امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ماجرای یک خواستگاری جالب و نوشدارو بعد از مرگ سهراب
#1
بعد از این که مدت ها دنبال دختری با وقار و با شخصیت گشتیم که هم خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد ، بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی کرد . وقتی پرسیدم از کجا می داند این دختر همان کسی است که من می خواهم ، گفت : راستش توی تاکسی دیدمش . از قیافه اش خوشم آمد . دیدم همانی است که تو می خواهی . وقتی پیاده شد ، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم . دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم که داشت با یکی از همسایه ها حرف می زد . به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد . خلاصه قیافه ی دختره که حسابی به دل من نشسته بود ، گفتم : من هر طور شده این وصلت را جور می کنم .

ما وقتی حرف های محکم و مستدل عمه مان را شنیدیم . گفتیم : یا نصیب و یا قسمت ! چه قدر دنبال دختر بگردیم ؟ از پا افتادیم ، همین را دنبال می کنیم . ان شاء الله خوب است . این طوری شد که رفتیم به خواستگاری آن دختر .

پدر دختر پرسید : آقازاده چه کاره اند ؟
- دانشجو هستند .
- می دانم دانشجو هستند . شغلشان چیست ؟
- ما هم شغلشان را عرض کردیم .
- یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم می گیرند .
- نخیر ، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند : به اندازه ی هیکلشان پول می دهند .
- پس بیکار هستند .
- اختیار دارید قربان ! رشته ایشان مهندسی است . قرار است مهندش شوند

پدر دختر بدون این که بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت : ما دختر به شغل نسیه نمی دهیم . بفرمایید ؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی کرد .
عمه خانم که می خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم ، آن قدر با خانواده ی دختر صحبت کرد تا بالاخره راضی شدند . فعلاً به شغل دانشجویی ما اکتفا کنند ، به شرط آن که تعهد کتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سرکار ، این طوری شد که ما دوباره رفتیم خواستگاری .

پدر دختر گفت : و اما ... مهریه ، به نظر من هزار تا سکه طلا ...

تا اسم « هزار تا سکه طلا » آمد ، بابام منتظر نماند پدر دختر بقیه ی حرفش را بزند بلند شد که برود ؛ اما فک و فامیل جلویش را گرفتند که : بابا هزار تا سکه که چیزی نیست ؛ مهریه را کی داده کی گرفته ... بابام نشست ؛ اما مثل برج زهر مار بود . پدر دختر گفت : میل خودتان است . اگر نمی خواهید ، می توانید بروید سراغ یک خانواده ی دیگر .

بابام گفت : نخیر ، بفرمایید . در خدمتتان هستیم .
- اگر در خدمت ما هستید ، پس چرا بلند شدید ؟
بابام که دیگر حسابی کفری شده بود ، گفت : بابا جان ! بلند شدم کمربندم را سفت کنم ، شما امرتان را بفرمایید .
پدر دختر گفت : بله ، هزار تا سکه ی طلا ، دو دانگ خانه ...

بابا دوباره بلند شد که از خانه بزند بیرون ؛ ولی باز هم بستگان راضی اش کردند که ای بابا خانه به اسم زن باشد ، یا مرد که فرقی نمی کند . هر دو می خواهند با هم زندگی کنند دیگر .
و باز بابام با اوقات تلخی نشست . پدر دختر پرسید : باز هم بلند شدید کمربندتان را سفت کنید ؟ بابام گفت : نخیر ! دفعه ی قبل شلوارم را خیلی بالا کشیده بودم داشتم میزانش می کردم !

پدر دختر گفت : بله ، داشتم می گفتم دو دانگ خانه و یک حج . مبارک است ان شاء الله
بابام این دفعه بلند شد و داد زد : برو بابا ، چی چی را مبارک است ؟ مگر در دنیا فقط همین یک دختر است . و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم ، کفش هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط کوچه پرواز کردند و ما هم وسط کوچه کفش هایمان را جفت کردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانه مان .

مگر عمه خانم دست بردار بود . آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی کرد که فعلاً اسمی از حج نیاورد تا معامله جوش بخورد . بعداً یک فکری بکنند .
پدر دختر گفت :و اما شیربها ، شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد ...

بعد زیر چشمی نگاه کرد تا ببیند بابام باز هم بلند می شود یا نه . وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد : به اضافه وسایل چوبی منزل .
بابام حرف او را قطع کرد . منظورتان از وسایل چوبی همان در و پنجره و این جور چیزهاست ؟
پدر دختر با اوقات تلخی گفت : نخیر ، کمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز تلویزیون و مبلمان است .
بابام گفت : ولی آقاجان ، پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد . ناهارش را هم روی زمین می خورد . اهل مبل و این جور چیزها هم نیست .
پدر دختر گفت : ولی این ها باید باشد ، اگر نباشد ، کلاس ما زیر سؤال می رود .

و بعد از کمی گفتمان و فحشمان ، کفش های ما رفت وسط کوچه .
دوباره عمه خانم دست به کار شد . انگار نذر کرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما ! قرار شد دور وسایل چوبی را خط بکشند ؛ و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم .

بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه را پیش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه گوشه ی از کلاس گذاشتن های بابای آن دختر را جواب گفته باشد . این بود که تا صحبت ها شروع شد ، بابام گفت : در رابطه با جهیزیه ... !
پدر دختر حرف او را قطع کرد و گفت : البته باید عرض کنم در طایفه ما جهیزیه رسم نیست .
بابام گفت : اتفاقاً در طایفه ی ما رسم است . خوبش هم رسم است . شما که نمی خواهید جهیزیه بدهید ، پس برای چی از ما شیربها می خواهید ؟
- شیربها که ربطی به جهیزیه ندارد . شیربها پول شیری است که خانمم به دخترش داده . او دو سال تمام شیره ی جانش را به کام دختری ریخته که می خواهد تا آخر عمر در خانه ی پسر شما بماند . بابام گفت : خب می خواست شیر ندهد . مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید ؟ اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید . مگر خانمتان شیر نارگیل و شیرکاکائو به دخترتان داده که پولش دو میلیون تومان شده است ؟!
پدر دختر گفت : دختر ما کلفت هم می خواهد .
بابام گفت : چه بهتر . یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم .
- نه خیر کلفت را باید داماد بگیرد . دختر من که نمی تواند آن جا حمالی کند .
- حالا کی گفته دخترتان می خواهد حمالی کند ؟
مگر می خواهید دخترتان را بفرستید کارخانه ی گچ و سیمان ؟ کفش های ما طبق معمول وسط کوچه !!!

در مجلس بعد پدر دختر گفت : محل عروسی باید آبرومند باشد . اولاً ، رسم ما این است که سه شب عروسی بگیریم . ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید ، در یک باشگاه مجهز و عالی .
بابا گفت : مگر دارید به پسر خشایار شاه زن می دهید ؟ اصلاً مگر باید طبق رسم شما عمل کنیم ؟

باز کفش ها طبق معمول وسط کوچه !!!
دیگر از بس کفش هایمان را پرت کرده بودند وسط کوچه ، اگر یک روز هم این کار را نمی کردند ، خودمان کفش هایمان را می بردیم وسط کوچه می پوشیدیم .

بابای دختر گفت : ان شاء الله آقا داماد برای دختر ما یک خانه ی دربست چهارصد متری در بالای شهر می گیرد .
بابام گفت : خانه برای چی ؟ زیر زمین خانه ی خودم هست . تعمیرش می کنم . یک اتاق و یک آشپزخانه هم در آن می سازم ، می شود یک واحد کامل . پدر دختر گفت : نه ما آبرو داریم ، نمی شود یک دفعه عمه خانم جوش کرد و داد زد : واه چه خبرتان است ؟ بس کنید دیگر ، این کارها چیست ؟ مگر توی دنیا همین یک دختر است که این قدر حلوا حلویش می کنید ؟ از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم . اصلاً ما زن نخواستیم مگر یک دانشجو می تواند معجزه کند که این همه خرج برایش می تراشید ؟

این دفعه قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه ، خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون .
و این طوری شد که ما دیگر عطای آن دختر را به لقیش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم .

یک سال از آن ماجرا گذشت . من هم پاک آن را فراموش کرده بودم و اصلاً به فکرش نبودم . یک روز صبح ، وقتی در را باز کردم تا به دانشگاه بروم ، چشمم به زن و مردی خورد که پشت در ایستاده بودند . مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند ، اما همین که مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت . با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند . کمی که دقت کردم ، دیدم پدر و مادر آن دختر هستند . لبخندی زدم و گفتم : بفرمایید تو .

پدر دختر گفت : نه ... نه ... قصد مزاحمت نداشتیم . فقط می خواستم بگویم که چیز ، چرا دیگر تشریف نیاوردید ؟ ما منتظرتان بودیم .
من که خیلی تعجب کرده بودم ، گفتم : ولی ما که همان پارسال حرف هایمان را زدیم . خودتان هم که دیدید وضعیت ما طوری بود که نمی خواستیم آن همه بریز و بپاش کنیم .

پدر دختر لبخندی زد و گفت : ای آقا ... کدام بریز و بپاش ؟ ... یک حرفی بود زده شد ، رفت پی کارش . توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست . حالا ان شاء الله کی خدمت برسیم ، داماد گُلم ؟
من که از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت می کشید ، گفتم : آخه ... چیز ... راستش شغل من ...
- ای بابا ... شغل به چه درد می خورد . دانشجویی خودش بهترین شغل است . من همه جا گفته ام دامادم یک مهندس تمام عیار است .
- آخه هزار تا سکه هم ...
- ای بابا ... شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید . من منظورم هزار تا سکه ی بیست و پنج تومانی بود .
ولی دو دانگ خانه ...
پدر عروس : بابا جان من منظورم این بود که دو دانگ خانه به اسمتان کنم .
- سفر حج هم ...
- راستی خوب شد یادم انداختید . اگر می خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم .
- دو میلیون تومان شیربها هم که ...
- چی ؟ من گفتم دو میلیون تومان ؟ من غلط کردم . من گفتم دو میلیون تومان به شما کمک کنم .
- خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده ، باید پول شیرش را بدهیم ...
- ای بابا ... خانم من کلاً به دخترم چهار ، پنج قوطی شیر خشک داده که آن هم پولش چیزی نمی شود . مهمان ما باشید
- در مورد جهیزیه گفتید ...
- گفتم که ... اتاق دخترم را پر از جهیزیه کرده ام . بیایید ببینید . اگر کم بود ، بگویید باز هم بخرم .
- اما قضیه ی آن کلفت ...
- ای قربون دهنت ... دختر من کلفت شماست . خودم هم که نوکر شما هستم ، داماد عزیزم ! ... خوش تیپ من ! ... جیگر ! ... باحال ! ...

وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمی خواهد دست از سر من بردارد ، مجبور شدم حقیقت را بگویم . با خجالت گفتم : راستش شریط شما خیلی خوب است . من هم خیلی دوست دارم با خانواده ی شما وصلت کنم . اما ...
پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت : دیگر اما ندارد ... مبارک است ان شاء الله .

گفتم : اما حقیقت را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد .
تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یک متر واماند . پدر دختر گفت : یعنی تو به این زودی ازدواج کردی!... در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین بالا آمد . مرا که دید لبخندی زد و گفت : وقتی که از دانشگاه برگشتی ، سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم .
با لبخند گفتم : چشم ، حتماً چیز دیگری نمی خواهی ؟
- نه ، فقط مواظب باش .
- تو هم همین طور .
خانمم رفت پایین ، رو کردم به پدر و مادر دختر که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود و گفتم : ببخشید من کلاس دارم ؛ دیرم می شود خداحافظ و راه افتادم به طرف دانشگاه
بعضی آدم‌ها ناخواسته همیشه متهم‌اند!
به خاطر :
سکوت‌شان ، کاری به کار کسی نداشتن‌شان ، خلوت‌شان ،
اتاق‌شان ، استراحت‌شان ، روی پای خود ایستادن‌شان ، دوست داشتنشان !
گویی جان میدهند برای اتهام بستن و از همه بدتر این‌ که :
زود فراموش می شود خوبی هایشان!
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  حکایت جالب و خواندنی شیخ کتک خور صنم بانو 0 125 ۰۵-۰۱-۹۷، ۰۵:۵۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  حکایت جالب «دوستي موش و قورباغه» صنم بانو 0 114 ۰۷-۱۲-۹۶، ۱۱:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان جالب «انتخاب درست» صنم بانو 1 198 ۱۳-۱۱-۹۶، ۱۱:۰۱ ق.ظ
آخرین ارسال: taranomi

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان