امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مهناز کوچولو
#1
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکس نبود . داستان امروز ما در زمانهای قدیم توی یکی از شهر های شمال کشورمون اتفاق می افته


دختری بود که با پدر و مادرش تو یک خونه نقلی قشنگی زندگی می کرد . یک روز مادر دختر کوچولو بهمراه پدر و خود دختر کوچولو برای تفریح به جنگل رفته بودن .راستی اسم دختر کوچولوی داستان ما مهنازه .پس از کلی بازی و تفریح مهناز کوچولو شاپرک خیلی خوشگلی را می بیند که دور سر او پرواز میکند.
مهناز کوچولو دلش می خواست که این شاپرک را بگیرد و با خودش به خانه ببرد .
به همین دلیل مهناز کوچولو شاپرک را به قصد گرفتتن دنبال کرد .
مهناز کوچولو خیلی خوشحال بود چرا که خودش را در گرفتن شاپرک موفق می دید . همینجور که شاپرک را دنبال می کرد و می خندید شاپرک او را از پدر و مادر دور تر و دورتر می کرد .
مهناز کوچولو پس از ساعتی که شاپرک را دنبال کرد و خسته شد تصمیم گرفت استراحتی کند. در حال استراحت متوجه شد که از پدر و مادرش خبری نیست . بسیار ترسید و شروع به گریه کردن نمود .
اما هر قدر گریه کرد کسی به دادش نرسید . از گریه کردن خسته شد .
کمی با خود فکر کرد با خود می گفت: خدایا چه کار کنم؟ کدام سمت بروم ؟ خانواده خودم را از کجا پیدا کنم . شروع کرد به نفرین کردن شاپرک و به دور برش نگاهی کرد اما شاپرک را ندید .
او خودش را کاملا تنها حس کرد و ناچار شد به فکر راه چاره باشد . از کتاب علوم بعضی چیزها را که می توان سمت شمال را فهمید به خاطر آورد و با علم ناقصی که داشت سمتی را به عنوان شمال انتخاب کرد و قدم در راه گذاشت تا به سمت پدر و مادرش راه بیفتد.
ساعتی بود که مسیری را طی می کرد خسته شده بود و دلش می خواست با کسی صحبتی بکند ُ اما کسی نبود .
مهناز کوچولو زمزمه ای را شروع کرد و بعد از مدتی صدایش را بلند کرد و آوازی سرداد .
در جنگل صدایش پیچید تا آن روز مهناز کوچولو از نعمت آواز خوش خودش خبری نداشت و باخود گفت : من چه صدای قشنگی دارم .
همینطور آواز می خواند و جلو می رفت اما هیچ خبری از پدر و مادرش نبود . مهناز کوچولو خسته و نا امید شده بود آواز خود را قطع کرد و نشست.
مهناز کوچولو ناامید شده بود اما با خودش فکر کرد حتما مسیر یابی او اشتباه بوده چون اصلا او اینهمه از پدر و مادرش دور نشده بود که اینهمه به دنبال انها راه می رود . با خود گفت نکند که گمشده باشد و هیچگاه نتواند آنها را پیدا کند سرش را بالاگرفت و متوجه حضور پرنده های زیادی شد که بالای درختان هستند به چپ و راست نگاه کرد دید حیوانات زیادی دور و برش را گرفته اند و انگار منتظر اتفاقی هستند.
مهناز کوچولو با خود گفت : چرا اینهمه حیوان در اینجا هست نکند همایش و جلسه دارند . دختر بلند شد و راه افتاد این بار از ترس خود شروع به آواز خواندن کرد و راه خود را ادامه داد .
در طول مسیر متوجه حرکت حیوانات به سمتی شده که خودش در حرکت بود .
آواز را قطع کردیکی از پرنده ها پرید و در جلوی را ه او قرار گرفت و گفت دختر خانم چه آواز خوبی داری هیچ پرنده ای نمی تواند صدای تو را در بیاورد و به زیبایی تو آواز بخواند . جنگل در عمرش آوازی به خوبی آواز تو ندیده است . واقعا هم آواز مهناز کوچولو زیبا بود .
پرنده گفت : تو از کجا آمده ای و اینجا چه می کنی . مهناز کوچولو جواب داد من به همراه خانواده ام به جنگل برای تفریح آمده بودیم و حالا من آنها را گم کرده ام . شاپرک ای را دنبال کردم و از آنها دور شدم و حالا راهم را که آمده بودم گم کردم . پرنده صوتی زد و همه شاپرک ها آنجا حاضر شدند . روبه شاپرک ها گفت کدام یک از شما با این بچه بازی می کردید .
یکی از شاپرک ها جلو آمد و با ترس و لرز گفت : من بودم .
پرنده گفت : مطمعن هستم که تو می توانی به این مهناز کوچولو کمک کنی .
شاپرک گفت : مگر چه شده است .
پرنده گفت : این بچه وقتی با تو بازی می کرده از پدر و مادرش دور شده و الان راهش را گم کرده است .
فکر می کنم تو بتونی به او کمک کنی تا او پدر و مادرش را پیدا بکند.
شاپرک گفت : آری من می توانم پدر و مادر او را پیدا کنم . شاپرک پرواز کرد و به آنها گفت دنبال من راه بیفتید مهناز کوچولو و حیوانات به دنبال شاپرک راه افتادند بعد از ساعتی به محلی که پدر و مادر مهناز کوچولو در آنجا پیک نیک راه انداخته بودند رسیدند .
اما از پدر و مادر مهناز کوچولو خبری نبود.
همه حیوانات به دور و بر خودشان نگاه کردند تا شاید بتوانند اثری از پدر و مادر مهناز کوچولو پیدا کنند .
حیوانات هر چه گشتند اثری پیدا نکردند . مهناز کوچولو گفت اگر تا جاده اصلی بتوانم خودم را برسانم می توانم راه خانه را پیدا کنم . یکی از پرندگان گفت : همینجا همگی استراحت کنید من سر و گوشی آب بدهم و برای شما خبر می آورم .
پرنده پر زد و از آنجا دور شد. طولی نکشید که پرنده سراسیمه بازگشت و به آنها خبر خوشی را آورد و گفت چند صد متر آنطرف تر پدر و مادر دختر بچه دنبال دخترشان می گردن د .
من به آنها خبر دادم و آنها الان به اینجا می رسند .
بعد از چند لحظه پدر و مادر مهناز کوچولو به پیش مهناز کوچولو رسیدند و پس از گریه و زاری با همدیگر از از آنها خداحافظی کردند ولی همه حیوانات تقاضاکردند که هر هفته مهناز کوچولو به جنگل بیایند و مهناز کوچولو برای آنها آوازی بخواند .
پدر و مادر و دختر خانم از همه حیوانات تشکر کردند و خواستند که به خانه خودشان برگردن د .
تازه پدر مادر مهناز کوچولو متوجه شدند که مهناز کوچولو با آواز خوشی که داشته سبب شده که توجه حیوانات را جلب کرده و آنها متوجه گمشدن مهناز کوچولو شده و به آن کمک کنند . پدر و مادر مهناز کوچولو از اینکه دخترشان صاحب آواز خوشی هست خیلی خوشحال بودند .
خانواده خوشبخت با خداحافظی از حیوانات به خانه خودشان رفتند .
آنها روزهای تعطیل به جنگل می رفتند تا به قول خودشان عمل کنند و خود نیز خوش بگذرانند.
بعد ها که مهناز کوچولو بزرگتر شد از صدای قشنگش برای تلاوت قران استفاده کرد .اون قاری بزرگی شد و به بچه های دیگه هم قران خوندن رو می اموخت
قصه گو
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
قشنگ وجالب بودmara
..:..:.. دراين شهر بى صداقت رفاقت بى رفاقت ..:..:..
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  لاک پشت کوچولو ! !!Tina!! 3 94 ۱۹-۰۹-۹۶، ۰۴:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi
  داستان رضا کوچولو : بازگشت خوبی به انسان AsαNα 0 396 ۳۰-۰۶-۹۵، ۰۶:۳۳ ب.ظ
آخرین ارسال: AsαNα
  داستانی از شازده کوچولو ....! خانوم معلم 0 220 ۱۸-۰۴-۹۴، ۰۱:۱۹ ب.ظ
آخرین ارسال: خانوم معلم

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
نويد (۲۹-۰۹-۹۴, ۰۸:۲۹ ب.ظ)، €ستايش€ (۲۹-۰۹-۹۴, ۰۳:۱۷ ب.ظ)، siniuor (۲۹-۰۹-۹۴, ۰۲:۱۷ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان