امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مسابقه ی داستان کوتاه:شب یلدا با دانه های انار و برش های هندوانه
#1
‌سلام xcvk
باز هم یک مسابقه در بخش داستان
از کلیه ی کاربران علاقمند به داستان بخصوص نویسندگان عزیز انجمن دعوت می کنم در این مسابقه شرکت کنند
شرایط مسابقه:
1-متن داستان حداقل20 خط و حداکثر 600خط باشد.
2-نوشته خودتان باشد و درهیچ سایت یا انجمن دیگر قرار نگرفته باشد.
3-
شب یلدا محور اصلی یا فرعی داستان باشد.
 
زمان:تا اول دی ماه فرصت دارید
داستان را تا 30اذر به خصوصی بنده ارسال نمایید
جوایز
کلیه شرکت کنندگان 20 اعتبار می گیرند
نفرات اول و دوم وسوم  200 اعتبار خواهند گرفت و هر کدام 2000تومان شارژ دریافت خواهند کرد


داستانهایی که پس از زمان مشخص شده فرستاده شود در مسابقه قرار نمی گیرد

درضمن اگر کمتر از 6 داستان فرستاده شود مسابقه به دلیل کافی نبودن شرکت کننده برگزار نخواهد شد.
باتشکر
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#2
دخترا hv ‌ ‌
دخترا  dfga ‌ ‌
خانوما lv
مسابقه فراموش نشه  py
من منتظرم  gggrbcmp
زودتر اقدام کنین
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#3
چه مسابقه ی هیجان انگیزی ieir
سپاس شده توسط:
#4
یک نمونه ی زیبا براتون پیدا کردم

میوه شب یلدا
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر …
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !
پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر

[عکس: yalda-short-story4.jpg]

بچه ها زود دست به کار شین .شب یلدا نزدیکه
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#5
سلام
یاز هم اومدم بگم:

gggugggugggu ‌  ‌دخترا یک هفته مونده
زود باشین
ieirieir
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#6
بچه ها زود تند سریع کاغذتونو خط خطی کنید ieir
سپاس شده توسط:
#7
دوروز دیگه مونده.
شب یلداتون پیشاپیش مبارک
[عکس: yalda-night-1419233120.jpg]
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#8
    نام داستان : حسرت
نویسنده:ژاله صفری

با صدای خندۀ دوستام که بالای سرم نشسته بودن و از خاطراتشون تعریف میکردن از خواب پریدم ، خدا روشکر که دیگه لازم نیست اون سردردهای قدیمی روتحمل کنم ، اونوقتا با هر استرسی باید دو سه روز تو یه اتاق تاریک میموندم تا سردردم خوب شه ، یادمه یه بار مثل امروز وقتی خواب بودم با صدای جیغ و گریۀ " هستی" ( دخترم ) از خواب بیدار شدم ، اونروز تا خود شب یه دستمال سیاه رو محکم روی چشمام و دور سرم بسته بودم ولی این میگرن  لعنتی دست بردار نبود و ولم نمیکرد ، دکتر میگفت سردردات عصبیه و باید آرامش داشته باشی ، منم نازک نارنجی تر از اونی بودم که بتونم آرامش خودمو حفظ کنم ،  همیشه شاکی و طلبکار بودم و از زمین و زمان ناراضی !
ملافه رو کنار زدم و از جام بلند شدم و با اوقات تلخی گفتم :
" بلندگو قورت دادین ؟ مثلا" خوابیما !"
"الهه" دست پیش رو گرفت و طلبکارانه جوابداد
" مگه نگفتی بیدارت کنیم زودتر بری خونه ات ؟!"
یه نگاه به ساعت کردم
" مگه ساعت چنده ؟"
" هشت شبه خانم جون ، بجنب تا از مهمونی جا نمونی !"
خندۀ تلخی زدمو گفتم :
" نگران نباش الان تو یه چشم بهم زدن خودمو بهشون میرسونم "
آخرین روز از ماه آذر بود ، ما ... یعنی منو شوهرم ( سهیل ) و بچه هام ( هستی و هما )  هر سال شب یلدا رو کنار هم جشن میگرفتیم ، اگه حوصله داشتم مهمونی میدادم ، اگرم نه خودمون چهارتایی دور هم جمع میشدیم  ، بهترین لباسمو میپوشیدم ، بهترین غذا رو درست میکردم ، هر سال هم به دخترام کادو میدادم ، یه جورایی دلم میخواست اونشب به یاد موندنی باشه ، خیلی پابند رسمهای قدیمی ایرانی بودم ، یکمم تعصب داشتم ، دلم نمیخواست بچه هام وقتی بزرگ میشن این رسما رو فراموش کنن  و کنار بذارن !
این اولین سالی بود که از خانواده ام جدا شده بودم ، دیگه مثل سابق نمیتونستم کنارشون باشم ، یه سوء تفاهم باعث این جدایی شد ... وقتی که فکر کردم سهیل داره بهم خیانت میکنه نتونستم تحمل کنم و با یه تصمیم عجولانه و احمقانه زندگیمو ول کردم و رفتم !
با اینحال تصمیم داشتم هر طور شده خودمو به شب یلدا برسونم و ببینم بدون وجود من چجوری میخوان جشن بگیرن ، خلاصه خیلی سریع آماده شدم و خیلی زود خودمو به خونه رسوندم ، در رو باز کردم و وارد شدم ، سهیل روی صندلی کنار شومینه نشسته بود وکتاب حافظ رو ورق میزد ، روی میز کوچیک کنار حال یه کاسه انار دون کرده گذاشته بود و یه دیس کوچیکم برشهای سه گوش هندونه ، یه کاسه آجیل و یه ظرف شیرینی ، رفتم جلوش و کنارش نشستم ،  سرش پایین بود ، رو سرش دست کشیدم
" چی نیت کردی ناقلا ؟"
جوابمو نداد ، رفتم و یه چرخی دور خونه زدم ، اتاق خوابمون تغییری نکرده بود ، بالشی رو که همیشه دوست داشتم  هنوز روی تخـ ـت بود ، لباس خوابمم تا شده بود کنارش ، دلم گرفت ، چرا سهیل رو تنهاش گذاشتم ، خیلی خودخواهی کردم ، از بس کم طاقت بودم ، از بس لوس بار اومده بودم ، یه آدم ضعیف که تحمل ناملایمات زندگی رو نداشت ! ولی چه میشد کرد ، دیگه همه چی تموم شده بود .
از اتاق بیرون اومدم دیدم هستی و هما دست انداختن دور گردن باباشون و ماچ بارونش کردن ، سهیل هم بغـ ـلشون کرده بود و با صدای بلند میخندیدن ، حسودیم شد و گفتم :
" آهای منم اینجام ! یکمم منو تحویل بگیرین !"
یه دفعه هر دوشون برگشتن  به طرفم ، اومدن به سمتم ، دستامو باز کردم تا محکم بغـ ـلشون کنم ، آخ که چقدر دلم براشون تنگ شده بود ... اما اونا از کنارم رد شدن و جلوی میزی که کنارش ایستاده بودم زانو زدن ، یه قاب عکس بزرگ از من روی میز بود با یه روبان مشکی کنارش ، هر دوشون خم شدن و عکسمو بـ ـوسیدن و گفتن 
" اینم مال مامان خوشگلمون که حسودیش نشه !"
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#9
نوشته:صنم
روی پله ی دم در مغازه نشسته بود و دستاشو بالای پیت آتیش نگه داشته بود تا کمی گرم بشه. یاد دخترش نگین افتاد که گفته بود بابا امسال دیگه برای شب یلدا حتما باید جشن بگیریم. همه ی دوستام جشن می گیرن ،تازه اونا همشون دور هم هستن، ولی ما هر سال تنهاییم.
- چشم بابا جون ، امسال حتماجشن می گیریم ، یه جشن ۳ تایی.
و یاد خنده ی نگین افتاد که بلند قهقهه میزد و می گفت آخ جون آخ جون جشن.
با صدای مردی که صداش می کرد از فکر اومد بیرون . آقا، آقا ، من ۳ کیلو سیب زمینی می خوام، وزنش کن ببین ۳ کیلو هست؟ مسعود سیب زمینی ها رو وزن کرد و به مرد خریدار داد.
ساعت ۱۱ شب بود، بلند شد و پیت آتیش رو خاموش کرد ، گاری سیب زمینیش رو هُل داد و به سمت خونه حرکت کرد. در خونه رو باز کرد و رفت توی خونه ، گاری رو گذاشت کنار دیوار حیاط کوچیکشون. ستاره همسرش هنوز بیدار بود ، مثل هر شب.
-سلام مسعود جان امشب زودتر اومدی.
- یه ساعت زودتر و دیرتر فرقی نمی کنه ، مشتری نیست.
-خدا بزرگه، روزی رسونه، غصه نخور.
-ما بزرگی خدا رو فقط شنیدیم، نمی دونم چه حکمتیه که به ما روی خوش نشون نمیده.
- این حرفا چیه مسعود جان؟ چرا کُفر میگی، خدا قهرش میاد.
- خب قهرش بیاد، یعنی الان باهامون آشتیه و وضع زندگی مون اینه؟ کرایه خونه ۴ ماهه عقب افتاده ، زمـ ـستون داره میاد و من هنوز نتونستم یه لباس گرم برای نگین بخرم، بچه های مردم هر روز رنگ به رنگ لباس عوض می کنن، اونوقت بچه ی من یه دونه لباس درست و حسابی نداره که بپوشه و سرما نخوره ، اونوقت برای من از قهرِ خدا میگی.
- خدا رو شکر که تنمون سلامته، بقیه ی مشکلات به مرور حل میشه ، نگینم که گله و شکایتی نکرده که اینطور میگی.
- مگه حتما باید چیزی بگه، نشنیدی چه جوری از سر و وضع دوستاش تعریف می کنه دلم خون میشه وقتی حسرتو تو چشماش می بینم.
- مسعود جان اینقدر خودتو اذیت نکن، بچست دیگه، دلش به این حرفا و تعریفا خوشه.
- ستاره دو شب دیگه شب یلداست، باید یه جشن کوچولوی ۳ نفره بگیریم، به نگین قول دادم ، خدا خدا می کنه که شب یلدا زودتر برسه.
- تو این هاگیرو واگیر جشن واسه چیمونه، از پولی که واسه خرجی دادی چیز زیادی نمونده، نمی تونیم ولخرجی بکنیم.
- ستاره من به نگین قول دادم،بفهم. فردا رو زودتر میرم و دیرتر میام شاید چیزی دستمو بگیره.
- حالا بیا چاییتو بخور، تا دو شبه دیگه هزار تا اتفاق میفته‌.
صبح ، زودتر از روزای قبل بلند شد و راهی محل همیشگی کسب و کارش توی بازار قدیمی شد. همیشه بساطش رو دم مغازه ی خرازی آقا فیروز پهن می کرد.مرد خوب و مهربونی بود.
مسعود بعد از اینکه آتیش درست کرد، مثل همیشه رو پله ی مغازه نشست و منتظر مشتری شد. اون روز ظهر رو هم به خونه نرفت تا شاید فروش بیشتری داشته باشه. ساعت داشت ۱۲ شب رو نشون می داد . مسعود آتیشو خاموش کرد ، خواست راه بیفته که همون موقع یه مرد جوون اومد و خیلی با عجله چند کیلو سیب زمینی سوا کرد و بدون اینکه بزاره مسعود وزنشون کنه و قیمتشو بگه یه تراول ۵۰ تومنی به مسعود داد و خیلی سریع هم ناپدید شد. مسعود هنوز داشت به مسیری که مرد جوون رفته بود نگاه می کرد . با خودش گفت: چِش بود؟ این همه عجله برای چی؟
اومد راه بیفته که دید یه کیف روی گاریشه، سریع متوجه شد که کیفه همون مردِ جوونه، ولی دیگه دیر شده بود و نمی تونست بهش برسه. با خودش گفت حتما فردا یادش میفته و میاد دنبالش. پس به طرف خونه حرکت کرد. وقتی رسید خونه ماجرای کیف رو برای ستاره تعریف کرد ، ستاره هم گفت:
- بنده ی خدا عجله داشته یدش رفته کیفشو برداره. فردا حتما میاد دنبالش.
- بزار ببینم تو کیفش چیه، فردا مدعی نشه
- نه مسعود دست به کیف نزن، امانته پیشت، چیکار داری چی توشه.
- ممکنه فردا بیاد بگه ۲-۳ کیلو طلا داشتم توش، تو برداشتی.
- چه تو، توی کیفو نگاه بکنی چه نکنی، اون اگه بخواد ادعایی بکنه خب میکنه.پس همون بهتر که در کیفو باز نکنی.
- باشه خانوم جون، چَشم. من برم یه سَر به نگین بزنم، امروز از صبح ندیدمش، حداقل توی خواب نگاش کنم.
مسعود آروم وارد اتاق شد و کنار رختخواب نگین نشست، دستشو روی موهای بلند نگین کشید، نگین چشماشو باز کرد.
-بابا اومدی؟ خیلی منتظرت شدم،چرا اینقدر دیر اومدی؟
- چون داشتم پول در می آوردم تا فردا برای یه خانومه خوشگل جشن بگیرم.
- وای بابا جونم راست میگی؟ یادت نرفته؟
- معلومه که یادم نرفته باباتو دستِ کم گرفتیا
بعد صورت نگین رو بـ ـوسید و بهش شب بخیر گفت
نگین هم با خوشحالیه اینکه فردا قراره شب یلدا رو جشن بگیرن به خواب رفت.
صبحِ روز بعد مسعود مثل روزهای قبل به بازار قدیمی رفت، اما امروز منتظر بود تا اون مرد جوون بیاد دنبالِ کیفش.
نزدیکای غروب بود که سر و کله ی مرد جوون پیدا شد.
وقتی مسعود رو دید گفت:
- سلام آقا ، خوب شد که پیداتون کردم، به نظرم دیشب ،کیفم رو پیشِ شما جا گذاشتم درسته؟
- بله همینطوره، خیلی عجله داشتین و سریع هم رفتین، من وقتی متوجه شدم کیفتون رو جا گذاشتی که دیگه اثری از شما نبود، می دونستم وقتی متوجه بشید که کیفتون همراهتون نیست میاید سراغش. بفرمایید اینم کیفتون
مرد جوون کیف رو از مسعود گرفت و یک نگاه به داخل کیف انداخت و گفت:
- یک دنیا ممنونم ، همه ی مدارکم توی این کیفه، یعنی اگه گم می شد بیچاره می شدم.
مسعود لبخند پهنی زد و گفت:
-خواهش می کنم ، خوشحالم که از نگرانی دراومدید
مرد جوون دست بُرد داخل کیف و به اندازه ی ۵ میلیون تراول درآورد و به سمت مسعود گرفت
- بفرمایید این مُزد امانت داریِ شما
مسعود اول یه کم جا خورد، ولی بعد گفت:
-خواهش می کنم ، این چه کاریه؟ من فقط یک شب کیف شما رو امانت نگه داشتم ، نیازی به این کارها نیست.
مرد جوون گفت :
- اگه این مدارک گم می شد علافیش بیشتر از اینا برام خرج بر می داشت. لطفا این پول رو از من قبول کنید.
- آقای محترم، گفتم که نیازی به این کارها نیست ، خیلی ممنونم ، اصرار نکنید
مرد جوون دستش رو پَس کشید و گفت
- من دوست ندارم زیر دِینِ کسی بمونم، حتما باید یه جوری جُبران بکنم.جورِ دیگه ای می تونم لطف شما رو جبران بکنم؟
مسعود یه کم فکر کرد ، بعد گفت:
اگه براتون امکان داره امشب تشریف بیارید منزل ما. امشب شب یلداست، من و همسر و دخترم تنها هستیم ، اینجا هم کسی رو نداریم ، به دخترم قول دادم امسال شب یلدای خوبی رو با هم داشته باشیم ، شما اگه لطف کنید و تشریف بیارید دل دخترم رو شاد می کنی
-چرا که نه ، خیلی هم خوبه. منم تنهام، شب یلدا هم تنهایی مزه نمیده.فقط یه شرط داره، اونم اینه که شب یلدا رو مهمون من باشید.
- آقا ما آدمهای فقیری هستیم ولی از عهده ی پذیرایی یه مهمون برمیایم
- گفتم که قصدم جبران امانت داری شماست
- آقا من زیادم آدم درستی نیستم، شاید اگه میدونستم چقدر توی کیف پوله، اصلا امروز اینجا نبودم تا کیف رو به شما بدم
- خب این هم نشون دهنده ی درست بودنته دیگه، که حتی توی کیف رو نگاه نکردی. حلا هم زودتر بریم که کلی باید خرید کنیم.
- پس یه چند دقیقه صبر کنید تا بریم.
توی مسیر، مسعود رو به مرد جوون کرد و گفت:
واقعا ممنونم که دعوت من رو قبول کردید و البته ببخشید که مجبورید کنار من و گاری سیب زمینیم راه برید،شما با این تیپ و سر و وضع براتون اُفت داره.
مرد جوون دستی به سر شونه ی مسعود زد و گفت:
- این چه حرفیه که میزنی مرد زحمت کش؟ پدر من هندونه فروش بود، منو برادرمو با زحمت بزرگ کرد.من هیچ وقت روزای سخت زندگیمون رو یادم نمیره. دختر تو هم حتما قدر زحماتت رو می دونه.
توی مسیر خریدهای شب یلدا رو انجام دادن و رسیدن دم خونه ، مسعود زنگ خونه رو زد و منتظر موند.
ستاره اومد در خونه رو باز کرد، از دیدن مرد متعجب شد.
-سلام خانوم ، ایشون همون آقایی هستن که دیشب کیفشونو جا گذاشته بودن.لطف کردن و دعوت منو قبول کردن. امشب مهمون ما هستن
مرد جوون گفت :
-سمیعی هستم، کامران سمیعی، از آشنایی با شما و شوهر محترمتون خوشوقتم
- سلام ، خیلی خوش اومدید، خوشحالمون کردید، بفرمایید داخل ، نگین بفهمه خیلی خوشحال میشه.
اون شب رو اون ها در کنار هم به خوبی و شادی سپری کردند ، صدای خنده های نگین توی گوش مسعود می پیچید و مسعود خوشحال بود که تونسته بود به قولش عمل بکنه.
اون شب شد بهترین شب یلدای نگین، با یه مهمون اختصاصی ، حالا دیگه یه عمو کامران هم پیدا کرده بود.
آخر شب بود و کامران از مسعود و خانوادش خداحافظی کرد و رفت.
موقعی که نگین رفت تا بخوابه پاکتی رو گوشه ی اتاق کنار عروسکش دید.
پاکتو برداشت و دویید سمت مسعود
- بابا این تو اتاق بود، نمی دونم چیه
مسعود پاکتو باز کرد خیلی تعجب کرد توی پاکت پُر بود از تراول و یک یادداشت.
کاغذ یادداشت رو برداشت و خوند:
- امشب بهترین شب یلدایی بود که می تونستم داشته باشم، این کادوی من به نگینِ.

گــذشـت پــائــیـز آمـــد فـصــل سرمـــا
ســـر آغـــازش شـــب زیـبـــای یـلــــدا

چــه شـبـهـای درازی دارد ایــن فصـل
یــقیــن زلـــف سیـاه گـیســـوی یـلــــدا

در ایـــن فـصــل زمـ ـستــان یـکدلـی بـه
محـــبــت دوسـتــی سـیــمــای یـلـــدا

شــب یـلـــــدا عـجــب نیــکــو فـتــــاده
بـــه مــاه دی کـــه آیـــد بـــــوی یـلـــدا

در ایــــام گــذشتــه کـــرسی عـــشـق
بـپــــا بـــــود از شــــب والای یـلـــدا

بـــه روی کــرسـی و سیـنـی فــراوان
عـیـان بــود از صفــا صد خـوی یـلـــدا

لـحــاف و مـنــقـل و آتــش بــه خـانــه
نــشسـتـه دور هـــم هــمســوی یـلـــدا

ز بــــرف و داسـتـــان راه مــــانــده
سـخـنـها رفـتــــه از سرمــای یـلـــدا

ز سنـجــد آش کـشـک و قـصه گـفـتـن
بـسـی دریــــــای قــصـه پــــای یـلـــدا

ز نـــو رسمـی بـپـــا از بـهــــر فــــردا
صـفــــا و خـرمـــــی فـــردای یـلـــدا

مبــارک بـــاد فـصـل بـــرف و بــاران
بـــه یٌــمـن نــعـمـت دیـمــــــای یـلـــدا

مقــدم شکـــر ایـــزد کــن بــه عــالــم
ز حـــاصـل پـــر ثـمــــر دارای یـلـــدا

سلام ای فـصل سرد و برف و بــاران
خـــوش آمــد گـویـمـت فصل زمـ ـستان

اگــــر چـــه زحــمـتـی را نــیـــز داری
ولـکــن رحـمـت آری بــــاغ و بـستان
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:
#10
نوشته:.AtenA.  
ظرف آجیل رو برداشت و با پاها ی لرزون و دردمندش ،ظرف رو گذاشت تو سفره ی شب یلداش
دوباره نگاهی به سفره انداخت ،آجیل ،هندوانه ،شیرینی ،انار دون شده ،قرآن و حافظ و قاب عکس
امشب قراربود بچه ها و نوه هاش برای شب چله بیاین خونش ،ولی اون میخواست قبل اومدن یکم با قاب عکس دوستداشتنیش تنها باشه ،میخواست امسال دوتایی فال بگیرن ،فقط خودشو قابش!
قرآن و برداشت و بـ ـوسید ،بازش کرد و شروع کرد با قرائت بلند بلند خوندن ،دلش که آروم گرفت قرآن و بست و حافظ و برداشت ،زیر لب با خودش گفت حضرت حافظ تورو به همین قرآن قسمت میدم منو از سردرگمی دربیار. شروع کرد به خوندن فاتحه و بادستهای لرزونش حافظو باز کرد ،اشکهاش روون شد دستهاشو به حالت دعا بالا برد و گفت : خدایا شکرت خدایا شکرت
همون لحظه زنگ در به صدا اومد و چند لحظه بعد صدای شور و بازی بچه ها و نوه هاش بالا گرفت ،همه اونشب فهمیدن ننه با همه ی شبهاش فرق داره
چند هفته بعد پیکر چندین شهید مقفودالاثر به شهر بازگشت و ننه با قاب عکس زیر تابوت یکی از شهیدها با چشمئهای گریون و لبی خندون بلند فریاد میزد : یوسفم اومد ،آی ملت یوسف گم گشته ام پیدا شد
 
خدايا تو ببين 
خدايا تو ببخش

 
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Thumbs Up نتایج مسابقه بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 0 417 ۲۵-۰۲-۰، ۰۹:۲۲ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Thumbs Up فراخوان مسابقه ی بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 21 1,608 ۲۱-۰۲-۰، ۰۹:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: arom
Rainbow اعلام نتایج مسابقه ی بهترین سفره ی هفت سین سال ۱۴۰۰ صنم بانو 6 708 ۱۴-۰۱-۰، ۰۴:۲۹ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
28 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۱۱-۰۹-۹۶, ۰۶:۰۰ ب.ظ)، sadaf (۰۳-۱۰-۹۶, ۰۲:۴۱ ب.ظ)، زینب سلطان (۱۳-۰۹-۹۶, ۰۶:۱۸ ب.ظ)، ملکه برفی (۰۱-۱۰-۹۶, ۰۸:۱۸ ب.ظ)، avapars (۲۰-۰۹-۹۶, ۰۸:۵۶ ب.ظ)، صنم بانو (۱۶-۱۰-۹۶, ۱۱:۳۱ ب.ظ)، برف سیاه (۱۲-۰۹-۹۶, ۰۱:۲۶ ب.ظ)، ثـمین (۲۶-۰۹-۹۶, ۰۵:۰۳ ب.ظ)، دخترشب (۲۷-۱۰-۹۶, ۰۸:۲۰ ب.ظ)، AsαNα (۰۲-۱۰-۹۶, ۱۲:۱۲ ب.ظ)، ft.samadi (۱۶-۱۰-۹۶, ۱۲:۲۶ ب.ظ)، d.ali (۱۳-۰۶-۹۹, ۰۹:۲۰ ب.ظ)، .AtenA. (۰۲-۱۰-۹۶, ۱۰:۰۱ ب.ظ)، ایانا (۲۳-۱۰-۹۶, ۰۸:۵۶ ب.ظ)، دختربهار (۲۲-۰۹-۹۶, ۰۹:۳۸ ب.ظ)، !!Tina!! (۱۲-۰۹-۹۶, ۱۱:۵۳ ق.ظ)، maryamalikhani (۱۲-۰۹-۹۶, ۱۱:۰۰ ب.ظ)، ژاله صفری (۲۰-۰۹-۹۶, ۰۹:۴۴ ق.ظ)، taranomi (۰۲-۱۰-۹۶, ۰۴:۲۸ ب.ظ)، بهار قربانی (۱۸-۰۹-۹۶, ۰۴:۴۵ ب.ظ)، توران زارعی (۱۲-۰۹-۹۶, ۰۶:۴۰ ب.ظ)، بهار نارنج (۲۶-۰۹-۹۶, ۰۵:۱۲ ب.ظ)، دختر ستاره (۱۲-۰۹-۹۶, ۱۱:۰۳ ب.ظ)، سحر دادستان (۱۲-۰۹-۹۶, ۰۳:۱۷ ق.ظ)، author (۱۲-۱۰-۹۶, ۱۲:۲۳ ب.ظ)، zmmm (۲۲-۱۱-۹۶, ۰۳:۲۲ ق.ظ)، نیـایــش (۰۹-۱۱-۹۷, ۰۲:۵۷ ب.ظ)، Atenakhanoom (۰۴-۰۱-۹۹, ۰۳:۵۰ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان