فیلمنامه کوتاه
نیم ساعت برای زندگی
نوشته
علی آقاپور
داخلی - درون منزل - روز
درب خانه باز می شود و جمشید - پسربچه ای ۷ساله - که لباس فرم سرمه ای رنگ مدرسه به تن دارد وکیفی پشتش انداخته است وارد خانه می شود . و به آرامی درب را پشت سرش می بندد . چند قدمی بر میدارد و در همان حال می گوید :
جمشید" : مامان؟ "
کوله اش را روی صندلی قرار می دهد . چند قدمی به سمت آشپزخانه بر میدارد و آنجا را نگاهی می اندازد
اما چیزی نمی بیند . چهره اش کمی در هم می شود . به سمت اتاق ها حرکت می کند و صدای گنگی رامی شنود . به درب اتاق نزدیک می شود . درب اتاق را که کاملا بسته نشده، اندکی با دستش باز می کند .
مادرش را می بیند که درون اتاق روی
تخت و پشت به درب اتاق نشسته و مشغول صحبت با تلفن است :
مادر:" نمی دونم که .. حالا زنگ زدم اونجا .. بیاد ببینیم چی میشه "
جمشید اندکی از صحبت را می شنود و در را که نیمه باز کرده بود به همان حالت قبلی می بندد و حالاکه چهره اش بازتر شده، به سمت اتاق خودش حرکت می کند . صدای گنگ مادرش شنیده می شود .
جمشید وارد اتاقش می شود در را پشت سرش می بندد . تصویر راهروی خانه را نشان می دهد .. صدایمادر اندکی بلندتر می شود :
مادر:" باشه .. ببینیم دیگه .. کاری نداری؟ .. خدافظ "
تلفن را قطع می کند و از اتاق خارج می شود .
چهره ی مادر که ناراحتی در آن مشخص می شود دیده می شود .. چند قدمی بر می دارد که صدای بازشدن در اتاق شنیده می شود . مادر نیم نگاهی با نگرانی به عقب می اندازد . بر می گردد و جمشید را بالباس راحتی می بیند که از اتاق خارج شده .
جمشید با لبخندی بر لب :
جمشید :" سلام "
مادر ابرو های در همش را باز می کند . با لبخندی پاسخ پسرش را می دهد .
مادر:" ااا .. سلام .. خسته نباشی .. کی اومدی؟ "
جمشید:" همین الان "
مادر در حالی که کاملا به سمت جمشید برگشته می گوید :
مادر:" چه خبر؟ امروز چطور بود؟ "
جمشید در حالی که ساعد دستش را می مالد :
جمشید :" هیچی "
و چند قدم جلوتر بر میدارد .
مادر:" باشه . برو دست صورتتو بشور "
جمشید :" نههه. حوصله ندارم . خسته ام "
و خودش را روی کاناپه می اندازد .
مادر به سمتش می آید و کیفش را که روی صندلی قرار دارد بر می دارد و به طرف جمشید می گیرد ومی گوید :
مادر:" بلند شو تنبل کیفتم بذار تو اتاقت "
جمشید کیف را از مادرش می گیرد و به سمت اتاقش حرکت می کند . مادر هم بر می گردد و به سمتآشپزخانه حرکت می کند . تصویر مادر را نشان می دهد به محض وارد شدن به آشپزخانه، در یخچال را بازمی کند و قابلمه ی کوچکی را از درون آن بر می دارد .
قابلمه را
بغل گرفته ، در یخچال را می بندد و قابلمه را روی گاز می گذارد . خرت و پرت هایی که رویکابینت و سینک ظرفشویی قرار دارد را برمی دارد و درون سطل زباله می ریزد .
جمشید از اتاقش خارج می شود و بلافاصله جلوی تلویزیون می نشیند . میکرو ' اش را روشن می کند . مادرکه در تصویر مشاهده می شود در حال دستمال کشیدن روی گاز است که با آمدن جمشید، نیم نگاهی بهپشتش می اندازد و او را می بیند .
مادر دستش روی کابینت و دست دیگرش را (دستمالی دارد) روی
کمرش گذاشته و به جمشید نگاه میکند .. در همان حال می گوید :
مادر:" نشین جلوی اون.ولش کن . بیا غذا بخور "
و منتظر او می ماند .
جمشید با چشمان گرد کرده و دهانی باز در حالی که مشغول بازی است
جمشید: " الان؟ "
مادر نفس عمیقی می کشد و نگاهش را از جمشید جدا می کند و در همان حالتی که ایستاده نگاهش رابه کف آشپزخانه می دوزد . پس از اندکی به سمت چپش نگاهی می اندازد و با بی حوصلگی گاز را روشنمی کند و ظرف گوجه ای را روی میز و ماهیتابه ای را روی گاز می گذارد .
جمشید که در حال بازی کردن است می پرسد
جمشید: " مامان؟ "
مادر که مشغول پوست کندن گوجه است، می گوید
مادر:" بله؟ "
جمشید به سمت مادرش بر می گردد و می پرسد
جمشید: " این بازی چطوریه؟ "
و منتظر مادرش می ماند .
مادر بر می گردد و چند قدمی به سمت او بر می دارد و نزدیکش می شود و با خستگی نگاهش را ریز می
کند و به صفحه تلویزیون نگاه می کند و می گوید :
مادر:" باید ۳تا شکل شبیه هم بیاری بهت جایزه بده "
جمشید:" جایزه؟ چه جایزه ای؟ "
مادر در حالی که به تلویزیون نگاه می کند
مادر:" 7000 دلار "
جمشید با تعجب مادرش را نگاه می کند و به سرعت می پرسد
جمشید: " میارن جلو درمون؟ "
مادرش با لبخند پاسخ می دهد
مادر:" آره "
جمشید برمی گردد و بازی را نگاه می کند . مادر هم اندکی او را نگاه می کند و به آشپزخانه باز میگردد . گاز زیر ماهیتابه را روشن می کند . برمی گردد و یخچال را باز می کند و نگاهی به درون آن میاندازد و دنبال چیزی می گردد .
اندکی خم می شود و از طبقه پایین یخپال دبه ماستی در می آورد و روی میز می گذارد اما آن رویزمین می افتد .
مادر بی توجه به سمت گاز می رود و آن را خاموش می کند و ماهیتابه را با دستمال کمی هل می دهد .
با همان دستمال در قابلمه را بر می دارد و روی کابینت می اندازد و با ناراحتی با قاشق کمی آن را به هممی زند و زیرش را خاموش می کند .
پس از خاموش کردن گاز، نچ می کند و یک دستش را روی سرش می گذارد و دست دیگر را روی
کمرش . دستمال را که در دستش قرار دارد روی سینک پرتاب می کند .
در همین حال صدای آیفون منزل شنیده می شود . مادر با دلهره در حالی که چشمانش را باز کرده بهسرعت پشتش را نگاه می کند . جمشید به سمت در حرکت می کند .
مادر (به جمشید):" صبر کن "
جمشید می ایستد و با تعجب به مادرش نگاه می کند . و در همان حال به سمت دستشویی میرود .. مادرخودش به سمت درب خانه حرکت می کند، از روی رخت آویز چادرش را بر میدارد و سر می کند . ازپنجره با گوشه چشمش بیرون را نگاه می اندازد .
به سمت آیفون حرکت می کند و دستش را روی آن می گذارد . اندکی صبر می کند . سپس آیفون را برمی دارد و می گوید :
مادر:" بله؟ "
کمی مکث می کند و می گوید :
مادر:" بفرمایید "
و در را باز می کند
مادر جلوی درب خانه می ایستد و زمین را نگاه می کند . در همان حال می گوید :
مادر:" جمشید؟ "
صدای آب شنیده می شود و سپس درب آن باز می شود و جمشید از دستشویی بیرون می آید و به
مادرش نگاه می کند . پشت سرش در آن را می بندد و می گوید :
جمشید:" بله؟ "
مادر با دیدن جمشید سری را تکان می دهد، چادرش را درست می کند . جمشید هم به سمت تلویزیون
حرکت می کند .
صدای در زدن شنیده می شود . مادر در را باز می کند و چند قدم عقب می رود و چادرش را محکم میگیرد .
شخص وارد منزل می شود :
مرد سمسار:" یا ا..."
مادر در حالی که به زمین نگاه می کند و کمی دور ایستاده :
مادر:" بفرمایید "
شخص هم وارد خانه می شود و در حالی که به زمین نگاه می کند :
سمسار:" سلام حاج خانم "
مادر (همان حال):" سلام . بفرمایید. وسایل اونجاست "
و با دستش به کارتون هایی که گوشه خانه چیده شده اشاره می کند .
مرد نگاهی به آن ها می کند و می گوید :
سمسار:" بله . با اجازه "
و به سمت وسایل حرکت می کند .
مادر هم از دور مشاهده می کند . شخص به نزدیکی وسایل می رود و چیز هایی روی کاغذ می نویسد .
وسایل را با دست از هم جدا می کند . مادر این را مشاهده می کند . نگاهش را از وسایل جدا می کند واندکی به فکر فرو می رود و مشغول فکر کردن به چیزی می شود .
سپس کمی جلو می رود و می گوید :
مادر:" ببخشید آقا . همه وسایل رو نگاه بندازید "
مرد که روی زانوهایش نشسته و قلم و کاغذی در دستش است، بلافاصله می گوید :
سمسار:" باشه . مشکلی نیست "
مرد از جایش بلند می شود و به جاهای دیگر خانه می رود . مادر هم به سمت جمشید می رود و روبرویاو روی صندلی می نشیند .
مرد که برای دیدن وسایل داخل اتاق از کنار جمشید عبور می کند، توجه او را به خود جلب می کند .
جمشید که جلوی تلویزیون نشسته به مرد نگاه می کند و سپس به مادرش که نزدیک او روی صندلینشسته نگاهی می اندازد . مادر در حالی که روی صندلی نشسته به فکر فرو رفته است .
سمسار پس از تمام شدن کارش و در حالی که چیزهایی روی کاغذ می نویسد به سمت درب خروجیحرکت می کند .
مادر با دیدن سمسار به خود می آید و از جا بلند می شود و به طرف درب خانه می رود .
پس از تمام شدن نوشته های سمسار جلوی درب، مجددا نگاهی به کل خانه می اندازد که چیزی را از قلمنینداخته باشد . نگاهش به تلویزیون می افتد و می گوید :
سمسار:" اونا هم هست؟ "
مادر نگاهی به پشتش می اندازد . جمشید را می بیند که به او خیره نگاه می کند . به آرامی سرش را بر
میگرداند و به آرامی می گوید :
مادر:" بله "
سمسار::" خیل خب "
و یاد داشتی می کند .. در را باز می کند و می گوید :
سمسار:" من ساعت ۲ میام وسایلا رو می برم .. خدافظ شما "
و پشت سرش در را می بندد و می رود .
مادر سری به نشانه ی تایید و خداحافظی تکان می دهد . و با خستگی و ناراحتی چادر را از سرش برمی
دارد و آن را روی رخت آویز قرار می دهد . بر می گردد و به سمت صندلی می رود .
جمشید به طرفش می آید و می گوید :
جمشید:" میکرو رم میبرن؟ "
مادر روی صندلی می نشیند و با خستگی می گوید :
مادر:" آره ..( مکثی می کند ).. باید بریم خونه مامانبزرگ .. اونجا که نمیشه بازی کرد "
جمشید با تعجب می پرسد :
جمشید:" خونه مامانبزرگ؟ چرا میریم؟ چرا وسایلا رو دارن میبرن؟ "
و کنار مادرش روی صندلی می نشیند .
مادر:" یه چند وقتی باید بریم اونجا "
و به جایی خیره می شود .
جمشید:"بابا هم میاد؟ "
مادر (نفسی میکشد(: "نه عزیزم "
جمشید متوجه منظور مادرش نمی شود و با اخم پایین را نگاه می کند .. در همین حال تلفن خانه زنگ
می خورد و مادر از جایش بلند می شود و به اتاق می رود . جمشید همچنان با اخم اطرافش را نگاه می
کند . از جایش بلند می شود و به سمت اتاق حرکت می کند .
صدای آرام را می شنود . به درب اتاق نزدیکتر می شود و در را کمی با دستش باز می کند .
مادرش را روی
تخت می بیند . که روی
تخت و پشت به در نشسته است و مشغول صحبت با تلفن است .
مادر با صدای گرفته :
" من و جمشید ...(مکث)... آره اومد وسایلا رو دید . گفت ۲ میام می برم ...(مکث)... نمی دونم ...(مکث)... آره دیگه
...(مکث)... مگه چقدر بدهی آوردی؟ ...(مکث)... نچ می کند و نفس عمیقی می کشد "
جمشید با شنیدن این صحبت ها با فکر مشغول از در فاصله می گیرد و روی صندلی می نشیند .. آرنج
دست راستش را روی دسته صندلی می گذارد و مشتش را زیر سرش.
صحبت های مادرش را به آرامی می شنود .. نگاهش به تلویزیون که بازی را نمایش می دهد می افتد .
کمی به فکر فرو می رود .. درون ذهنش چیزی را بررسی می کند .
دوباره به تلویزیون نگاه می کند . به دلارهایی که گوشه ی تصاویر وجود دارد . نیم نگاهی به درب خانه ..
نیم نگاهی به مسیر اتاقی که مادرش حضور دارد .
به 7000 $ که در تصویر است خیره می شود و به سمت بازی و میکرو می رود
تصویر دیوار و ساعت را نشان می دهد .. ساعت : 1:30