امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
من 23 سالمه !!
#1
به نام خـــــــدای مهربون

رفته بودن باغشون... باغی که تازه خریده بودن، یه باغ بزرگ و سر سبز، پر از گل و درختای میوه...
تنها نبودن، با خونواده عموش رفته بودن...
برادر کوچیکش سامان، داشت سبزیهایی که اطراف درختها کاشته شده بودند رو آب میداد...
سحر هم داشت زیر درختها قدم میزد و نفس میکشید.. از هوای خوب بهاری لذت میبرد که سامان صداش زد و گفت:
- سحر، تمام دمپاییم گِلی شده، میشه بیای کمکم تا بشورمشون؟
سحر هم با لبخند رفت کنارش و شلنگ آب رو از دستش گرفت...
یه نگاه به برادرش انداخت، شیطنتش گل کرده بود، با خنده گفت:
- سامان بیا آب بازی...
پسرک هم که عاشق شیطنت بود، بشکنی زد و پرید بالا و گفت:
- ایـول...
سحر شلنگ رو، رو به آسمون گرفت و شصتش رو به سرِ شیر فشار داد.
آب با فشار بیشتری بیرون زد و مثل بارون فرود آمد روی سرشون..
چند بار این کار رو تکرار کرد و سامان هم هر دفعه ذوق میکرد و با صدا میخندید...
سحر هم از شادی برادرش شاد بود و لبخند میزد...
دفعه چهارم که سحر آب رو روی سر خودشون ریخت، صدای خنده شون تو صدای دادِ پدر گم شد...
پدر: چه غلطی میکنید؟؟!!!
با اخم به طرفشون اومد و رو به سحر ادامه داد:
- چقدر بی شعوری تو! با این سن عقلت نمیرسه که نــباید تو این گِل و شُل از این کار ها بکنی؟؟
به چشمهای پدرش نگاه کرد، وقتی اخمش رو دید سرش رو انداخت پایین و ...
شکست!
خرد شد...
با همین دو جمله ... بهم ریخت.. دیوار دلش ترک برداشت... قلبش تیر کشید و دردش به چشمهاش رسید و مثل اشک جاری شد...
از خودش پرسید:
- چرا سرم داد زد؟
به چه جرمی جلوی خانواده عموم و بچه هاش که هم سن خودم هستن سرم داد زد؟؟
چرا غرورم رو شکست؟ چرا نخواست بدونه که بزرگ شدم و میفهمم.. عقلم میرسه..
پدر دوستت دارم ولـــی من، 23 سالمه!!
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان