امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
لبخند پشت خاكريز
#21
به چهره اش خیره شدم. نمی دانم چرا این قدر جذاب شده بود. ضیاءالدین را می گویم «ضیاء الدین متبحری». هَمَش پانزده روز از خدمتش باقی مانده بود. خیلی اصرار کردیم که او در عملیات شرکت نکند اما فایده ای نداشت و بالاخره هم آمد. من شدم راننده تانک و او شد توپچی تانک یکی دیگر از بچه ها هم کار فشنگ گذاری را انجام می داد.
- عراقی ها دارن می یان جلو.
صدای فشنگ گذار بود که پشت دوربین توپ بود. ضیاء سریع از جا بلند شد رفت پشت دوربین.
- از این جا که چیزی معلوم نیست.
آخر بر اثر تیراندازی متقابل گل و لای روی زمین دید دوربین را گرفته بود.
ضیاء چفیه را از من گرفت رفت بالا که دوربین را تمیز کند
. ساعت 8 صبح مهمات هم تازه رسیده بود شب گذشته را تا صبح داخل تانک بودیم. صدای سوت خمپاره را شنیدم.
ضیاء در حال نشستن نگاهی به من انداخت و افتاد پشت صندلی راننده دهانش باز و بسته می شد انگار می خواست چیزی بگوید.
خیلی هول شده بودم، سریع از جا پریدم و خواستم بلندش کنم که دیدم بر اثر اصابت ترکش به کمرش خون فوراه می زند. بوی خون در داخل تانک پیچید.
فشنگ گذار دوید.
دنبال آمبولانس گریه می کردم و مدام او را صدا می زدم.
در تانک باز بود.
ضیاء نگاهی به بالا انداخت مثل این که کسی را آن بالا می دید.

لبخند می زد.
بالا را نگاه کردم دیدم کسی نیست دوباره به ضیاء نگاه کردم لبخند روی لب هایش بود اما چشم هایش را بسته بود برای همیشه!

پاسخ
سپاس شده توسط: آرزو
#22
وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.

یکی از مأموران پرسید:

- پسر جان اسمت چیه؟

- عباس.

- اهل کجا هستی؟

- بندرعباس.

- اسم پدرت چیه؟

- به او می گویند حاج عباس!

گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:

- کجا اسیر شدی؟

- دشت عباس!

افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت: دروغ میگی!

و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت:

- نه به حضرت عباس!

پاسخ
سپاس شده توسط: آرزو
#23
از آب می آمدیم بیرون ، عسل می دادند به مان . گاهی می شد حاجی _ فرمانده گردان _ خودش لب آب می ایستاد ، یکی یکی عسل توی دهانمان می گذاشت .
چند روزی می شد عسل که هیچ ، کباب هم می دادند . یکی کباب را گرفته بود ، بو می کرد .
- به به ! بیایین بو کنین . بوی عملیات می ده ؛ بوی باروت .

پاسخ
سپاس شده توسط: آرزو
#24
بچه ها توی آب تمرین می کردند . یکیشان ادا اطوار درمی آورد . شیطنت می کرد .
صدایش کردم ، گفتم : « فلانی ! اینقدر شلوغ نکن . کمیل این دور و برهاست » .
کمیل جانشین لشکر بود . دیدم بغل دستیم چپ چپ نگاه می کند . نمی شناختمش . گفتم : « آقا کی باشن ؟ »
گفت : « من کمیلم . شما ؟ »

پاسخ
سپاس شده توسط: آرزو


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  لاک پشت کوچولو ! !!Tina!! 3 101 ۱۹-۰۹-۹۶، ۰۴:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi
  آیا چیزی پشت سرت جا گذاشته ای ؟ !!Tina!! 3 148 ۲۰-۰۴-۹۶، ۰۴:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: "فاطیما79"
  داستان کوتاه خدا پشت پنجره ایستاده الهه ی شب 1 245 ۲۷-۰۳-۹۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: Ghazaleh.gh

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۵-۰۳-۹۶, ۰۱:۱۵ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان