معجزه "دوستت دارم

[ملکه برفی]

معجزه "دوستت دارم" یک زن مرده را دوباره به زندگی بازگرداند !
این زن زمانیكه جمله دوستت دارم را از همسرش شنید به زندگی بازگشت .

یك زن امریكایی كه به دلیل حمله قلبی در گذشته بود با بازگشتش به زندگی بعد از 45 دقیقه مرگ مغزی پزشكان و خانواده اش را شوكه كرد.

خانواده لورا بیلی زمانیكه دیدند سه ساعت تلاش تیم پزشكی برای احیای وی نتیجه بخش نبوده ناامید شدند و دور تخت وی جمع شدند تا برای همیشه با او خداحافظی كنند چرا كه به گفته پزشكان این زن 49 ساله مرده بود.

بعد از گذشت 45 دقیقه از این حالت حزن و اندوه شوهر ناامید این زن با اشك برای آخرین بار جمله دوستت دارم را در گوش وی زمزمه كرد و بعد از آن بود كه رنگ خانم لورا شروع به تغییر كرد. پلك چشمانش حركت كرد و دست دخترش را به آهستگی فشرد.

خانواده مضطرب وی تا دیدن این صحنه سریعا دكترها را خبر كردند و بعد از معاینات معلوم شد وی به دنیا برگشته است و به همین دلیل به بخش مراقبتهای ویژه منتقل شد. دكترها میگویند: این چیزی شبیه معجزه است و خیلی كم اتفاق می افتد كسی در این شرایط دوباره به زندگی بازگردد.

این گونه وقایع جای بس تامل در زندگی ما دارد ...

[ملکه برفی]

از مامان و سارا جدا شدم و رفتم به زینت خانوم که داشت موهای پشمک رو سشوار می کرد سلام کردم و به سمت اتاقم رفتم. کامپیوترم رو روشن کردم تا یه چرخی توی اینترنت بزنم؛ همینجور الکی داشتم چرخ می زدم که گوشیم زنگ خورد.
- الو
شهاب: درود بر شرفت، نهار چی دارین؟
- درود بر شرف خودت. چطور مگه؟
شهاب: هیچی می گم اگه اونجا غذاش خوبه از روی بالکن یه بشقاب واسه من رد کن؛ (اتاق من و شهاب در مجاورت هم بود و چون هر دوشون بالکن داشتن، اکثر اوقات می نشستیم اونجا و حرف می زدیم.)
- چرا؟مگه خونه خودتون نهار ندارین؟
شهاب: نه بابا من اعتصاب غذا کردم مثلا!
- خاک بر سرت که توی این سن اعتصاب غذا می کنی. حالا چرا اعتصاب غذا کردی؟
شهاب: اونو دیگه تا بهم غذا ندی نمی گم.
- خیله خُب بابا از روی بالکن بپر بیا اینور.
شهاب: مگه من پرنده ام؟
- نه تو چرنده ای.مزه نریز دیگه بیا.
شهاب: چشم به هم بزنی اومدم.
بیست ثانیه نشد که شهاب خودشو رسوند به اتاق من.
- علیک سلام.بفرما بشین.
شهاب: سلام عزیزم.به روی چشم.
- خُب.
شهاب: خب چی؟
- خُب کوفت! بگو باز چه مرگت شده؟
شهاب یه حالت مظلومانه به خودش گرفت و مثل همین بچه ها هستن که یه چیزی از بابا مامانشون می خوان گفت:ماشین می خوام.
- چی؟! ماشین می خوای به سرت بزنی. ماشین واسه چته؟
شهاب: موخوام دوست دارم.
- من جای بابا مامانت بودم عمراً می خریدم.حالا هم برو خونتون گرسنگی بکش چون من در نقشه خبیثانت همراهیت نمی کنم.
شهاب: ای بابا تو که دست هر چی نامرده از پشت بستی. آخه به تو هم می گن رفیق؟!
- شهاب جون واسه خودت می گم. آخه با این وضع که تو رانندگی می کنی حتماً خودت رو به کشتن می دی. بذار یه سال دیگه که گواهینامه گرفتی اونوقت برو بگو ماشین می خوام.
شهاب در جواب گفت: واقعا تحت تاثیر حرفات قرار گرفتم. کاری نداری؟ من رفتم خونمون.
بعد هم از جاش بلند شد و پرید اونور. البته این کاری که ما می کردیم خیلی خطرناک بود. چون اگر می افتادیم مغزمون می اومد توی دهنمون؛
این شهابم که متحول شد. کلاً بیشتر اوقات به حرف من گوش می داد.ولی بعضی از وقتها هم دیوونگیش گُل می کرد؛ توی همین فکرها بودم که مادرم برای نهار صدام زد و من هم بلند شدم و رفتم.

[yassy balaaaa]

لاااااااااااااااااایک

[hamideh]

معجزه ی عشق وجود داره

[laya]

کسیم عاشقمون نیست وقتی مردیم بیاد زندمون کنه