گذارد .مرد پولی به فروشنده میدهد واز صاحب فروشگاه تنها چتر رنگی بچه گانه ای دریافت می کند مرد از ناراحتی آنرا سرجایش گذاشته و پولش را پس گرفته بیرون می آید . کنار چتر فروشی، فروشگاه موسیقی است که ازش صدای سخت و خشن گیتاری بیرون می آید که با بارش شدید باران در هم آمیخته است . مرد برای آخرین بار به ویترین چتر فروشی نگاه می کند و به ارامی درحالیکه لبه کتش را بالا کشیده زیر ریزش بارن و صدای خشن موسیقی می رود



عصر ــ خیابان

دوره گردی بساط دستفروشیش را روی زمین زیر آبچکانهای مغازه بسته ای پهن کرده و با فریادهایش عده ای را جمع کرده . داخل بساطش جز چند ماشین حساب ، چراغ قوه، چتر ، عینک آفتابی و مقداری خرت و پرت چیز دیگری پیدا نیست .

دردست فروشنده کیسه ایست که درونش کاغذهای شانس قرار دارد .

باران به شدت می بارد و مرد ابتدای داستان دست می کند داخل کیسه و کاغذی بیرون می کشد . پوچ بیرون می آید . دوباره مقداری پول به دستفروش داده ودست داخل کیسه می کند . نگاهی حسرت بار به چتر می اندازد و میان نگاه منتظرتماشاچیان این یکی هم پوچ در می آید . مرد که از بدست آوردن چتر ظاهرا نا امید شده خود را کنار می کشد . اما به اصرارفروشنده و یکی از اطرافیان دوباره دست داخل کیسه برده و شانسش را امتحان می کند .

کاغذی که رویش کلمه چتر به چشم می خورد بیرون می آید . تماشاچیان و حتا فروشنده خوشحالی می کنند .



عصر بارانی ــ خیابان

مرد چند قدم آنطرفتر از بساط فروشنده در حالیکه یقه کتش را به حالت اول برگردانده و خوشحالی از چهره اش پیداست چترش را باز کرده ؛در حالیکه عده ای هنوز زیر آبچکانها منتظر کم شدن شدت باران هستند می رود .

آنطرفتر، فروشنده فروشگاه چتر فروشی از پشت ویترین مغازه اش در حالی به مرد نگاه می کند که هیچ کس در فروشگاه نیست . مرد بی توجه به فروشگاه در حالی عبور می کند که دیگر از فروشگاه موسیقی صدای خشن و سخت موسیقی شنیده نمیشود و موزیک شاد و لایت طنین انداز است .

باران به شدت ــ همچنان ــ می بارد و مرد در پناه چترش زیر باران دور می شود .


پایان
[عکس: filme17.gif]
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
فیلمنامه کوتاه
ژیلت!

نوشته
احسان ثقفی
[عکس: 157867_47555.jpg]

خارجی-ایستگاه اتوبوس-روز
در ایستگاه مبدأ اتوبوس هستیم. پسر بچه ای حدوداً هشت، نه ساله با ظاهری شهرستانی و نه چندان مرتب با کارتنی که به زحمت در دست دارد از اتوبوس پیاده می شود و به کنار باجه ی بلیط فروشی می رود و کنار دیوار می نشیند. پیرمرد بلیط فروش او را زیر نظر دارد. پسرک به فکر فرو رفته است.

خارجی-ایستگاه اتوبوس-روز
پسرک در کنار جوانی حدوداً بیست و پنج ساله است و مرد جوان که خود ظاهری مرتب ندارد برای پسرک توضیح میدهد.
مرد جوان: ... بعد این فندکا و ژیلتارم می بری سمت مردا...
پسرک: چیارو ؟
مرد جوان: ژیلت!... بگو.
پسرک: ژیلت؟
مرد جوان: همون تیغه. ظهر میام دنبالت، بردار برو. (رو به بلیط فروش) کله اش خوب کار می کنه ولی هواش و داشته باش.
پیرمرد بلیط فروش دستی برایش تکان می دهد.

داخلی-اتوبوس-روز
پسرک به زحمت کارتن اجناس را داخل اتوبوس می آورد و جلوی قسمت خانومها می گذارد. می ایستد و کنجکاوانه لحظه ای به مسافرها خیره می شود و بعد یک سفره از کارتن بیرون می آورد و جلوی خانومها می گیرد.
پسرک(با صدای آهسته و لرزان): خانومها سفره دارم...سفره های ارزون!( واضح است که مبتدی است.)... سفره دو متری ... چهار متری ... سفره بدم.

پسرک نگاهی به مسافر ها می اندازد. کسی اعتنایی نمی کند. هر کسی به کار خودش مشغول است. سفره ها را جمع می کند و کارتن اش را به سمت آقایون می برد. چند عدد ژیلت و فندک از کارتن در می آورد و با همان لحن شروع می کند.
پسرک: فندک ... دو تا هزار تومن! فندک ... ژل!( آب دهانش را قورت می دهد!) تیغ ارزون دارم (مکث) فندک دارم ...
در این لحظه یکی از آقایون به او اشاره می کند. پسرک جلو میرود.
مرد: سفره ها چند نفره است؟!
نگاه متعجب پسرک.

خارجی-ایستگاه اتوبوس-همان موقع
مرد جوان همراه پسرک، از بیرون اتوبوس او را دید می زند. وقتی می بیند پسرک از مرد پول می گیرد لبخندی روی لبانش می نشیند.

خارجی-ایستگاه اتوبوس-لحظاتی بعد
پسرک کارتن به دست و متفکر از اتوبوس پیاده می شود و به سمت اتوبوس عقبی می رود. درنگی می کند و بعد سوار می شود.

داخلی-اتوبوس-لحظاتی بعد
پسرک کارتن اش را جلوی قسمت خانومها می گذارد، چند عدد فندک و ژیلت برمی دارد و ایندفعه کمی با اعتماد به نفس بیشتر شروع می کند،
پسرک: خانوما فندک دارم، دو تا هزار تومن... تیغ دارم ... فندک بدم، تیغ...
چند دختر جوان زیر زیرکی به خنده می افتند و پچ پچ کنان و زير چشمی پسرک را زير نظر می گيرند و می خندند. پسرک متوجه رفتار آنها می شود و سریع خودش را جمع می کند. زير چشمی نگاهی به آن ها می اندازد و کارتنش را بر می دارد و به سمت آقایون می رود. سفره ای را باز می کند و شروع می کند،
پسرک(با صدای آهسته و لرزان): سفره دارم...سفره های دو متری و چهار متری! ... آقايون سفره دارم...
ایندفعه صدای خنده ها آشکار تر می شود و چند مسافر ديگر نيز به جمع دختران اضافه می شوند و آشکارا به حرکت پسر بچه می خندند. صدای خنده ها انعکاس پیدا می کند و لبخند سردی که پسرک از سر ناآگاهی برلب می آورد.
صدای مرد جوان(خارج از قاب): هی! حواست کجاست؟!

خارجی-ایستگاه اتوبوس-زمان حال-روز
به صحنه ی اولیه ی فیلم بر می گردیم، یعنی چهره ی متفکر پسرک که لبخندی خفیف بر لب دارد. مرد جوان کنار پسرک نشسته. پسرک به خودش می آید.
مرد جوان(با خنده): کجایی؟
پسرک: سلام!... چرا نرفتی؟
مرد جوان(هنوز می خندد): می رم حالا... (دست در جیب پیراهن پسر می کند و پولی در می آورد) ایول! داری راه می افتی... مشکلی که نیست؟
پسرک نگاهی خیره به مرد جوان می اندازد و بعد ژیلتی از کارتن در می آورد.
پسرک: اسم اینا چی بود؟
مرد جوان(با خنده): ژیلت بابا! اسم جدید تیغه ... ژیلت...بگو!
پسرک به ژیلت نگاه می کند و زیر لب تکرار می کند " ژیلت!". سپس رو به مرد جوان می کند که هنوز در حال خنده است. از خنده ی مرد جوان لبخندی روی لبان پسرک می نشیند، و پس از لحظه ای،
پسرک: به چی می خندی؟!
مرد جوان(با تمسخر): هیچی! به خودم می خندم!... پاشو برو به کارت برس.
پسرک نیز پس از لحظه ای مکث کارتن اش را برمی دارد و به سمت اتوبوسی که تازه وارد ایستگاه شده است می رود. نگاه پيرمرد او را دنبال می کند.

پایان
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
فیلمنامه کوتاه
نیم ساعت برای زندگی
نوشته
علی آقاپور


داخلی - درون منزل - روز

درب خانه باز می شود و جمشید - پسربچه ای ۷ساله - که لباس فرم سرمه ای رنگ مدرسه به تن دارد وکیفی پشتش انداخته است وارد خانه می شود . و به آرامی درب را پشت سرش می بندد . چند قدمی بر میدارد و در همان حال می گوید :

جمشید" : مامان؟ "

کوله اش را روی صندلی قرار می دهد . چند قدمی به سمت آشپزخانه بر میدارد و آنجا را نگاهی می اندازد

اما چیزی نمی بیند . چهره اش کمی در هم می شود . به سمت اتاق ها حرکت می کند و صدای گنگی رامی شنود . به درب اتاق نزدیک می شود . درب اتاق را که کاملا بسته نشده، اندکی با دستش باز می کند .

مادرش را می بیند که درون اتاق روی تخت و پشت به درب اتاق نشسته و مشغول صحبت با تلفن است :

مادر:" نمی دونم که .. حالا زنگ زدم اونجا .. بیاد ببینیم چی میشه "

جمشید اندکی از صحبت را می شنود و در را که نیمه باز کرده بود به همان حالت قبلی می بندد و حالاکه چهره اش بازتر شده، به سمت اتاق خودش حرکت می کند . صدای گنگ مادرش شنیده می شود .

جمشید وارد اتاقش می شود در را پشت سرش می بندد . تصویر راهروی خانه را نشان می دهد .. صدایمادر اندکی بلندتر می شود :

مادر:" باشه .. ببینیم دیگه .. کاری نداری؟ .. خدافظ "

تلفن را قطع می کند و از اتاق خارج می شود .

چهره ی مادر که ناراحتی در آن مشخص می شود دیده می شود .. چند قدمی بر می دارد که صدای بازشدن در اتاق شنیده می شود . مادر نیم نگاهی با نگرانی به عقب می اندازد . بر می گردد و جمشید را بالباس راحتی می بیند که از اتاق خارج شده .

جمشید با لبخندی بر لب :

جمشید :" سلام "

مادر ابرو های در همش را باز می کند . با لبخندی پاسخ پسرش را می دهد .

مادر:" ااا .. سلام .. خسته نباشی .. کی اومدی؟ "

جمشید:" همین الان "

مادر در حالی که کاملا به سمت جمشید برگشته می گوید :

مادر:" چه خبر؟ امروز چطور بود؟ "

جمشید در حالی که ساعد دستش را می مالد :

جمشید :" هیچی "

و چند قدم جلوتر بر میدارد .

مادر:" باشه . برو دست صورتتو بشور "

جمشید :" نههه. حوصله ندارم . خسته ام "

و خودش را روی کاناپه می اندازد .

مادر به سمتش می آید و کیفش را که روی صندلی قرار دارد بر می دارد و به طرف جمشید می گیرد ومی گوید :

مادر:" بلند شو تنبل کیفتم بذار تو اتاقت "

جمشید کیف را از مادرش می گیرد و به سمت اتاقش حرکت می کند . مادر هم بر می گردد و به سمتآشپزخانه حرکت می کند . تصویر مادر را نشان می دهد به محض وارد شدن به آشپزخانه، در یخچال را بازمی کند و قابلمه ی کوچکی را از درون آن بر می دارد .

قابلمه را بغل گرفته ، در یخچال را می بندد و قابلمه را روی گاز می گذارد . خرت و پرت هایی که رویکابینت و سینک ظرفشویی قرار دارد را برمی دارد و درون سطل زباله می ریزد .

جمشید از اتاقش خارج می شود و بلافاصله جلوی تلویزیون می نشیند . میکرو ' اش را روشن می کند . مادرکه در تصویر مشاهده می شود در حال دستمال کشیدن روی گاز است که با آمدن جمشید، نیم نگاهی بهپشتش می اندازد و او را می بیند .

مادر دستش روی کابینت و دست دیگرش را (دستمالی دارد) روی کمرش گذاشته و به جمشید نگاه میکند .. در همان حال می گوید :

مادر:" نشین جلوی اون.ولش کن . بیا غذا بخور "

و منتظر او می ماند .

جمشید با چشمان گرد کرده و دهانی باز در حالی که مشغول بازی است

جمشید: " الان؟ "

مادر نفس عمیقی می کشد و نگاهش را از جمشید جدا می کند و در همان حالتی که ایستاده نگاهش رابه کف آشپزخانه می دوزد . پس از اندکی به سمت چپش نگاهی می اندازد و با بی حوصلگی گاز را روشنمی کند و ظرف گوجه ای را روی میز و ماهیتابه ای را روی گاز می گذارد .

جمشید که در حال بازی کردن است می پرسد

جمشید: " مامان؟ "

مادر که مشغول پوست کندن گوجه است، می گوید

مادر:" بله؟ "

جمشید به سمت مادرش بر می گردد و می پرسد

جمشید: " این بازی چطوریه؟ "

و منتظر مادرش می ماند .

مادر بر می گردد و چند قدمی به سمت او بر می دارد و نزدیکش می شود و با خستگی نگاهش را ریز می

کند و به صفحه تلویزیون نگاه می کند و می گوید :

مادر:" باید ۳تا شکل شبیه هم بیاری بهت جایزه بده "

جمشید:" جایزه؟ چه جایزه ای؟ "

مادر در حالی که به تلویزیون نگاه می کند

مادر:" 7000 دلار "

جمشید با تعجب مادرش را نگاه می کند و به سرعت می پرسد

جمشید: " میارن جلو درمون؟ "

مادرش با لبخند پاسخ می دهد

مادر:" آره "

جمشید برمی گردد و بازی را نگاه می کند . مادر هم اندکی او را نگاه می کند و به آشپزخانه باز میگردد . گاز زیر ماهیتابه را روشن می کند . برمی گردد و یخچال را باز می کند و نگاهی به درون آن میاندازد و دنبال چیزی می گردد .

اندکی خم می شود و از طبقه پایین یخپال دبه ماستی در می آورد و روی میز می گذارد اما آن رویزمین می افتد .

مادر بی توجه به سمت گاز می رود و آن را خاموش می کند و ماهیتابه را با دستمال کمی هل می دهد .

با همان دستمال در قابلمه را بر می دارد و روی کابینت می اندازد و با ناراحتی با قاشق کمی آن را به هممی زند و زیرش را خاموش می کند .
پس از خاموش کردن گاز، نچ می کند و یک دستش را روی سرش می گذارد و دست دیگر را روی

کمرش . دستمال را که در دستش قرار دارد روی سینک پرتاب می کند .

در همین حال صدای آیفون منزل شنیده می شود . مادر با دلهره در حالی که چشمانش را باز کرده بهسرعت پشتش را نگاه می کند . جمشید به سمت در حرکت می کند .

مادر (به جمشید):" صبر کن "

جمشید می ایستد و با تعجب به مادرش نگاه می کند . و در همان حال به سمت دستشویی میرود .. مادرخودش به سمت درب خانه حرکت می کند، از روی رخت آویز چادرش را بر میدارد و سر می کند . ازپنجره با گوشه چشمش بیرون را نگاه می اندازد .

به سمت آیفون حرکت می کند و دستش را روی آن می گذارد . اندکی صبر می کند . سپس آیفون را برمی دارد و می گوید :

مادر:" بله؟ "

کمی مکث می کند و می گوید :

مادر:" بفرمایید "

و در را باز می کند

مادر جلوی درب خانه می ایستد و زمین را نگاه می کند . در همان حال می گوید :

مادر:" جمشید؟ "

صدای آب شنیده می شود و سپس درب آن باز می شود و جمشید از دستشویی بیرون می آید و به

مادرش نگاه می کند . پشت سرش در آن را می بندد و می گوید :

جمشید:" بله؟ "

مادر با دیدن جمشید سری را تکان می دهد، چادرش را درست می کند . جمشید هم به سمت تلویزیون

حرکت می کند .

صدای در زدن شنیده می شود . مادر در را باز می کند و چند قدم عقب می رود و چادرش را محکم میگیرد .

شخص وارد منزل می شود :

مرد سمسار:" یا ا..."

مادر در حالی که به زمین نگاه می کند و کمی دور ایستاده :

مادر:" بفرمایید "

شخص هم وارد خانه می شود و در حالی که به زمین نگاه می کند :

سمسار:" سلام حاج خانم "

مادر (همان حال):" سلام . بفرمایید. وسایل اونجاست "

و با دستش به کارتون هایی که گوشه خانه چیده شده اشاره می کند .

مرد نگاهی به آن ها می کند و می گوید :

سمسار:" بله . با اجازه "

و به سمت وسایل حرکت می کند .

مادر هم از دور مشاهده می کند . شخص به نزدیکی وسایل می رود و چیز هایی روی کاغذ می نویسد .

وسایل را با دست از هم جدا می کند . مادر این را مشاهده می کند . نگاهش را از وسایل جدا می کند واندکی به فکر فرو می رود و مشغول فکر کردن به چیزی می شود .

سپس کمی جلو می رود و می گوید :

مادر:" ببخشید آقا . همه وسایل رو نگاه بندازید "

مرد که روی زانوهایش نشسته و قلم و کاغذی در دستش است، بلافاصله می گوید :

سمسار:" باشه . مشکلی نیست "

مرد از جایش بلند می شود و به جاهای دیگر خانه می رود . مادر هم به سمت جمشید می رود و روبرویاو روی صندلی می نشیند .

مرد که برای دیدن وسایل داخل اتاق از کنار جمشید عبور می کند، توجه او را به خود جلب می کند .

جمشید که جلوی تلویزیون نشسته به مرد نگاه می کند و سپس به مادرش که نزدیک او روی صندلینشسته نگاهی می اندازد . مادر در حالی که روی صندلی نشسته به فکر فرو رفته است .

سمسار پس از تمام شدن کارش و در حالی که چیزهایی روی کاغذ می نویسد به سمت درب خروجیحرکت می کند .

مادر با دیدن سمسار به خود می آید و از جا بلند می شود و به طرف درب خانه می رود .

پس از تمام شدن نوشته های سمسار جلوی درب، مجددا نگاهی به کل خانه می اندازد که چیزی را از قلمنینداخته باشد . نگاهش به تلویزیون می افتد و می گوید :

سمسار:" اونا هم هست؟ "

مادر نگاهی به پشتش می اندازد . جمشید را می بیند که به او خیره نگاه می کند . به آرامی سرش را بر

میگرداند و به آرامی می گوید :

مادر:" بله "

سمسار::" خیل خب "

و یاد داشتی می کند .. در را باز می کند و می گوید :

سمسار:" من ساعت ۲ میام وسایلا رو می برم .. خدافظ شما "

و پشت سرش در را می بندد و می رود .

مادر سری به نشانه ی تایید و خداحافظی تکان می دهد . و با خستگی و ناراحتی چادر را از سرش برمی

دارد و آن را روی رخت آویز قرار می دهد . بر می گردد و به سمت صندلی می رود .

جمشید به طرفش می آید و می گوید :

جمشید:" میکرو رم میبرن؟ "

مادر روی صندلی می نشیند و با خستگی می گوید :

مادر:" آره ..( مکثی می کند ).. باید بریم خونه مامانبزرگ .. اونجا که نمیشه بازی کرد "

جمشید با تعجب می پرسد :

جمشید:" خونه مامانبزرگ؟ چرا میریم؟ چرا وسایلا رو دارن میبرن؟ "

و کنار مادرش روی صندلی می نشیند .

مادر:" یه چند وقتی باید بریم اونجا "

و به جایی خیره می شود .

جمشید:"بابا هم میاد؟ "

مادر (نفسی میکشد(: "نه عزیزم "

جمشید متوجه منظور مادرش نمی شود و با اخم پایین را نگاه می کند .. در همین حال تلفن خانه زنگ

می خورد و مادر از جایش بلند می شود و به اتاق می رود . جمشید همچنان با اخم اطرافش را نگاه می

کند . از جایش بلند می شود و به سمت اتاق حرکت می کند .

صدای آرام را می شنود . به درب اتاق نزدیکتر می شود و در را کمی با دستش باز می کند .

مادرش را روی تخت می بیند . که روی تخت و پشت به در نشسته است و مشغول صحبت با تلفن است .

مادر با صدای گرفته :

" من و جمشید ...(مکث)... آره اومد وسایلا رو دید . گفت ۲ میام می برم ...(مکث)... نمی دونم ...(مکث)... آره دیگه

...(مکث)... مگه چقدر بدهی آوردی؟ ...(مکث)... نچ می کند و نفس عمیقی می کشد "

جمشید با شنیدن این صحبت ها با فکر مشغول از در فاصله می گیرد و روی صندلی می نشیند .. آرنج

دست راستش را روی دسته صندلی می گذارد و مشتش را زیر سرش.

صحبت های مادرش را به آرامی می شنود .. نگاهش به تلویزیون که بازی را نمایش می دهد می افتد .

کمی به فکر فرو می رود .. درون ذهنش چیزی را بررسی می کند .

دوباره به تلویزیون نگاه می کند . به دلارهایی که گوشه ی تصاویر وجود دارد . نیم نگاهی به درب خانه ..

نیم نگاهی به مسیر اتاقی که مادرش حضور دارد .

به 7000 $ که در تصویر است خیره می شود و به سمت بازی و میکرو می رود

تصویر دیوار و ساعت را نشان می دهد .. ساعت : 1:30
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
فیلمنامه کوتاه
چی درعوض چی؟
نوشته
حورا عرب

[عکس: 80870861973503966012.jpg]
داخلی – روز- راهروی آموزشگاه
زنگ مدرسه به صدا در می آید.
بچه ها با هیاهو و جیغ از کلاس ها بیرون می زنند و با فریاد های شاد کودکانه به سمت والدینشان که خارج از مدرسه ایستاده و گهگاهی هم به داخل می آیند ، می روند.
دو خواهر به نام های شادی و طناز دست یکدیگر را گرفته و به سمت یکی از کلاس ها می روند.
دبیر جوانی همراه دو بچه ی چهار ساله از یکی از کلاس ها خارج می شود.
بچه ها به مادر ها سلام کرده و دست همدیگر را گرفته و در سالن قدم می زنند.
همین که دبیر چشمش به یکی از خواهرها می افتد ، بدون سلام و با نشاطی وصف ناشدنی می گوید –
شادی خانم ، همین الان برو براش صدقه بزار ، خدا بهت ببخشتش ، عجب دختریه ؟ عجب استعدادی داره ؟ درس از دهنت در نرفته یاد گرفته. هر چی ازش پرسیدم بلد بود ، تو امتحان هم اول شد. دیگه بهتر از این نمیشه از یه دختر بچه ی چهار ساله انتظار داشت...
( مابین تعریف ها دبیر چشمش به خواهر دیگر می افتد که با لبخندی زورکی به او خیره شده. کمی مکث می کند سپس با خجالتی ساختگی می گوید) –
ببخشید متوجه شما نشدم . مگه این کوچولوی خوشگل می ذاره من کلمه ای غیر از تعریف به زبون بیارم ؟
طناز – خواهش می کنم.
( پس از مکثی کوتاه با تردید می پرسد ) – حالا ... کوچولوی من تو چه وضعیه ؟
( دبیر که گویا انگیزه ای برای جواب دادن به این سوال ندارد کمی سکوت می کند سپس با صدایی آرام تر می گوید ) –
کوچولو ی شما هم بدک نیست ... ولی باید باهاش بیشتر کار کنید... از بقیه ی بچه ها عقبه.
طناز از شنیدن پاسخ دبیر در مقابل شادی خجالتزده می شود و با تکان سر حرف دبیر را تائید می کند.
شادی که از حماقت دبیر در توصیفات متضاد ناراحت و معذب شده برای ختم سریع تر حرف های دبیر به جای طناز نیز از او تشکر و خداحافظی می کند و دوتایی همراه بچه ها از آموزشگاه خارج می شوند.
دو کودک نیز دست در دست هم با حالت دویدن پشت سر مادر هایشان می روند.
یکی از آنها درشت هیکل و دیگری لاغر و نحیف است.

خارجی – روز- حیاط مقابل مدرسه
شادی و طناز مقابل هم کنار ماشین ایستاده و صحبت می کنند. خیابان شلوغ است و رفت و آمد های پی در پی رهگذران گهگاهی آن دو را از نظر محو می کند.
طناز با چهره ای غمگین در حالی که سعی در مخفی نگاه داشتنش دارد می گوید –
خب شادی جون ، کاری نداری ؟ من باید برم. به یاسی قول دادم بعد از کلاس ببرمش پارک که حاضر شده سر کلاسش بشینه.
شادی – برو به سلامت ، اگر هم وقت داشتی بیا خونمون خوشحال میشم.
طناز – باشه حتما ... خداحافظ
شادی – خداحافظ
( هر دو سوار ماشین می شوند. )
خارجی – روز- محوطه ی پارک
صدای خنده و هیاهوی بازی بچه ها در پارک با صدای بوق و ترمز ماشین های در حال عبور از خیابان در هم آمیخته.
طناز که چهره ی ناراحت و غمگینی دارد روی صندلی پارک نشسته ؛ با شنیدن صدای بوق ممتد ماشینی بی اختیار دو دست را به سرش فشار می دهد و زیر لب غرغر می کند و به طرز خشنی با اشاره ی دست به یاسی اشاره می کند که به سمت پارک برود.
گویا به خاطر اینکه یاسی استعداد ذهنی کمی دارد از خود او دلخور شده .
یاسی با یک بستنی بسیار بزرگ در دستش به سمت پارک رفته و از پله های سرسره بی احتیاط بالا می رود.
طناز به یاسی زل زده و به فکر فرو رفته.
طناز خود را در اتاقی پر از کتاب های آموزشی در حال درس کار کردن با یاسی می بیند.
طناز خود را در حالی می بیند که در مقابل شادی حرفی برای گفتن ندارد و شادی با شوق و ذوق می گوید –
وزارتخانه مجوز سه سال جهش رو به سوگند داده ...
دیزالو به
یاسی که با بستنی توی دستش تاب می خورد و خندان است.
کات

خارجی – روز- داخل ماشین
شادی کنار خیابان می ایستد و به کودکش می گوید –
سوگند جونم ، زیر چشمات سیاه شده مگه امروز تو مدرسه چی خوردی ؟
سوگند – هیچی ... خاله بهم شکلات داد من ازش نگرفتم.
شادی با غمی مانوس که در نگاهش موج می زند به سوگند نگاه می کند.
شادی – کار خوبی کردی ولی مثل اینکه اون ساندویچی که قبل از کلاس خوردی قند خونتو بالا برده.
دیزالو به
چهره ی غمگین طناز که روی صندلی پارک نشسته و به یاسی زل زده
دیزالو به
یاسی در حال خندیدن و خوردن بستنی
دیزالو به
چهره ی عصبانی طناز
دیزالو به
سوزنی که به بازوی سوگند فرو می رود تا در ازای ساندویچی که خورده به بدن او انسولین برساند .
صدای جیغ و گریه ی کودک و محو تدریجی صحنه.

پایان
داستان کوتاه:
رمان (درحال تایپ):
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  ۱۰ دیالوگ آغازین برتر فیلم‌های [color=#ff0000]سینم[/color] ایی صنم بانو 2 375 ۲۹-۰۴-۱، ۱۲:۲۵ ق.ظ
آخرین ارسال: هویدا مهرزاد
  نوستالژیک‌ترین سریال‌های خارجی تلویزیون صنم بانو 5 461 ۱۴-۰۶-۰، ۰۵:۳۱ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  شکست‌خورده‌های تلویزیون تا اینجای ۱۴۰۰ صنم بانو 1 266 ۱۲-۰۶-۰، ۰۵:۲۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
~mahdis~ (۰۱-۰۴-۹۵, ۰۶:۲۰ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان