امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مردی که پرواز کرد…
#1
عزیزکم، دیشب رسیدم. اینجا آنطورها که فکر میکنی عجیب و غریب نیست. چیزی در امتداد همان زندگی. چیزی شبیه همان جایی که هستیم، قدری متفاوتتر. فقط قدری، نه بیشتر، نه کمتر.
میدانی اینجا چه استقبالی از من شد؟ دوستان زیادی پیدا کردهام. چندتایی فرشته، هر بار که مرا میبینند، پچپچ میکنند و ریز میخندند. بسیاری هم مرا به هم نشان میدهند.
یک بار از فرشتهای که محبت حمل میکرد پرسیدم اینجا چه خبر است؟ میدانی چرا با من چنین میکنند؟ من که نه خوبم و نه بد. نه پرهیزگار و موبد بودهام و نه ستمکار و ستمگستر. چرا؟
میدانی چه جوابم داد؟ باورم نمیشد. تو اینجا هم حضور داری. تو همیشه همه جا هستی. نه تنها در قلب کوچک من، بلکه در بزرگترین باغهای آسمان.
فرشته میگفت عاشق پیشگان را اینجا به فردوس سبز میبرند. و هر که در عشق پاکبازتر، درجه و مقامش بالاتر. باورم نمیشد، بخاطر تو، اینجا از آتش گذشته باشم. از تو متشکرم.
یکی از همان فرشتهها که شیرین میخندید به نزدم آمد و گفت: « برو پایین گشتی بزن. قلبی دلنگرانت است. » میدانستم که آن یک نفر تویی. همانی که همیشه برایم دعا میکرد و من از مشکلات میجهیدم.
آمدم. چهره ی تو در آن جانماز سبز رنگ چون آفتاب تابستان میتابید. تو آنجا در خواب رفته بودی. میخواستم باری دیگر بر گیسوانت دست بکشم و بر پیشانی بلندت بوسهای زنم. اما بیدار میشدی.
میخواستم بیایم و برای اولین و آخرین سفر ِ بی تو، خداحافظی کنم. میخواستم بار دیگر گرمای پر مهر دستانت را در سردی وجودم حس کنم و میخواستم بار دیگر رقص چشمانت را تماشا کنم. اما بیدار میشدی.
دلم نیامد. بر کنج تاقچه، همانجایی که عکسهایمان را در آن چیدهای، نشستم و به تو خیره شدم. دلی سیر تماشایت کردم و از همان شعرهایی خواندم که باهم در جنگلنوردی میخواندیم.
نمیدانم چند ساعت گذشت، اما میدانستم که وقت تنگ است و باید بروم. بالا، بالا، بالاتر. و این همه از برکت آن عشق پاک تو به من بود. عشقی که مرا تا افلاک برد. همان عشقی که فرشتگان در آن رشک میبرند.
میخواستم در آخرین لحظات به خوابت بیایم. بیایم و بگویم که ای عزیزترین ِ قلبم، ای کیمیای زندگانی، ترا چونان نخستین روز آشنایی میستایم و چون نخستین دیدار دوست دارم. ترا برای همیشه و همه زمان دوست میدارم.
میدانی، تو همیشه برای من یک چهره داشتهای. یک صورت دوستداشتنی خندان. میدانم که از نخستین جوانههای عشقمان، سالها میگذرد و تو، تمام این مدت، برفهای کهنسالی را تاب میآوردی.
میدانم که همه ی سختیها برای تو و تمام آسایشها از آن من بوده است. میدانم که تو، فداکارانه، همهی دلخوشیها را برای بودن در کنار من، فدا کردی، تا من قدری دلشاد باشم. میدانم… تمام اینها را میدانم.
بدان که تو، برای من، در تمام این سالها، تنها یک چهره داشتی. همان صورت دخترک معصومی که چهره ی شیرین تبسماش، دلم را ربود. میدانی تمام این سالها، همان چهره را از تو شناختم و دیدم و لمس کردم.
عزیزکم، تو چون شمیم گلهای یاس سفید در بهارانی، چون درخشندگی گلهای محمدی حیاط و چون جلای داوودیها. چون شببوها، همیشه بوی عشق میدهی و همچون شمعدانیها، دوری را تاب نمیآوری. میدانم.
ای بهترینم. ای نازنینم. ای کیمیای من. تمام این راه دراز را از آسمان عشق برای این یک جمله آمده بودم: «ترا دوست میدارم». چون معصومیت شرم نخستین نگاه و چون پاکی یک عمر زندگی.
ای عشق من، این تنها جملهای است که در زندگی، با فعل حال بیان کردهام. و بعد از این هم با همین فعل ادا خواهم کرد. چه زنده باشم، چه مدهوش از حضورت یا پرواز کنان در طواف قلبت در این سوی دیگر زندگانی.
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  !!! مردی که راضی به فروش قلب خود شد !!! !!Tina!! 0 127 ۲۸-۰۶-۹۶، ۰۷:۵۲ ب.ظ
آخرین ارسال: !!Tina!!
  داستان کوتاه مردی که در [color=#ff0000]حمام[/color] زنانه کار می کرد لیلی 8 952 ۱۹-۰۹-۹۵، ۰۵:۵۱ ب.ظ
آخرین ارسال: admin
Heart خاطرات مردی که زنش به مسافرت رفته بود . خانوم معلم 3 359 ۲۵-۱۰-۹۴، ۰۸:۱۵ ب.ظ
آخرین ارسال: deli67

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان