امتیاز موضوع:
  • 2 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مجموعه ى "ستارگان همواره درخشان"
1. روزی طبق دستورمأموریت تخریب پلی را داشته كه در هنگام انهدام آن مشاهده می نماید كه اتومبیل شخصی سواری در حال عبور از روی پل می باشد برای آسیب نرسیدن به آن اتومبیل پل رادور زده وقتی اتومبیل از پل عبورمی نماید آن وقت پل را تخریب می كند واین حد والای روحی بزرگ از یك سردار هوائی بود.
2. روزی از او پرسیدند آیا امام زمان را دیده اید ؟ در جواب اظهار داشت امام زمان راعیناِِ ندیده ام ولی معجزات آن بزرگواررا بطور وضوح دیده ام بدین معنی كه موشكهائی كه بطرف هواپیما ی من ازطرف دشمن كافررها میگردید دارای دوفیوز است كه یكی درموقع نزدیك شدن به هواپیما ودیگری هنگام بر خورد باهواپیماعمل می نماید بارها و بارها دیدم كه این موشكها ازطرفین هواپیما عبورمیكردند وهیچكدام نه عمل مینمودند ونه به هواپیما اصابت می نمود
3. دررابطه با شجاعت وی خاطره ای موجود است كه وی با درجه سروانی بیشتر از50 پرواز داشته به همین دلیل طبق مراسمی خیابانی درشیراز مقابل پایگاه بنام سروان خلبان عباس دوران كردند ودرعرض مدت كوتاهی با توجه به شجاعت و شهامت به درجه سرهنگی مفتخرشد.
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[عکس: 47deعباس-دوران-و-فرزندش.jpg]

[عکس: 47deبارگیری.jpg]

[عکس: 47de359157.jpg]
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
ستاره ى درخشان 23
شهيد محمدجواد دل اذر:بى اعتنا با مرگ
شهيد جواد دل آذر:
فروردين ماه ١٣٣٦درقم متولد شد.
. مفتخر بود که از همان سنين، چهرة ملکوتي علما از جمله امام عزيز (ره) را زيارت کرده و نسبت به اين انسانهاي آسماني، الفت و دوستي قلبي پيدا بکند.
جواد، توانست تحصيل در دوره ابتدايي را با موفقيت بگذراند، اما مشکلات مالي او را وادار کرد که رو به سوي محيط کار آورده و دوره راهنمايي تحصيلي را در کلاسهاي شبانه به اتمام برساند، ولي علي رغم استعداد عالي، موفق به ادامه تحصيل نشد و با تشويق و اصرار دوستان و برخلاف ميل خانواده به استخدام کادر درجه داري ارتش درآمد. اما جوّ ناسالم ارتش، مجال ماندن را از او گرفت. از اينرو، پس از بيست ماه ماندن در ارتش و گذراندن آموزشهاي نظامي و کسب تجربة رزمي، دل به استعفا سپرد و آنگاه با غيبتهاي مکرّر و تن ندادن به قوانين ضد اسلامي ارتش طاغوت، از آن خارج شد.
ا
پس از آن که حضرت اما م«ره» قصد مراجعت به ايران را پيدا کرد وي به عضويت کميته استقبال از آن حضرت در آمد. و پس از ورود امام به ميهن، او به عنوان يکي از اعضاي گروه اسکورت، مسلّحانه از ماشين حامل امام حفاظت مي کرد.
بعد از پيروزي انقلاب، به عضويّت کميته انقلاب اسلامي درآمد و در دستگيري عوامل طاغوت و قاچاقچيان مواد مخدّر تلاش و کوشش بسياري کرد. همچنين در آذر ماه سال 1358 (ه.ش.) به اتفاق شهيد محمد منتظري، به منظور مبارزه با صهيونيستها به لبنان مسافرات کرد.
در سال 1359 (ه.ش.) به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد. بعد از گذراندن يک دوره آموزشي کوتاه مدت به سوي جبهه هاي جنگ شتافت و پس از آن نيز جبهه را رها نکرد و در اين راستا رشادتها به خرج داد و حماسه ها آفريد.
جواد، سالهاي حضور خود در جبهه را با مسئووليّت هاي گوناگوني از قبيل فرماندهي «محور» و «عمليّات» لشگر17علي ابن ابي طالب (ع) طي کرد. او سرانجام در تاريخ 13/12/1364 در عمليّات والفجر 8 به فيض عظيم شهادت نايل آمد و از عالم ملک به جهان ملکوت پر کشيد.

او در زندگي سراسر مبارزه اش، فقط وجه خدا را در نظر مي گرفت و با انرژي ايمان، روح را قوي و قوي تر مي کرد. هر بار که مجروح مي شد، از جزع و فزع شديداً پرهيز مي نمود و هرگز درد درون را بيرون نمي ريخت. بلکه در اين مواقع حسّاس هميشه مي گفت: <بايد خدا از انسان قبول کند>.



وي هرگز به فکر گرفتن مأموريّتهاي آسان و کم زحمت نبود بلکه هر کجا سخن از سختي و مشقّت بود جواد در آنجا مي درخشيد! و نه تنها نسبت به مأموريّتهاي مشکل، اِبايي نداشت، بلکه با اقبال و رويي گشاده به سراغ آنها مي رفت و با شادابي و نشاط انجامشان مي داد.
جواد، آن چنان در جنگ پخته شده بود که به آساني اقدامات آتي دشمن را پيش بيني مي کرد؛ مثلاً گاه مي گفت: امشب دشمن دست به حمله يا پاتک خواهد زد! و بعد مي ديدند که سخنش به حقيقت پيوسته است.

بين او و افراد تحت امرش حرمت بود، اما حريم نبود. و اگرچه ميان آنها فاصله اي نبود، ولي همه او را دوست داشتند و امرش را با جان و دل پذيرا بودند؛ چرا که وي عاشق بسيجيان بود. به آنها احترام مي گذارد و به درد دلشان گوش فرا مي داد. با آنان نشست و برخاست داشت و چنان صميمانه برخورد مي کرد که نيروها مطيع و فرمانبر او مي شدند و نسبت به وي ارادت مي ورزيدند.
در ميدان رزم، جلودار واقعي بود. و در عمل، چنان چالاک و بي باک مي نمود که «شير شجاع لشگر» لقب گرفت. او از گرد و غبار جبهه که بر سر و رويش مي نشست لذت مي برد. در حقيقت اين خاک را زلالتر از آب مي دانست و به آن تبرّک مي جست.
در عمليّات والفجر 8 ، خط نخست نبرد را ترک نکرده و بلکه مثل هميشه نگران اوضاع بود. پس از عمليّات مذکور، با شهامت تمام، در مقابل پاتکهاي سنگين دشمن شکست خورده ايستاد و منطقه را از خطر سقوط حتمي، به کمک بسيجيان توانمند نجات داد.
جواد، در عين آنکه خود يک فرماندة نظامي بود، تخلّق به اخلاق اسلامي و آشنايي عميق با مسائل سياسي را براي فرماندهان نظامي ضروري و لازم مي دانست.
او پيوسته در برابر نظرات فرماندة مافوق خود، مطيع و منقاد بودو در صورت تصادم و تضادّ نظر او و فرماندة بالاترش، نظر فرمانده را مقدّم مي شمرد.
عشق به خدمت، تمام وجودش را فراگرفته بود. او خود را از دوران نوجواني وقف خدمت به خلق کرده بود. در فعاليّتهاي پر خوف و خطر قبل و بعد از انقلاب، در تمام عرصه ها، مي درخشيد. پس از انقلاب، آنقدر غرق در کار و تلاش بود که وقتي به ايشان مي گفتند ازداواج کن! مي گفت: «من مجرّد نيستم. من با جنگ ازدواج کرده ام!



جواد، سر نترسي داشت. شجاعت او قبل از انقلاب نيز زبانزد همگان بود. معروف است که وقتي تانکهاي طاغوت براي سرکوبي تظاهرات مردم قم به خيابانها آمدند او با همدستي چند نفر از همرزمانش جلوي تانکها دراز کشيد ه و بدين ترتيب انع حرکت آنها به سمت تظاهرکنندگان شدند.
سرانجام اين انسان عاشق و در حاليکه مشغول نماز بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسيد
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[عکس: 6afeبارگیری-1-.jpg]

[عکس: 6afe2.jpg]

[عکس: 6afeبارگیری-2-.jpg]
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
مي گفت:
- بماند براي بعد!
حتّي دوستانش بارها به او اصرار کردند، اما نپذيرفت. هميشه مي گفت:
- تا موقعي که در اين کشور جنگ است ازدواج نمي کنم! مي گفتيم:
- مادر! معلوم نيست که جنگ کي تمام شود. مي گفت:
- اين، راهي است که انتخاب کرده ام و معلوم نيست که زنده بمانم، و راضي نيستم يک نفر به عنوان همسر اسير من باشد!
خلاصه، هر بار که در اين موضوع به وي فشار مي آورديم، مي گفت:
- ان شاءالله بماند براي بعد از عمليات آتي.
تا اينکه عمليّات والفجر 8 آغاز شد. موقعي که مي رفت، گفتم:
- جواد! قول بده بعد از اين عمليات ازدواج کني! گفت:
- اگر زنده ماندم چشم!
ما هم فوراً دست به کار شديم و همسر آينده اش را انتخاب کرديم و در انتظار پايان عمليات نشستيم.
اما انتظارمان دير نپاييد؛ چرا که قبل از ما «عروس شهادت»، او را انتخاب کرده بود!

پدر شهيد :
يکي از همرزمان «جواد» تعريف مي کرد:
- قبل از عمليات آزادسازي «فاو» به جواد گفتيم:
- فلاني! بيا توي قرارگاه تا دور هم باشيم. گفت:
- نه، من بايد جاي دنجي براي خودم پيدا کنم يک متر در يک متر و آنجا خود باشم و خدا!
خلاصه، ما هر چه اصرار کرديم پيش ما نماند و رفت سراغ چيزي که خودش مي خواست؛ يک چهار ديواري پيدا کرد مثل اين حمّامهاي کوچک، ديگر خدا مي داند که توي آن اتاقک، و در خلوت عاشقانه اش با خدا، چه برنامه هايي داشت!
عمليّات که آغاز شد، پا به پاي نيروهاي تحت امرش رفت آن طرف آب. گفتيم:
- آقا جواد! اين قدر خودت را اذيّت نکن! خسته مي شوي و از پا مي افتي! لااقل شبي دو سه ساعت بيا اين طرف آب و قدري استراحت کن! گفت:
- اين را ديگر از من نخواه. من وقتي رفتم آن ور آب ديگر اين ور بيا نيستم!
در اوج عمليّات و آتشباري دشمن، مردانه دوش به دوش نيروهايش مي جنگيد. از يکي پرسيدم:
- جواد کو؟ گفت:
- جواد و حاج غلامرضا جعفري هر جا که آتش دشمن را نشود از دور خاموش کرد، با يک قبضه تير بار مي روند و از نزديک خاموش مي کنند!
در بحبوحة اين عمليّات، يک اسير عراقي، وقتي در جمع بسيجيان رزمندة ما احساس امنيّت کرد، پرسيد:
- اين «دل آذر» کيست که فرماندة لشگر شما دم به دم اسم او را صدا مي زنند و گوش بي سيمهاي ما هم پر از اين اسم شده است؟!»

«جواد» از قبل از انقلاب، فعّاليّت و مبارزه عليه رژيم شاه را شروع کرد. در اين رابطه عدّه اي از جوانها را مي برد خارج شهر و آموزش دفاع شخصي و ... مي داد.
در يکي از سالها، هنگام تحويل سال نو،جواد، يارانش را به دسته هايي چند تقسيم کرد. همين که سال تحويل شد، اينها در جاي جاي صحن حضرت معصومه (س) شروع به دادن شعار عليه رژيم پهلوي کردند، و همينطور مأمورين را دنبال خودشان به خارج صحن کشيده و به زد و خورد با آنها مي پرداختند، و از اين راه روحيّة انقلابي مردم را تحريک مي کردند.
جواد، سردمدار تظاهرات خياباني در قم بود. خيابان هاي چهار مردان و آذر، هيچ گاه فداکاريهاي جواد را فراموش نمي کنند.
بارها مأمورين به تعقيب وي پرداختند، اما هر بار با چابکي تمام، به ياري خدا از چنگشان گريخت.
يک بار برايش پيغام دادند:
- بيا و دست از اين کارها بردار، اگر دستگيرت کنيم بلايي بر سرت بياوريم که آن سرش ناپيدا!
جواد هم گفته بود:
- ما که خربزه خورديم، پاي لرزش هم ايستاده ايم. شما هرچه از دستتان بر مي آيد کوتاهي نکنيد؛ همان گونه که ما !

نثار روح پاكش صلوات

خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:
اکبر کدخدازاده:
«عملیّات بدر»، یکی از پیچیده ترین و دشوارترین حرکتهای نظامی ایران در طول جنگ تحمیلی بود. این عملیّات، در شرق دجله و حدّ فاصل «القرنه» و «جادّة خندق» صورت گرفت.
با اعلام رمز حمله، نیروهای رزمنده، ضمن عبور از موانع سخت طبیعی و مصنوعی ایجاد شده توسّط دشمن، توانستند به بسیاری از اهداف پیش بینی شده دست یابند.
از روز چهارم عملیّات، عراق دست به پاتکهای سهمگینی زد که در طول جنگ بی سابقه بود. در جناح غربی محلّ استقرار نیروهای لشگر 17 علی بن ابی طالب (ع) کانالی وجود داشت که بسیاری از نیروهای این لشگر، در آن مستقر بودند و آتش شدیدی نیز روی این کانال متمرکز بود.
بنده، در واحد اطلّاعات، عملیّات انجام وظیفه می کردم و در همین هنگامة آتشباری دشمن و پایمردی شگفت بچّه ها در مقابلشان، مسئوولیّت توجیه چند تن از فرماندهان ارتش و تیپّ المهدی (ع) نسبت به منطقه، به عهدة عدّه ای از برادران واحد ما گذاشته شد.
هنگامی که به همراه این فرماندهان، وارد کانال شدیم و به سمت انتهای آن ادامة مسیر دادیم، شهدا و مجروحین زیادی داخل آن افتاده بودند و باقی نیروها نیز سرگرم دفع پاتک بودند.
احساس همة ما این بود که در آن شدّت آتش و فشار دشمن، دیگر نمی توانیم خطّ را حفظ کنیم و بزودی کانال نیز سقوط خواهد کرد.
خلاصه، با هر زحمتی که بود خودمان را به انتهای کانال رساندیم. در نقطه ای از آن، شهید بزرگوار «جواد دل آذر» نشسته بود و با چندین بی سیم، رزمندگان را هدایت می کرد؛ آن هم با چه آرامش و صلابتی! انگار نه انگار توی آن دریای آتش، سکّاندارکشتی طوفانزدة بلاست!
چنان چشم امید همة بی سیمها به دهان او دوخته شده بود که شرممان آمد ما نیز دست توسل به دامن سخنش بزنیم. آرامش غیر قابل توصیف او، چشم اعجاب فراماندهان همراه ما را پر کرده بود. با سلام و خسته نباشیدی که به رغبت بر لبمان وزید، پذیرایمان شد. از وی خواستیم از وضعیّت خطّ و موقعیت ما بگوید، و او چنان با تسلّط و کارشناسی تمام، شروع کرد و مطلب را به آخر برد که فراموشمان شد در چه جهنّمی از تیرها و ترکشها ایستاده ایم! پس «جواد» را به خدا سپردیم و به قصد بازگشت، برخاستیم. برادری که از تیپّ المهدی آمده بود، پرسید:
- مسئوولیّت برادرمان چی بود؟
- ایشان فرماندة عملیّات لشگر است.
- صحیح!
و یکی از فرماندهان ارتشی با حالتی شبیه انکار و تعجب پرسید:
- هم فرماندهی و هم ...؟!
تا خواستم چیزی بگویم، یکی از برادران، با لحنی افتخارآمیز گفت:
کاری که فقط از مخلصینی مانند ایشان برمی آید!
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
[عکس: cb1cimages.jpg]

[عکس: cb1c50.jpg]

[عکس: cb1c4010011724921810151723115160153242424.jpg]
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
ستاره ى درخشان 24
شهيد بهنام محمدى :
بزرگ مرد كوچك
متولد : 12 بهمن 1345
شهادت : 28 مهر ١٣٥٩


بهنام در منزل پدر بزرگش در خرمشهر به‌ دنیا آمد. ریزه بود و استخوانی اما فرز چابک بازیگوش و سرزبان دار.
شهریور 1359 شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر قوت گرفته بود خیلی ها داشتند شهر را ترک می کردند کسی باور نمی کرد که خرمشهر به دست عراقی ها بیفتد اما جنگ واقعاً شروع شده بود بهنام که فقط 13 سال سن داشت، تصمیم گرفت بماند. او مردانه ایستاد.هم می جنگید هم به مردم کمک می کرد. بمباران که می شد می دوید و به مجروحین می رسید. او با همان جسم کوچک اما روح بزرگ و دل دریایی‌اش به قلب دشمن می‌زد و با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد می‌رساند تا از شهر و دیار خود دفاع کند. بهنام چندین بار نیز به اسارت دشمن درآمد؛ اما هر بار با توسل به شیوه‌ای از دست آنان می گریخت
برای فریب عراقی ها می زد زیر گریه و می گفت: “من دنبال مامانم می گردم گمش کردم” او با بهره گیری از توان و جسارت خود توانست اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد.
عراقى ها که فکر نمی کردند این نوجوان 13 ساله قصد شناسایی مواضع , تجهیزات و نفرات آنها را دارد , رهایش می کردند. یک بار که رفته بود شناسایی , عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود هیچ چیز نمی گفت فقط به بچه ها اشاره کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه می افتادند. این شیر بچه شجاع و پرتلاش بختیاری در رساندن مهمات به رزمندگان اسلام بسیار تلاش می کرد. گاه آنقدر نارنجک و فشنگ به بند حمایل خود آویزان می‌کرد که به سختی می توانست راه برود.علاقه عجیبی به امام خمینی (ره) داشت، به گونه ای که اینگونه سفارش کرده بود: از بچه‌ها می‌خواهم که نگذارند امام تنها بماند و خدای ناکرده احساس تنهایی بکند.
بهنام محمدی نوجوان 13-12 ساله‌ای بود که در تمام روزهای مقاومت از 31 شهریور تا 28 مهر 59 در خرمشهر ماند.

با تشدید جنگ و تنگ ترشدن حلقه محاصره خرمشهر , خمپاره ها امان شهر را بریده بودند. درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود مثل همیشه بهنام سر رسید اما نارحتی بچه ها دیگر تاثیری نداشت او کار خودش را می کرد کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبو غبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود. ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود و چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در 1359/7/28 پر کشید.
در سال 1389 طی یک مراسم باشکوه و با شرکت مسئولان و مدیران استان خوزستان و هزاران نفر از اهالی شریف شهرستان مسجد سلیمان ، مزار مطهر این شهید بزرگ به قطعه شهدای گمنام در ورودی شهر مسجد سلیمان انتقال یافت.

مادر بهنام در بیان خاطره‌ای از این شهید می گوید:هنگام آغاز جنگ تحمیلی بهنام سیزده سال و هشت ماه داشت، نخستین فرزندم بود، او در دوازده سالگی به من می‌گفت:” می خواهم طوری باشم که در آینده سراسر ایران مرا به خوبی یاد کنند و یک قهرمان ملی باشم.
بهنام را به مدرسه نبردم، چرا که پدرش نمی‌گذاشت، او را به تعمیرگاه سپاه به همراه برادرش فرستادم تا کاری یاد بگیرد.
يک روز گفت: مادر دلم می‌خواهد بروم پیش امام حسین(ع) و بدانم که چگونه شهید شده! روزی دیگر کاغذی به من نشان داد که درباره غسل شهادت در آن نوشته شده بود. آرام گفت: مادر مرا غسل شهادت بده! چون می خواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمان می‌ترسم عراقی ها تو را ببرند.

نثار روح پاكش صلوات
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
پاسخ
سپاس شده توسط:
-به قول همه رزمنده های خرمشهر مایه دلگرمی رزمنده ها بود.
___________________________

داستان زندگی شهید بهنام محمدی‌راد، نخستین نوجوان شهید دوران دفاع مقدس در کتابی به نام «قصه‌ای برای نخوابیدن» به نویسندگی یداله اقدامی منتشر شد.

این کتاب با همکاری کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و اداره کل حفظ و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خوزستان منتشر و روانه بازار شد.

«اوس رحمان»، «دریاقلی اوراقچی»، «مسابقه کُشتی»، «التهاب شهر»، «و جنگی که تحمیل شد»، «مِهر خونین خرمشهر»، «فرار برای بازگشت به خانه»، «شوخی»، «سیلی آبدار»، «حس غریب» و «پرواز آبی تا خدا» عناوین قسمت‌های مختلف این کتاب است.
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:
[عکس: c6ab73721-203.jpg]


[عکس: c6abبارگیری-3-.jpg]

[عکس: c6abبارگیری-4-.jpg]

[عکس: c6ab1-mohammadi.jpg]


[عکس: 070bIMG-2910.jpg]
آمدن ' بودن ' شدن ' رفتن
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
49 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۸-۰۳-۹۶, ۱۱:۴۳ ب.ظ)، nafas (۲۳-۱۲-۹۵, ۰۶:۳۱ ب.ظ)، لیلی (۱۲-۰۱-۹۶, ۱۱:۳۸ ق.ظ)، sadaf (۱۸-۰۷-۹۶, ۱۲:۳۹ ق.ظ)، زینب سلطان (۲۸-۰۷-۹۶, ۰۳:۰۶ ب.ظ)، baye (۱۲-۰۱-۹۶, ۱۰:۲۸ ق.ظ)، ملکه برفی (۱۵-۰۳-۹۶, ۰۸:۳۷ ب.ظ)، hadis hpf (۲۸-۱۲-۹۵, ۱۲:۱۰ ق.ظ)، نويد (۱۳-۰۸-۹۹, ۱۱:۳۸ ق.ظ)، خانوم معلم (۲۷-۱۲-۹۵, ۰۵:۵۰ ب.ظ)، avapars (۱۶-۰۲-۹۶, ۱۲:۰۵ ب.ظ)، barooni (۲۴-۱۲-۹۵, ۰۲:۰۲ ب.ظ)، Natali (۲۷-۰۷-۹۶, ۰۱:۳۸ ق.ظ)، صنم بانو (۰۱-۰۱-۹۷, ۰۷:۵۴ ب.ظ)، برف سیاه (۰۷-۱۲-۹۵, ۰۷:۴۹ ب.ظ)، .Arman. (۲۹-۰۳-۹۶, ۰۴:۳۷ ب.ظ)، Chita (۱۶-۰۲-۹۶, ۰۲:۴۵ ق.ظ)، دخترشب (۱۹-۱۰-۹۶, ۰۱:۲۴ ق.ظ)، AsαNα (۳۰-۰۴-۹۶, ۰۷:۵۹ ب.ظ)، hananee (۲۷-۱۲-۹۵, ۰۳:۵۵ ب.ظ)، shab mahtabi (۳۰-۰۴-۹۶, ۰۴:۴۵ ب.ظ)، d.ali (۲۴-۰۱-۹۸, ۰۲:۲۰ ب.ظ)، .AtenA. (۲۸-۱۲-۹۵, ۱۲:۳۰ ق.ظ)، ایانا (۰۳-۰۶-۹۶, ۰۷:۵۹ ب.ظ)، دختربهار (۰۳-۰۶-۹۶, ۰۷:۵۵ ب.ظ)، Land star (۱۳-۱۰-۹۶, ۱۲:۱۵ ق.ظ)، •Vida• (۰۸-۰۳-۹۶, ۱۱:۲۳ ب.ظ)، :)nafas (۲۰-۱۲-۹۵, ۱۱:۲۸ ق.ظ)، ستاره ی احساس (۲۹-۰۲-۹۶, ۰۷:۴۱ ب.ظ)، salina (۲۷-۱۲-۹۵, ۰۶:۲۳ ب.ظ)، Nara (۱۲-۰۱-۹۶, ۰۱:۵۱ ب.ظ)، "Ava" (۲۷-۱۲-۹۵, ۱۰:۲۵ ب.ظ)، ساسی (۲۶-۱۲-۹۵, ۰۴:۰۱ ب.ظ)، ژوان (۱۶-۰۲-۹۶, ۰۱:۰۷ ق.ظ)، ebrahime (۱۶-۱۲-۹۵, ۰۳:۲۳ ب.ظ)، !!Tina!! (۲۲-۰۹-۹۶, ۱۲:۵۷ ق.ظ)، Fadiya (۲۶-۱۲-۹۵, ۰۵:۳۵ ب.ظ)، ♥هستی♥ (۲۲-۱۲-۹۵, ۰۶:۴۳ ب.ظ)، »L@ntern Moon« (۰۵-۰۱-۹۶, ۰۴:۳۸ ب.ظ)، alirezaa_shah (۰۹-۰۶-۹۶, ۰۷:۵۰ ب.ظ)، taranomi (۱۸-۱۰-۹۶, ۱۰:۴۰ ب.ظ)، نیاز۲ (۰۲-۰۹-۹۶, ۰۸:۳۰ ق.ظ)، بهار قربانی (۰۳-۰۵-۹۶, ۱۰:۵۱ ب.ظ)، "فاطیما79" (۲۳-۰۴-۹۶, ۱۱:۱۱ ق.ظ)، بهار نارنج (۲۰-۰۹-۹۶, ۰۹:۴۰ ب.ظ)، $MoNtHs OfF$ (۰۶-۰۴-۹۶, ۰۱:۴۴ ق.ظ)، ♥فاطیما♥ (۱۰-۱۰-۹۶, ۰۹:۱۴ ب.ظ)، N-A-F-A-S (۰۳-۰۶-۹۶, ۰۷:۵۲ ب.ظ)، نیلوفر110 (۲۷-۰۷-۹۶, ۰۱:۴۹ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان