امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مبعوث در شیشه/ زهره شریعتی
#1
روز اول:
مريم برايت يك دسته گل سرخ خريده است. همان كه هميشه دوست داشتي. گل فروش داشت زياد بهش مي رسيد، مريم نگذاشت. گفت: نه آقا! نمي خوام تزئينش كنيد. مال پدرمه. و با احتياط پنج شاخه گل سرخ را كه فروشنده با روبان و كاغذ سلفون به هم پيچيده بود، گرفت. سرش را بلند كرد و به من گفت: براي روز پدر. و بعد از مدتها لبخند زد.
روز ميلاد بود و خيابانها شلوغ. دير رسيديم. وقتي ديدنت آمديم، از پشت آن اتاقك شيشه اي كه سه متر با تو فاصله داشت، ديدم كه رنگ به رويت نيست و فقط لبهايت تكان مي خورد. مي دانستم چه مي گويي. نذر زيارت عاشورا داشتي. به سختي سرت را برگرداندي و به ما نگاه كردي. پرستار آرام در گوشم گفت: حالش بدتر شده. فعاليت مغزي اش خيلي كم شده و شايد نفهمه كه شما كي هستين.
خودم مي دانستم حالت خوب نيست، اما تو حتما مي فهميدي ما كي هستيم. مگر لبهايت به دعا تكان نمي خورد؟ پرستار اين را نمي ديد، ولي من ديدم.
قد مريم تا آنجا كه سرت را ببيند مي رسيد. قسمت شيشه اي اتاقك از گردن مريم بالاتر بود. براي آن كه بهتر تو را ببيند از زمين بلندش كردم. لبخند نامحسوس تو را ديد و با ذوق و شوق دسته گل را برايت تكان داد. فرياد زد: بابا! روزت مبارك باشه. و بعد از بغلم دولا شد و دسته گل را جاي هميشگي كه مي توانستي ببيني در گلدان پشت شيشه گذاشت. حيف كه نمي شد عطرشان را حس كني. مريم مي دانست، اما پرسيد: حالا نمي شه بديم بويش كند؟ شايد بهتر شد؟
اما نگاه غمگين من و سر كج شده پرستار فهماند كه نمي شود. عطر گل برايت زهر شده بود. همان كه پيش از شيميايي شدنت، برايت عطر زندگي و شادابي بود. مريم از پرستار پرسيد: صدام رو مي شنوه؟ پرستار با سر جواب داد و از اتاق بيرون رفت. مريم همان طور كه توي بغلم بود گفت: مي خوام براش شعر بخونم. خسته نمي شي؟ محكمتر به خودم فشردمش و گفتم: نه عزيزم! بلند بخون. بابا داره نگاهت مي كنه. و شروع كرد، با صدايي شبيه فرياد. فكر مي كرد پشت شيشه نمي تواني درست بشنوي. شعري را كه در جشن ديروز مدرسه خوانده بود، برايت خواند:
حرم آن شب به تن احرام پوشيد مقام از چاه زمزم آب نوشيد
علي عين خدا هست و خدا نيست خدا از عين خود هرگز جدا نيست
مريم منتظر پاسخ بود. لبخندي يا تكان دستي. ولي من مي دانستم كه نمي تواني. زيارت عاشورايت تمام شده بود. تمام انرژيت را براي خواندن آن مصرف كرده بودي. در گوشش گفتم: چشمهاي بابا رو ببين. بازتر شده ن. و او به چشمهايت دقيق شد و خنديد. فهميد كه شنيده اي. خيالش راحت شد و خودش را از بغلم سر داد پايين. برايت دست تكان داد و رفتيم.
روز دوم:
از بيمارستان تلفن زدند. به مريم نگفتم كه به حال كما رفته اي و ديگر همان لبخند نامحسوس و تكان لبها و حركات چشمها را هم نمي توانست از تو ببيند. روز جمعه از صبح اصرار كرد كه با من و مادرت براي ملاقات بيايد. لب برچيد، گريه كرد، ناهار نخورد، اما مادرجان نگذاشت. دلم سوخت ولي چاره اي نبود. تا اين كه موقع آمدن، خودش با بغض گفت: مي دونم حالش بده. تو رو خدا بذارين بيام. به مادرجان نگاه كردم كه رويش را برگرداند. حركت بال چادرش را ديدم كه داشت اشكش را پاك مي كرد. شانه اش تكاني خورد. مريم فهميد و راه افتاد.
سه نفري از پشت شيشه تو را پاييديم. تنها حركت جسمي تو در سينه ات بود كه قلبت كار مي كرد و با هر دم و بازدم بالا و پايين مي رفت. آن قدر دستگاه به تو وصل بود كه نيم شد همان را هم خوب ديد. مريم به سرمي كه به دستت بود خيره شده بود و بي هيچ حرفي، قطره هاي آن را كه آرام آرام توي لوله حركت مي كردند نگاه مي كرد. بي اختيار گفت: حيف كه بابا نمي تونه غذا بخوره. حتما ياد وقتهايي افتاده بود كه لوسش مي كردي و لقمه ي غذا را در دهانش مي گذاشتي. و يا به ياد موقعي كه هنوز مجبور نبوديم از پشت شيشه تو را ببينيم و در همان اتاق بخش هم به هم نزديكتر بوديم و نوبت مريم بود كه قاشق قاشق سوپ در دهانت بريزد.
مريم را بوسيدم و گفتم: چيزي نيست. چند روز ديگه حتما بهتر مي شه و مي فهمه كه ما اومده يم. گرچه، اصلا حرف خودم را قبول نداشتم. مادرجان هر طور بود جلوي خودش را گرفت و نلرزيد. من هم كلمه اي نگفتم. مريم خودش حال ما را فهميد و گفت: بريم مامان. شايد بخواد بخوابه. و من مي دانستم كه خواب و بيداري براي تو فرقي ندارد.
روز سوم:
از صبح حال خودم را نمي فهميدم.دست و دلم به هيچ كاري نمي رفت. سي و هشت روز بود كه در آن اتاقك بودي و من و مريم هر روز مي آمديم و منتظر ذره اي واكنش و حركت تو مي شديم. از سيزدهم رجب به بعد، ديگر همان لبخند نامحسوس و تكان لب و چشمهاي باز را هم نداشتي تا ببيني كه مريم روز به روز لاغرتر مي شود، اما ملاحظه ي مني كه ديگر طاقت انتظار را نداشتم مي كند و اصلا بي تابي هاي معمولش را ندارد و ديگر اوست كه مرا دلداري مي دهد. مي داند كه من هيچ اميدي ندارم. با فهميدگي اي كه بيشتر از سنش دارد، انتظار مرا درك مي كند. انتظار اين كه از بيمارستان تماس بگيرند و خودم را براي مراسم آماده كنم.
فكر همه چيز را كرده ام. همان طور كه هميشه مي خواستي و در بيمارستان، آن موقع كه هنوز توان حرف زدن داشتي گفته بودي. وصيت نامه ات را چندبار خوانده ام و حفظ شده ام. شماره تلفن دوستانت را دم دست گذاشته ام. براي مريم بي آن كه بداند، لباس سياه خريده ام. ديگر فكر مي كنم آسايش تو از اين وضع مهمتر است. ولي از خودم خجالت مي كشم كه با برنامه ريزي كامل منتظرم. حتا فكر اين كه به كدام گل فروشي سفارش دسته گل سرخ، آخرينش را بدهم، اين كه به مريم چه بگويم و چطور حرف بزنم را هم تمرين كرده ام.
خيالت راحت باشد. يازده سال است كه تحمل را ياد گرفته ام. دخترمان هم ياد مي گيرد. گرچه مي دانم وابستگي اي كه به تو دارد، به من ندارد.
روز چهارم:
براي مريم چادر نماز دوخته ام كه روز مبعث براي جشن تكليفش به او بدهم. مدتهاست كه قولش را داده ام، اما دل خياطي نداشتم. سي و نه روز است كه از پشت اين ديواره شيشه اي تو را مي بينم. امروز مريم را نياورده ام. سرما خورده بود و با اين كه خيلي دلش مي خواست بيايد، به روي خودش نياورد. امروز تنها آمده ام تا تنها حرف بزنم. ته دلم از سرما خوردگي مريم خوشحال كه نه، راضي بودم.
دلم خيلي گرفته، اما در اين سي و نه روز ذره اي اشك به چشمم نيامده. از اين كه نمي توانم گريه كنم خسته شده ام. چادر نماز مريم را همراهم آورده ام. گلهاي سرخ ريز و قشنگي دارد. يادت هست؟ همان پارچه اي است كه خودت از مشهد برايش خريدي. موقعي كه مي توانستي راه بروي و حالت بهتر بود.
چادر نماز تا شده را روي شيشه مي گذارم و مطمئنم با چشمهاي بسته هم مي بيني. نگاه كن! من حركت تندتر قلبت را حس مي كنم و مي دانم كه وقتي بالا و پايين رفتن سينه ات سريعتر مي شود، فهميده اي كه چه مي گويم. نگران من و مريم نباش. مدتها منتظر اين روزها بوده ام. آمده ام. حالم خوب است. فقط گلويم گرفته و نمي دانم چرا موقع حرف زدن نمي توانم جلوي شكسته شدن صدايم را بگيرم. مي شنوي؟ مي خواهم برايت حرف بزنم. صدايم را بلندتر مي كنم تا بهتر بشنوي. مثل فرياد.... كه ناگهان پرستار داخل مي شود و حرفهايم ناتمام مي ماند. با تعجب به من نگاه مي كند كه دهانم باز مانده. سرم را پايين مي اندازم و مي گويم: مطمئنم كه صدايم را مي شنود.
روز پنجم:
امروز روز عيد مبعث است. با مادرجان و مريم آمده ايم. مريم دسته گل محبوبت را در گلدان پشت شيشه گذاشته و چادر نماز گل سرخي اش را سر كرده است. مريم به پرستار نگاهي مي كند و مي گويد: مي خوام براي بابام شعر بخونم.
پرستار بيرون نمي رود. مثل سي و نه روز پيش روي تخت دراز كشيده اي، با اين تفاوت كه امروز پرستار صورتت را به سمت محل ملاقات اتاقك شيشه اي چرخانده و من آرامش را در چهره ات مي بينم و خيالم راحت مي شود.
مريم را بغل مي كنم تا تورا بهتر ببيند و مي خواند:
ديشب خدا را مرغ شب تسبيح مي كرد شعر طلوع فجر را تشريح مي كرد
ديشب حرا را فرش از بال ملك بود از بهر سنجش عشق را سنگ محك بود
ديشب زمين در انتظار لطف حق بود گويي زمان آبستن نص علق بود
حس مي كنم پرستار نگران شده است. همان طور كه مريم مي خواند، او مدام به مونيتور دستگاه نشانگر فعاليت قلب نگاه مي كند. من هم سير نگاه او را دنبال مي كنم و به نظرم مي رسد كه صداي يكنواخت فعاليت قلب كم كم آرامتر و كندتر مي شود. مادرجان سرش پايين است و حواسش نيست. به شعري كه مريم مي خواند گوش مي دهد. پرستار با عجله بيرون مي رود و صداي او را مي شنوم كه دكتر را صدا مي زند. چشمهايم را مي بندم و مريم را محكمتر در بغلم مي گيرم. ديگر نمي توانم، دوباره چشمهايم را باز مي كنم. مريم بي آن كه متوجه چيزي شده باشد، سرش را برمي گرداند و مي گويد: مامان! براي بابا قرآن بخونم؟ خانم معلم يك سوره ديگر هم يادم داده. نمي توانم حرف بزنم. با سر اشاره مي كنم كه بخوان. صدا وريتم كند قلب كم كم به سوتي ممتد و يكنواخت تبديل مي شود. دكتر و چند پرستار ديگر، باعجله از در داخلي اتاق شيشه اي وارد مي شوند و مي بينمشان كه با عجله دستگاهها را چك مي كنند.
مريم آيات اول سوره علق را كه ياد گرفته با ترجمه مي خواند:
اقرا بسم ربك الذي خلق: بخوان به نام پروردگارت كه جهان را آفريد. شانه هاي مادرجان مي لرزند. دستهايش را به سينه مي فشار د. مريم را به خودم مي چسبانم، صدايش گرفته: خلق الانسان من علق : همان كه انسان را از خون بسته اي خلق كرد.
دكتر و پرستارها سرشان را پايين مي اندازند و صداي ناله يكي از آنها را مي شنوم: اقرا و ربك الاكرم: بخوان كه پروردگارت از همه بزرگوارتر است. الذي علم بالقلم: همان كه به وسيله قلم تعليم نمود. علم الانسان مالم يعلم: و به انسان آنچه را كه نمي دانست آموخت. ان الي ربك الرجعي: به يقين بازگشت همه به سوي پروردگار توست.....
مادرجان ديگر به وضوح و با صداي بلند هق هق مي كند. دستهاي من آن قدر مي لرزد تا مريم از ميانشان سر مي خورد و پايين مي آيد. پاها يش به زمين مي رسند. نمي دانم چيزي فهميده يا نه. صورتش را نمي بينم. خودش را بالا مي كشد و صورتش را به شيشه مي چسباند. اشكهايش را مي بينم كه با هق هقي آرام از روي شيشه مي غلتد. شانه هايش را از پشت مي گيرم. به دستگاه نشانگر فعاليت قلب خيره مي شوم كه پرستار مي خواهد آن را از تو جدا كند. اما انگار نمي تواند. دكتر از آن سمت شيشه به ما خيره شده و چهره اش درهم است. مريم با بغض و به زحمت دوباره مي خواند: اقرا باسم ربك الذي خلق. خلق الانسان من علق.....
از ميان پرده هاي لرزان اشك، پرستار را مي بينم كه متعجب دكتر را صدا مي زند و مونيتور را نشان مي دهد. صداي سوت ممتد تبديل به ضرباتي منظم و آرام شده است. اعتماد نمي كنم. دكتر دستور شوك مي دهد.
سر مريم را برمي گردانم تا نبيند و ناگهان طنين اوليه و سريع قلب به گوش مي رسد و سينه ي تو با دم و بازدم بالا و پايين مي رود.
تو را به مريم نشان مي دهم. انگشتان دستت مي لرزد و تكان مي خورد. مريم فرياد مي كشد: بابا! بابا! چادرم رو نگاه كن! و من معني چهل روز خلوت تو را در اين اتاقك شيشه اي مي فهمم..... و تو اكنون دوباره مبعوث و برانگيخته شده اي براي دخترت.....

والسلام.
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  چند داستانک متفاوت از زندگی دکتر شریعتی v.a.y 0 263 ۰۴-۱۱-۹۳، ۱۲:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: v.a.y
  مرگ مزخرف / زهره شریعتی mahtab 0 400 ۱۳-۱۲-۹۱، ۰۳:۲۹ ب.ظ
آخرین ارسال: mahtab

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان