امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مثل خون در رگ هاي من ( نامه هاي احمد شاملو به آيدا)
#1
Heart 
[عکس: 5w3a_img_4016.jpg]

" مثلِ خون در رگ‌های من"  شاملِ بیست نامه‌ احمدِ شاملو به همسرش آیدا سرکیسیان است که در سال‌های 40 و 50 خطاب به او نوشته است.
آیدا سرکیسیان همسر احمد شاملو بعد از پانزده سالی که از مرگِ این شاعر جریان‌ساز می‌گذرد، اجازه‌ انتشار این نامه‌ها را داده.
رابطه‌ عاطفی و عاشقانه‌ احمد شاملو و آیدا سرکیسیان یکی از مهم ترین وجوهِ زندگی این شاعر است که باعثِ تحول در زندگی شاملو شد؛‌ به طوری که در بسیاری از مشهورترین اشعارش رد پای حضورِ آیدا کاملا محسوس است. به همین دلیل می‌توان این رابطه را یکی از تاثیرگذارترین روابط عاشقانه‌ای دانست که شخص شاملو نیز مدام به آن اشاره داشت. فضای حاکم بر این نامه ها دربرگیرنده احساسات شخصی شاعر است،‌ همراه با اشاره‌هایی به برخی مسائل ادبی و سیاسی روزگار. هر چند این موضوع تا به حال آن‌چنان پررنگ به شمار نیامده است. در پایان کتاب نیز تصویر هفده نامه با دست‌خط شاعر گنجانده شده‌ است. در واقع فارغ از محتوای خاص این نامه‌ها می‌توان آن‌ها را بخشی از تاریخ زندگی شاعر به حساب آورد که تا به امروز منتشر نشده‌ بود.
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
#2
نامه شماره يك

آیدا نازنین خوب خودم!ساعت چهار یا چهار و نیم است. هوا دارد شیری رنگ می‌شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاری های فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید «کار» کنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست. برای آن است که دیگر ـ به قول خودت ـ چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند.اما … بگذار باشد. اینها هم تمام می‌شود. بالاخره «فردا» مال ما است. مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم …بالاخره خواهد آمد، آن شب هایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.چه قدر تو را دوست دارم!
چه قدر به نفس تو در کنارم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه حرف های ما این شده است که تو به من بگویی: «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» و من به تو بگویم که:‌ «دیگر کی می‌توانم ببینمت؟» و یا من بگویم: «دیوانه ی زنجیری حالا چند دقیقه ی دیگر هم بنشین!».و همین! ، همین و همین!تمام آن حرف ها شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرف ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد. وحشت از اینکه رفته رفته تو از این دیدارها و حرف ها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.این موقع شب -یا بهتر بگویم سحر- از تصور چنین فاجعه ئی به خود لرزیدم. کارم را کنار گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم:آیدای من! این پرنده، در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است،‌ به این جهت است…بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریک ترین شب ها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آن را بشنوم.به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب های سفیدی.به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال زائیده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست.که خانه ی ما نیست. که شایسته ی ما نیست.به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده ی عشق ما در آن آواز خواهد خواند.

«احمد تو» 29 شهریور  1342

احمد شاملو
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
#3
نامه شماره دو

آيدا؛
بگذار بی مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم ؛ که من در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذت ها،آتش و شور و حرارت آن را می خواهم ...!بیش از هر چیز، شوق و شورش را می پسندم،
و بیش از هر چیز، بی تابی ها و بی قراری هایش را طالبم ...
سکوت تو، شعر را در روح من می خشکاند !
شعر، زندگی من است.
حرف های تو مایه های اصلی این زندگی است ...
و مایه های اصلی این زندگی می باید باشد "مثل خون در رگ‌های من... "


احمد شاملو
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط: taranomi ، d.ali ، author ، بهار نارنج ، دخترشب
#4
نامه شماره سه

آیدای خوب من!
روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس می کنم که شعر، دوباره در من جوانه می زند.
به بهار می مانی که چون می آید، درخت خشکیده شکوفه می کند. برای فردای مان چه رویاها در سر دارم!
آن رنگین کمان دوردستی که خانه ی ماست،  و در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را می بوسند و در وجود یکدیگر آب می شوند .....
از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پرده ی نازکی می لرزاند در رویایی مداوم سیر می کنم. می دانم که در آن سوی یکی از فرداها حجله گاه موسیقی و شعر در انتظار ماست، و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم و هر دم می خواهم فریاد بکشم: آیدای من!
شتاب کن که در پس این "اُلمپ" سحر انگیز ، همه ی خدایان به انتظار ما هستند!معنی "با تو بودن" برای من "به سلطنت رسیدن" است.
چه قدر در کنار تو مغرورم! 
شب پنج شنبه  9 خرداد 41، فقط خدا می داند چه ساعتی است!

احمد شاملو
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
#5
نامه شماره چهار

آیدای خودم، آیدای احمد...
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من!
از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی.
سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت!
عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی. از شوق اشک می ریزم.
دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند،
اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. ....
دست مرا بگیر. با تو می خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی. ....
هنوز نمی توانم باور کنم، نمی توانم بنویسم، نمی توانم فکر کنم... همین قدر، مست و برق زده، گیج و خوش بخت،
با خودم می گویم: برکت عشق تو با من باد!- و این، دعای همه ی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم .برکت عشق تو با من باد! 

احمد تو١٧ فروردین ماه ٤٣

احمد شاملو
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط: d.ali ، author ، بهار نارنج ، دخترشب
#6
نامه شماره پنج

آیدا، امید و شیشه ی عمرم!
با این که وقت تنگ است و کار بی انتهاست، با این که باید از حالا (به نظرم ساعت از نیم بعد از نصف شب گذشته باشد) شروع به کار کنم، و با این که هر دقیقه را باید غنیمت بشمرم، نمی توانم خودم را راضی کنم که چند سطری برایت ننویسم و با آن که هم الان یک ساعت هم نیست که از تو دور شده ام، بی تو باشم.آیدا جانم!بدترین روزهای عمرم را می گذرانم.
فشار تهی دستی و فشار آن زن بی انصاف بی رحم از طرف دیگر، فشار بانک که پول سفته اش را می خواهد و فشار بی غیرتی و وقاحت این مرد شارلاتان که دو ماه عمر مرا به امروز و فردا کردن تلف کرده است، همه مرا در منگنه گذاشته اند.از صفر می باید شروع کنم، اما برای آن که به صفر برسم خیلی باید بکوشم. مع ذلک نفس گرم تو، وجود تو، عشقت و اطمینانت مرا نیرو می دهد. پر از امید و پر از انرژی هستم. تو را دارم و از هیچ چیز غمم نیست. از صفر که هیچ، از منهای بی نهایت شروع خواهم کرد و از هیچ چیز نمی ترسم. من در آستانه ی مرگی مأیوس، در آستانه ی "عزیمتی نابهنگام" تو را یافتم؛ وقتی تو به من رسیدی من شکست مطلق بودم، من مرده بودم. پس حالا دیگر از چه چیز بترسم؟
دست های تو در دست من است. امید تو با من است. اطمینان تو با من است. چه چیز ممکن است بتواند مانع پیشرفت من شود؟ کوچکترین لبخند تو مرا از همه ی بدبختی ها نجات می دهد. کوچک ترین مهربانی تو مرا از نیروی همه ی خداها سرشار می کند...
یقین داشته باش که احمد تو مفلوک و شکست خورده نیست. تمام ثروت های دنیا، تمام لذت های دنیا، تمام عالم وجود، برای من در وجود "آیدا" خلاصه می شود. تو باش، بگذار من به روی همه ی آن ها تف کنم.
بگذار به تو نشان بدهم که عشق، عجب معجزه یی است. تو فقط لبخند بزن. قول بده که فقط لبخند بزنی، امیدوار باشی و اعتماد کنی. همین!تمام بدبختی های من، بازیچه ی مضحک و پیش پا افتاده یی بیش نیست. تمام این گرفتاری ها فقط یک مگس مزاحم است که با تکان یک دست برطرف می شود... بدبختی فقط هنگامی به سراغ من می آید که ببینم آیدای من، لبخندش را فراموش کرده است. فقط در چنین هنگامی است که تلخی همه ی بدبختی ها قلب مرا لبریز می کند.آیدای من!اگر می خواهی پیروز بشوم، به من لبخند بزن. سکوت غم آلود تو برای من با تاریکی مرگ برابر است. به جان تو دست و دلم می لرزد، خودم را فراموش می کنم و به یادم می آید که در دنیا هیچ چیز ندارم. بدبخت سرگردانی هستم که نتوانسته ام امید به پیروزی را حتی در دل بزرگ و قدرتمند آیدای خودم به وجود آرم...لبان بی لبخند تو..
آیدا! لبان بی لبخند تو پیروزی بدبختی است بر وجود من.بگذار من به بدبختی پیروز بشوم.لبخندت را فراموش مکن آیدا،لبخندت را فراموش مکن ...از این بحران بیرون می آییم. و پس از آن، من باید به ناگهان قد برافرازم... من بسیار عقب افتاده ام. باید کومکم کنی که این عقب افتادگی را جبران کنم...
وقت کم و راه دراز است، باید قدم های بلند بردارم. مرا به جلو بران! کومکم کن! فقط با لب هایت، فقط با لبخندت، فقط با آغوش پر مهرت. با نگاهت و با ملاحتت.
لبخند بزن!
همیشه لبخند بزن! با امید به عشق تو حالا شروع به کار می کنم.

شب به خیر،احمد تو _جمعه 27 مهرماه 41

احمد شاملو
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط: author ، بهار نارنج ، d.ali ، دخترشب
#7
نامه شماره شش

آیدا، نازنین ترین چیز من،از ماده و روح!
چه قدر جای تو، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است...
گو این که لحظه یی بی تو نیستم. خودت بهتر می دانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! -نفسی نمی کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمی تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می تپد.آه که اگر فقط این دوری اجباری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می توانستم بگویم که آرام ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می گذرانم. 
دیشب ناگهان یاد نقشه یی افتادم که برای خانه مان کشیدیم و تو فورا آن را بردی که بایگانی کنی. _ چه قدر تو بامزه ای. باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سال ها در آن خانه، بر فراز تپه یی بر دامنه ی کوههای پوشیده از جنگل زندگی کرده ام!کتیبه یی بر سر در آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:«ای بیگانه که خلوت ما را می شکنی! همچنان که در خانه ی ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار. ما از دوزخ بیگانگی ها گریخته ایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم. اگر به خانه ی ما فرود می آیی ، خلوت ما را مقدس شمار!» ....
آیدای من! تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زنده ام.
به این زندگی دل بسته ام و آن را روز به روز پُربارتر می خواهم. 

احمد تو، گرگان [آذر شهر]اول دی ماه ١٣٤٢

احمد شاملو
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط: author ، بهار نارنج ، d.ali ، دخترشب ، دخترشب
#8
نامه شماره هفت

آیدا!
عشق و شعر و امید و نشاط و سرود زندگی من!
آیدای من! آیدای یگانه، آیدای بی همتای من!
نه تنها هیچ چیز نمی تواند میان ما جدایی بیفکند، بلکه هیچ چیز نخواهد توانست میان آنچه من و تو هستیم و وجودی یگانه را تشکیل می دهیم، باعث احداث تویی و منی بشود... من و تویی در میانه نیست، و اگر جسم نباشد روحی نمی تواند بود و اگر روح نباشد جسمی نیست.قلب من فقط به این امید می تپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من می توانم آن را ببینم، او را ببویم، اورا ببوسم، او را در آغوش خود بفشار م و او را احساس کنم....من بزرگ ترین،خوشبخت ترین،مقتدرترین و داراترین مرد دنیا هستم!بزرگترین مرد دنیا هستم، زیرا بزرگ ترین عشق دنیا در قلب من است...عشق، بزرگ ترین خصلت انسان است؛ پس من که عشقی چنین بزرگ در دل دارم چرا بزرگترین مرد دنیا نباشم؟خوشبخت ترین مرد دنیا هستم؛ زیرا قلبی که در کنار من می تپد، با تپش خود مرا به همه ی پیروزی ها نوید می دهد؛ و کسی که پیروز است چرا خوشبخت نباشد؟ و کسی که پیروزترین مرد دنیاست چه گونه خوشبت ترین مرد دنیا نباشد؟مقتدرترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام که در سرشارترین لحظه های کامیابی، در لحظاتی که نه خدا و نه شیطان ،هیچ یک نمی توانند سرریزشدن جام های مالامال از لذت و هوس را مهار کنند، توانسته ام پاسدار پاکی و تقوا باشم و لجام گسیخته ترین هوس هایی را که غایت آرزوهای حیوانی است، برای وصول به بلندترین درجات عشق انسانی مهار کنم!و کسی که تا این حد به همه ی هوس های خود مسلط است، چرا ادعا نکند که مقتدرترین مرد دنیاست؟
داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام تو را داشته باشم...
تو بزرگ ترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمی توان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیده ام، چرا مغرور نباشم؟
من غرور مطلقم! آیدا!
و افتخار من این است که بنده ی تو باشم....

اول تیر ماه چهل و یک شش صبح
احمد شاملو
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط: بهار نارنج ، d.ali ، دخترشب
#9
نامه شماره هشت

آیدا!
تو مثل یک خدا زیبایی.
چشم های تو، زیباترین چشم هایی است که آدم می تواند ببیند و نگاهت همه ی آفتاب های یک کهکشان است؛ سپیده دم همه ستاره هاست.لبان تو، آیینه یی است که از ظرافت روحت حرف می زند و روحت روح وقار و متانت است. روح تو یک "خانم" یک "لیدی" است.گردن ت، بی کم و کاست به سربلندیِ من می ماند. یک کبر، یک اتکا و یک اطمینان مطلق است و با قامت تو هردو از یک چیز سخن می گویند.اما... اما تصور نکن که من تو را برای زیبایی هایت، تنها برای چشم های بی نظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست می دارم.آیدای من! تو بیشتر برای قلبت دوست داشتنی هستی. تو را برای آن دوست می دارم که "خوبی".
برای آنکه تو جمع زیبایی روح و تنی. و بدین جهت است که می گویم هرگز نه پیری و نه ....
نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد... چرا که هر چه تنت زیر فشار سال ها در هم شکسته شود، روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست.خدای کوچولو!مرا توی بازوهایت، توی بغلت جا بده. مرا زیر پاها یت، روی زمینی که بر آن قدم گذاشته ای، جا بده.

شب پنجشنبه، 29 شهریور 1341
احمد شاملو
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط: بهار نارنج ، d.ali ، دخترشب ، دخترشب
#10
نامه  شماره نه
آیدای کوچولوی من!
آن قدر دوستت دارم که گاهی از وحشت به لرزه می افتم!زندگی من دیگر چیزی به جز تو نیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. چهره ات تمام زندگی مرا در آینه ی واقعیت منعکس می کند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه می ماند!تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته می کند.همه ی شادی هایم در یک لبخند تو خلاصه می شود؛ و کافی است که تو قیافه ناشادی بگیری تا من همه ی شادی ها و خوش بختی های دنیا را در خطوط درهم فشرده ی آن، چهره ای که خدا می داند چقدر دوستش می دارم گم کنم!

شب پنجشنبه، 29 شهریور 1341

احمد شاملو
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط: d.ali ، دخترشب ، دخترشب


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  یکی از نامه های احمد شاملو به آیدا دخترشب 0 236 ۱۹-۰۸-۹۹، ۰۴:۳۶ ب.ظ
آخرین ارسال: دخترشب
  نامه ای از خدا . !!Tina!! 1 368 ۰۸-۱۱-۹۶، ۰۶:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: d.ali
  وصيت نامه چارلي چاپلين #*Ralya*# 2 337 ۲۸-۰۸-۹۴، ۰۱:۲۹ ب.ظ
آخرین ارسال: dakhtare-darya

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
10 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۲۰-۰۱-۰, ۰۸:۱۰ ب.ظ)، v.a.y (۰۲-۱۲-۹۶, ۰۱:۵۸ ق.ظ)، صنم بانو (۱۱-۱۱-۹۶, ۰۹:۴۷ ب.ظ)، دخترشب (۱۹-۰۸-۹۹, ۰۳:۲۶ ب.ظ)، d.ali (۲۹-۱۱-۹۶, ۱۰:۵۶ ب.ظ)، Land star (۳۰-۱۱-۹۶, ۰۱:۱۹ ب.ظ)، taranomi (۱۱-۱۱-۹۶, ۰۷:۰۹ ب.ظ)، بهار نارنج (۲۹-۱۱-۹۶, ۰۷:۳۸ ب.ظ)، author (۱۲-۱۱-۹۶, ۰۵:۲۶ ب.ظ)، B.gh@neh (۲۰-۰۱-۰, ۰۸:۰۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان