امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مرگ مزخرف / زهره شریعتی
#1
چهره اش زير تور سياه انگار سايه است. سايه كه مي گويم، نه اسمش سايه باشد ها! نه. مثل سايه پر شاخ و برگ يك درخت، گل و بوته هاي روي تور سايه انداخته اند روي صورتش. گل تور نشسته روي بيني اش. بيني اش برق مي زند. مريم مي گويد: دماغهاي عمل كرده براقند. ولي من مي گويم دليل نمي شود. شايد يكي دماغش چرب باشد و برق بزند. اما در مورد او، همان حرف مريم درست است. دماغش را عمل كرده. خيلي ظريف و كوچك شده. هوس مي كنم دست بزنم بهش.
زود سرم را مي اندازم پايين. چون از آن هوس هاست كه دق مرگم مي كند. وسط مجلس كه نمي شود بروم يك كاره انگشت بگذارم روي دماغش. مي ترسم اگر نگاهش كنم طاقت نياورم.
هر وقت از اين جور هوس ها مي افتد به دلم، تا برآورده نشود ول كن نيستم. نگاهم را از روي تورش سر مي دهم روي دستهايش. دست هاي سفيد و انگشتان كشيده اي كه يك دستمال كاغذي مدام بينشان جا به جا مي شود.
انگشترش خيلي قشنگ است. طلاي سفيد و زرد با نگين هاي الماس درشت كه به شكل يك گل لاله برجسته شده. طفلك! دماغم تير مي كشد، ولي اشكم نمي آيد.
يكدفعه همه جا ساكت مي شود و همهمه ملايم مهمانها مي خوابد. فقط صداي فين فين مريم را مي شنوم كه نشسته كنارم. آبرويمان رفت. همه در سكوت دارند عزاداري مي كنند، آن وقت اين دختر چنان هق هق و فين فيني راه انداخته كه همه برگشته اند و دارند ما را نگاه مي كنند. با گوشه آرنج مي زنم توي پهلويش. بي هوا مي گويد: آخ! بدتر شد. از حرص گوشه چادرم را مچاله مي كنم و توي صورت مريم چشم غره مي روم. اما انگار نه انگار. اصلا توي باغ نيست. اخمهايش را مي كند توي هم و پچ پچ كنان مي گويد: چته؟ چرا همچين مي كني؟!
از لاي دندانهايم مي گويم: هيچي. فقط يواشتر گريه كن. يه كم سنگين تر!
مريم بي حوصله نگاهش را از من مي گيرد و همان طور آهسته مي گويد: خب دلم مي سوزه. بيچاره خاله مگه چند سالش بود؟ تازه نگاه كن شيدا چه حالي داره... و دوباره اشك هايش سرازير مي شود: آخي!
چشمهاي مامان از بس گريه كرده قرمز شده و گود رفته. نگاهش مات است. مسير نگاهش را كه دنبال مي كنم مي بينم از پنجره قدي اتاق پذيرايي به رفت و آمد مهمانها توي حياط خيره شده. گونه هاي هميشه سرخش هم بي رنگ شده اند. زير ابروهاي نازك مامان سيخ سيخ بيرون آمده. هيچ وقت نمي گذاشت اين طوري بشوند. زود به زود مي رفت آرايشگاه برشان مي داشت.
تنها وقتي كه مثل حالا ابروهايش زشت شده بودند، وقتي بود كه پدربزرگ و مادربزرگ مردند، جفتشان باهم تصادف كردند. مي خواستند از بزرگراهي كه خانه شان آن طرفش بود رد شوند، اما تنبلي شان آمده بود از روي پل هوايي بروند. يك نگاه انداخته بودند اين طرف، يك نگاه هم آن طرف، بعد با خيال راحت دست هم را گرفته بودند و دبرو كه رفتي. اما از شانسشان جوانكي هفده هجده ساله كه آن روز بعد از ظهر سوييچ ماشين مدل بالاي بابايش را كش رفته بود، با سرعت 150 كيلومتر زد بهشان. مردمي كه بعد از تصادف دورشان جمع شده بودند تعريف كردند كه آقاجون هنوز دست عزيز توي دستش بوده.
آن موقع خاله توي بيمارستان بود. سرطانش دوباره عود كرده بود. چيزي بهش نگفتند. مامان مي گفت اگر بگوييم او هم يكراست مي رود سينه قبرستان.
آقاجون را زياد دوست نداشتم. او هم از من خوشش نمي آمد. نمي دانم چرا. هر وقت مي رفتيم خانه شان، فقط جواب سلامم را مي داد و بعد مي رفت دنبال كارش. نگاهم نمي كرد. از در هر اتاقي وارد مي شدم، آقاجون از آن در مي زد بيرون. حتي سر سفره هم جوري مي نشست كه رو به روي من نباشد. فقط با من اين طور رفتار مي كرد. با مريم و بقيه نوه هايش خيلي هم گرم بود.
مامان و بابا به روي خودشان نمي آوردند. يعني هيچ كس به روي خودش نمي آورد. نه مريم خواهرم، نه دايي حسن، نه حتي عزيز كه برعكس آقاجون مرا خيلي دوست داشت. كسي علت تنفرش را از من به زبان نمي آورد. فقط يك بار از خاله مهري شنيدم كه دختر ته تغاري آقاجون و عزيز وقتي شانزده سالش بوده سيل مي بردش. سيل شميران سال 66. هيچ وقت هم پيدا نشده. آن موقع من دو سالم بود. چيزي يادم نمي آمد. خاله مي گفت من خيلي شبيه خاله مهتاب مرحوم هستم.
اين طور بود كه وقتي خبر مرگشان را شنيدم، اصلا براي آقاجون دلم نسوخت. يك ذره هم گريه ام نگرفت. نمي دانم چرا هر كاري كردم براي عزيز هم اشكم نيامد. شايد براي نوع مرگش بود. براي آبروداري، يك تور سياه گل و بته دار، درست مثل شيدا دختر خاله ام، انداختم روي سرم تا خشكي چشمم معلوم نباشد. براي مراسم همه ريخته بودند خانه شان. تا چهل همسايه آن طرف تر هم مي آمدند و زار زار گريه مي كردند.
اما من نتوانستم. البته دلم براي عزيز، خيلي سوخت. هيچ فكر نمي كردم يك روز اين طوري بميرد. وحشتناك بود. البته بيشتر از وحشتناك، دل به هم زن. اين كه ماشين با آن سرعت بزند به آدم و جوري پرتت كند وسط باند مخالف بزرگراه كه ده تا ماشين ديگر از رويت رد شوند، تصوير مزخرفي از يك مرگ به نظرم مي آمد. تصادف، آن هم به اين شكل، مرگ مزخرفي است. اصلا آبرومندانه و درست و حسابي نبود.
بهترين مرگ براي پيرها مردن در خواب است. نه دردي حس مي كنند، نه اصلا مي فهمند كه مرده اند. كسي هم توجهش جلب نمي شود. اما كشته شدن در تصادف، براي يك پيرزن 75 ساله و يك پيرمرد 80 ساله، اصلا جالب نيست. آن هم همچين تصادفي.
باز صد رحمت به خاله. لااقل سرطان گرفت. اين طوري مي شد در طول بيماري اش كلي هم مظلوم نمايي كني و از دست روزگار هم گله و شكايت. كه خواهرش جوانمرگ شد، شوهرش وفا نداشت، دخترش نصف سال ازش دور بود، چند ماه پيش پدر و مادرش هر دو باهم مردند و حالا خودش هم از درد سرطان دارد مي ميرد.... امان از اين دنيا!... اي خدا! چه حكمتي داشتي خدا!
دقيقا حرفهايي كه مامان مي زد همين بود. مرگ هيجان انگيزي بود. آن هم براي خاله مهري. چند سال اين دكتر و آن دكتر مي رفتي، دو سه بار عمل جراحي، بعد دوباره آن توده مزاحم غريبه توي بدنت رشد مي كرد و براي آخرين بار توي بيمارستان بستري مي شدي. عالم و آدم مي آمدند ملاقاتت و دلشان براي تو مي سوخت. سعي مي كردند حرفهاي اميدوارانه بزنند، قربان صدقه ات بروند وبگويند چقدر خوب و مهربان و عزيزي، و البته توي دلشان فعل بودي را به كار مي بردند.
مريم به اين فكرهايم مي خنديد. گاهي هم تعجب مي كرد. اين آخري ها كه ديگر وحشت كرده بود. جا مي خورد و با چشمهاي از حدقه درآمده نگاهم مي كرد. ديگر مدتها بود حرفهاي دلم را به مريم نمي گفتم. واكنشهاي مسخره اش به كنار، دهنش هم لق بود. تا عطسه مي كردي، بابا و مامان كه هيچ، همه فاميل پدري وم ادري و دوست و آشنا خبردار مي شدند. آن وقت تا مدتها چپ چپ نگاهم مي كردند و دهانشان را مي بردند توي گوش بغل دستي به پچ پچ و خنده.
من كاري به حرفهايشان نداشتم. مهم نبود از من چي مي گفتند. به درك! بگذار فكر كنند خل ام. مهم اين بود مرگ خاله خيلي شرافتمندانه و افتخار آميز بود. سير طبيعي خودش را طي كرده بود: تولد، ازدواج، بچه دار شدن، طلاق، بيماري و مرگ. درست برعكس خاله مهتاب 16 ساله ي گمشده در سيل، و آقاجون و عزيز كشته در تصادف. خوشم آمده بود. دوست داشتم توي مراسم ختم يك نفر به اين مساله اشاره كند، اما چيزي گفته نشد. خيلي دلم مي خواست به شيدا اين را مي گفتم. حتما خيالش راحت مي شد و كمتر غصه مي خورد.
ولي شيدا گيج و منگ به نظر مي آمد. 15 سال با پدرش خارج از كشور زندگي كرده بود. گهگاه براي ديدن مادرش مي آمد. و اين بار با خبر مرگ مادرش برگشته بود. توي فرودگاه مارا كه ديد خودش را كشت، ولي گريه اش نگرفت. فقط اخمهايش را كرد توي هم.
حالا هم نشسته روبه روي من و الكي دستمال كاغذي را توي دستش ريز ريز مي كند. دستمالش خيلي كوچك شده، ولي نه از اشك، از عرق است. دلم برايش مي سوزد. حال من را دارد، وقتي چند ماه پيش آقاجون و عزيز مرده بودند.
آن موقع امتحان هاي دانشگاهش را مي داد و نيامد. بابايش هم با واسطه يك دسته گل با كارت فرستاد.
تور روي صورتش سايه انداخته است. يك گل توري بزرگ نشسته روي دماغش. دماغ ظريفي كه مطمئنم اگر نگاهش كنم، بايد بلند شوم و بروم انگشت اشاره دست راستم را بگذارم رويش.
لبم را گاز مي گيرم. چشمم را مي بندم. رويم را مي كنم به مريم، ولي فايده ندارد. قيافه مريم با آن صورت خيس بيشتر خنده دار شده تا ناراحت كننده. نمي توانم بيشتر از اين تحمل كنم. اول كمي آهسته، و بعد با قدمهاي تند مي روم آن سر پذيرايي، و رو به روي شيدا كه روي مبل راحتي نشسته مي ايستم. انگشت اشاره دست راستم را مي گذارم روي دماغش. چه حس عجيبي! چقدر نرم است! آدم دلش مي خواهد بپيچاندش. مثل دماغ بچه ها.
و آرام مي پيچانمش. شيدا مات زده به من خيره شده. آه آهسته اي مي كشد و تند دستم را از روي دماغش مي زند كنار. تور سياه از سرش مي افتد. سايه آن گل توري از روي بيني اش مي رود و همان بيني عمل كرده درشت تر به نظر مي آيد. مامان و مريم و بقيه بلند شده اند و هاج و واج ما را نگاه مي كنند. شيدا عصباني شده. گونه هايش يك دفعه گر مي گيرند و فرياد مي كشد: مرگ مزخرفي بود! از مريضي بدم مي آد. كاش مثل آقاجون و عزيز مي رفت زير ماشين! و محكم خودش را پرت مي كند توي بغل من. جيغي مي كشد و هاي هاي مي زند زير گريه. دماغم تير مي كشد. اشك هايش صورتم را خيس كرده، ولي هر كاري مي كنم، نمي توانم گريه كنم.
پاسخ
سپاس شده توسط: بانوی جنوب


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  توشه ات بعد از مرگ چیست ؟ !!Tina!! 3 207 ۰۴-۰۷-۹۶، ۰۶:۰۲ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  ماجرای لحظاتی تا مرگ ... الهه ی شب 0 295 ۰۲-۰۴-۹۴، ۱۱:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: الهه ی شب
  حکایت وقت رسیدن مرگ الهه ی شب 0 215 ۲۸-۰۳-۹۴، ۰۲:۵۱ ب.ظ
آخرین ارسال: الهه ی شب

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان