نظرسنجی: بهترین داستان از نظر شما کدوم داستانه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
داستان شماره 1
25.81%
8 25.81%
داستان شماره 2
32.26%
10 32.26%
داستان شماره 3
3.23%
1 3.23%
داستان شماره 4
12.90%
4 12.90%
داستان شماره 5
12.90%
4 12.90%
داستان شماره 6
12.90%
4 12.90%
مجموع 31 رای 100%
* چنانچه به گزینه‌ای رای داده اید، با علامت ستاره مشخص گردیده است. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
نظرسنجی مسابقه "داستان کوتاه " با موضوع "پدر"
#1
سلام به همگی
خب ، زمان نظرسنجی فرا رسید و یه خسته نباشید خدمت دوستانی که زحمت کشیدن و داستانهای کوتاهشونو برای من فرستادن
داستانهای کوتاه با مضمون "پدر"
رقابت بین این عزیزان از همکنون آغاز میشه
البته با حضور گرم وهمیشگی شما عزیزان


همونطور که قبلا گفتیم جوایز نفرات برتر به این ترتیب می باشد
نفر اول :500 اعتبار
نفر دوم : 400 اعتبار
نفر سوم : 300 اعتبار



با تشکر از رهای عزیز (varesh)
[عکس: s5y94ezv65xy4ehpgl.png]


داستان شماره 1:
*************************************************************
**************************************************************


سلام عزیزای من

دوقلو های قشنگم بابایی زود میاد گریه نکنیدا مامانیم اذیت نکنید بابایی که اومد با هم میریم پارک یه عالمه بستنی می خوریم من فدای اون دستای کوچولوتون بشم عزیزای بابا

راستی به دنیا اومدنتون مبارک باشه فرشته های مامان و بابا

24/1/1362



سلام عزیزای من

امید و آرزو گلای قشنگ بابایی . مامانی رو که اذیت نمی کنین؟ قول؟ آفرین عزیزای من . کی میشه من زودتر بیام بغلتون کنم بوتون کنم بوی بهشت میدین . منم زود زود میام

راستی پنج ماهگیتون مبارک باشه فرشته های مامان و بابا

24/5/1362


سلام عزیزای من

امید پسرم آرزو دخترم همدیگه رو دوست داشته باشین و مراقت همدیگه باشین مامانی رو هم اذیت نکنین بابا شاید یکم دیرتر بیاد ولی قول میده بیاد باشه عزیزای من؟

راستی تولد یک سالگیتون مبارک باشه فرشته های مامان و بابا

24/1/1363

صدای زنگ در خونه که به صدا در اومد امید دو ساله دوید سمت در خونه و صدا زد بابا.

همرزم این مرد بزرگ خبر شهادتش رو با آخرین نامه ی باقی مونده ازش که از خون این پدر شهید رنگین شده بود به خانوادش داد.

سلام عزیزای من

سلام پسرم سلام مرد خونه میدونی که تا بابا نیومده مرد خونه تویی ؟

سلام دخترم سلام همدم مامانی خوبی عزیزم ؟

امید آرزو دیگه حسابی برای خودتون بزرگ شدینا تولد دو سالگیتون مبارک باشه

میدونین که بابا عاشقتونه

بلاخره وقتش رسید بابا تا چند روز دیگه میاد

منتظرم باشین

می بینمتون دوستتون دارم

بابایی

24/1/1364

این شهید در منطقه ی عملیاتی ابو غریب براثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سر به درجه رفیع شهادت ناعل گشت .

به یاد تمام پدرانی که فرصت پدر بودن رو ازشون دزدیدن.



داستان شماره 2:
********************************************************
***********************************************************


دلم گرفته پدربرایم بهاربفرست...

پدرواژه ای که برایم تبدیل به خاطره ای دور اما همچنان پررنگ شده یادم میاد روزهایی
که صبح بانوازش دستای مردوونش ازخواب بیدارم میکردکه واسه رفتن مدرسه آماده بشم
مامان چندوقتی میشدحالش چندان روبه راه نبود دکترگفته بودباید پیوندکلیه بشه اما
وضع مالی ماخیلی خوب نبود بابایه سوپرکوچیک داشت که تازه اونم اجاره کرده بودوماه
به ماه بایداجارشوپرداخت میکرد...حالافروشش خوب بوده یانه واسه صاحب مغازه مهم
نبود مردمم که قربونش برم نسیه میبردن وپرداختش میشد وقت گل نی،،،
باباسختی میکشیداماخم به ابرو نمیاوورد تامامان حالش خوب بودمشکلاتمون کمتربود
ولی ازوقتی مامان اینجورشد زندگیمون به هم ریخت بابا،باید یه تنه هم کارخونه میکرد
هم مغازه داری باداشتن دوتابچه که یکیش من بودم که دوم دبستان بودم وداداش رضا
که پنج سالش بیشترنبود...من بااینکه سن وسالی نداشتم می فهمیدم باباچه سختی داره
میکشه گاهی دستای زمخت وسختی کشیدشو تودستای کوچولوم میگرفتم ومیبوسیدمش
بابابغلم میکردوبه سینه اش فشار م میداد،عطربدن مردونه اش روهنوز تووجودم حس میکنم...
بابا هرچی این در اون درزدنتونست پولی جورکنه ووقتی مامانوکه عاشقونه دوسش داشت
تواون وضعیت می دیدکه داره ازدست میره تصمیم گرفت کلیه خودشو بهش هدیه کنه
مامان بزرگ وبابابزرگم میترسیدن چون باباتنهافرزندشون بود ولی نمیخواستن جلوشم بگیرن
آخه مامانموخیلی دوس داشتن ،،،
بالاخره باباکلیه شوبه مامان داد ،خیلی خوشحال بودیم چون حال مامان داشت کم کم بهتر
میشد ووضع زندگیمون داشت بهترمیشدکه اون اتفاق لعنتی تمام زندگیمون روتاابد به هم ریخت
بابا برای زیارت قم رفته بود که ماشینشون تصادف میکنه وبرای همیشه من روتوحسرت عطر
آغوشش میذاره ...واکنون مامان هست بایه یادگارازتو تووجودش ومن ورضا درحسرت یه نگاه
پدرانه هرروز میسوزیم وهرسال روز پدر باگلهایی به رنگ عشق سرمزارت به دیدارت میاییم
وبه حق حضورتو همیشه اونجا حس میکنیم ودرآغوش مزارت لحظه ای حضورت روحس
میکنیم،،،پدرم روزت مبارک...


داستان شماره 3:
*********************************************************
**********************************************************


از توي آينه به پدر نگاه كردم ..چقدر شكسته شده بود ... پدري كه هروز ..به سر ساختمان مي رفت و آجر روي آجر مي گذاشت و وقتي به خانه باز مي گشت در عين خستگي بيش از حد باز هم لبخند شيريني بر روي لبانش خود نمايي مي كرد ..پدري كه با آبرو زندگي خود را گذرانده بود واكنون به اين مر حله از زندگيش رسيده بود كه دو دختر عروس كرده بود و يك پسر داماد و من دختر ته تغاري پدر مانده بودم و يك پدر پر عطوفت كه دستان پينه بسته اما گرمش مرحم تمام درد هاي دلم بود ...پدر با خستگي كه از چشمانش فوران مي زد اما لبخند شيرين هميشگي اش وارد شد ...مثل هميشه با دستاني پر ...
_ سلام بابا ..خسته نباشيد..
_ سلام دختر گلم ...سلامت باشي بابا
خريد هايش را از دستش گرفتم وبه آشپز خانه بردم ..وبا يه ليوان چاي داغ بر گشتم با با نشسته بود ...ليوانو جلوش گذاشتم ...
_ دست دختر كدبانوي بابا درد نكنه ..
_ سرتون درد نكنه بابا جون ..
رفتم كنار بابا نشستم ...
_ چطوري دختر خوشگل خودم ...
_ خوبم بابا جون با ناراحتي به دستاي پينه بسته اش چشم دوختم ...بلند شدم ...كرم رو برداشتمو دوباره بر گشتم پيش بابا ..
چايي بابا تموم شده بود ..ليوانو بردم توي آشپزخونه كوچك ومحقرمون ونشستم پيش بابا و آروم دستشو گرفتم تو دستمو در كرم رو باز كردم ..بابا با مهرباني و لبخند بهم چشم دوخته بود ...آروم كرم ها رو به دستاش ماليدم بعد هم به بابا نگاه كردمو گفتم:
_الان غذا رو گرم مي كنم بابا جون ..
بابا با محبت منو در آغوش خودش كشيد وبوسه اي بر پيشانيم زد وگفت :
_ عاقبت به خير شي دخترم ...
به بابا لبخند زدم اشك كوچكي كه روي صورتش ديده مي شد را با دستام پاك كردمو گفتم:
_ بابا چرا گريه مي كنيد ؟
_ اشك شوق دخترم....
دلم براي بابا ضعف رفت ...
غذا رو گرم كردم وسفره رو چيدم ..هردو در آرامش شروع به خوردن كرديم ...بعد از خوردن غذا سفره رو جمع كردم و ظرف ها رو شستم ..بابا رو به من گفت :
_ دخترم مي دونم كه يه هفته ديگه قراره عقد كني و بايد جهيزيه برات جوركنم ..اما ...راستش ...من..
_ به بابا لبخند زدمو گفتم:
_ مهم نيس ..بابا جون ..مهم خودتونيد
بابا دوباره بهم لبخند زد ...
آمد گونه امو بوسيد و گفت :
_ قربون دختر فهميده ام بشم ..من قول مي دم كه تا نزديك عقدت همه چي رو برات جور كنم...
_به چشماي بابا كه كم كم غم تو چشماش داشت ازبين مي رفت ..نگاه كردم ...
_ منم قربون باباي گلم برم كه اينقدر نگران دخترشه ...
_ بابا رفت ..توي تك اتاق كوچيكمون جاي خودشو پهن كرد ..
من هم جاي خودمو تو سالن كوچيكمون پهن كردمو ...با دلي پر از تلاطم خوابيدم...
صبح با صداي قوقولي قوقواز خواب پريدم ..هوا گرگ وميش بود ..بابا لباس هاشو پوشيده بود ... داشت چاييشو ..تند تند مي خورد كه بره ...
بلند شدم ..
_ اِ بابا ...صبحانتونو خورديد ...بيدارم مي كرديد براتون بچينم ..
_ نه ..دخترم همينطور هم خيلي دير شد ...من ديگه دارم ميرم كاري نداري
_ نه ... فقط مواظب خودتون باشيد ..
_ باشه عزيزم ...
خدا حافظي كرديم ..رفتم وضو گرفتم براي نماز......
«پدر »و ((سوم شخص))
به هر دري كه مي زدم بسته مي شد ...ديگه وام هم نمي تونستم بگيرم ...بدجور كنف شده بودم ..رفتم سمت ملات هايي كه درست كرده بودم و روي آجر كشيدمش .... .
خسته بودم لباسها ي گچيمو در آوردم لباس هاي رفتنمو پوشيدم ..براي آخرين بار ..رفتم پيش مهندس ...يه نفر كنارش بود داشتن باهم بحث مي كردند ..خوب كه دقت كردم ديدم رحيمي ..زياد ازش خوشم نمي آمد ...احساس بدي نسبت بهش داشتم ..رفتم جلو.. مهندس كه با اخم به رحيمي نگاه مي كردو مي گفت نميشه ..سرشو به طرف من گرفت ..
چي شده ..آقاي سعيدي ؟_
_ آقا ما كارمون تموم شد ...
_سرشو تكون دادو گفت :
_ خوب ..خيلي ممنون ..خدا نگهدار...
روشو ازم بر گردوند ..و به ادامه ي بحثش با رحيمي پر داخت ...گفتم :
_ پول جور نشد ..آقاي مهندس ..الان سر برجه ..حقوق يه ماه پيشمون هم نداديد .... دوباره سرشو به طرفم گرفت وگفت :
_ نمي شه آقاي سعيدي ...به خدا خودم هم ..پول دستم نرسيده ..هروقت رسيد چشم ..رو چشمم..
_ آخه ...من ..من بايد جهيزيه دخترمو جوركنم...
_ چيكار كنم...سعيدي ؟؟...خسته ام كردي ..باور كن خودم هم پول ندارم بهت ..بدم ..وگرنه كمكت مي كردم.. يكم دندون رو جيگر بزار مرد ..
رحيمي حالا كنجكاو حرف هاي هر دوي آنها شده بود ..مهندس با عصبانيت به سمت يكي از كار كنان آنجا رفت كه داشت ..گردو خاك توليد مي كرد..سعيدي در فكر فرو رفته بود وغم زده ...به زمين خيره شده بود ..
رحيمي به جلو رفت دستش را به شانه اش گذاشت ..و گفت :
_ من مي تونم كمكت كنم ؟؟..
سعيدي سرش را به طرف صدا بر گرداند ..رحيمي بود ...
لبخندي زد وگفت :
_ نه ... خيلي ممنون ..
آمد برود كه رحيمي دستش را گرفت وگفت ..:
_ من مي تونم كمكت كنم..
اين بار حرفش پرسشي نبود بلكه ..انگار واقعا قصد كمك داشت ..سعيدي خوش حال شد ... وبا خوش حالي گفت :
_ واقعا ..!!!
رحيمي با اشتياق ..حرفش را تائيد ..كرد ....اما كمي بعد ..در كمال تعجب ..خشمي وصف نا پذيري در بدن سعيدي رخنه كرد ..با دستاني مشت كرده.. و صورتي سرخ شده از عصبانيت ..به آن مردي كه چند دقيقه پيش فكر مي كرد فرشته نجاتش است ..اما حالا ..!!! ..عصبانيت را در صدايش ريخت وبا فرياد گفت :
_ تو در باره ي من چي فكر كردي مردك ..كه اين چند سال آبرو وحلال خودمو بزارم ..سر ....لا الااله الله ... ..برو لعنتي ..برو نمي خوام ببينمت ... برو واز خدا بترس او مي گفت ورحيمي سعي در آرام كردنش داشت ووقتي ديد كه آرام كردني در كار نيست .. او هم داد كشيدن را پيش كشيد ...وبا داد حرف هاي ركيك تحويل سعيدي داد ..
چند لحظه بعد مهندس آن دو را به سكوت دعوت كرد وسعيدي با تني خسته و رنجور راه خانه را پيش گرفت .... وقتي وار د خانه شذد كمي از آن لبخند هميشگي بر لبش بود ...اما چشمانش داد مي زد كه حالش خوب نيست ..روز به روز ..غصه مي خورد ولاغر تر و ضعيف تر مي شد ...هرچه دختر تلاش مي كرد ..پدر را به بي خيالي بزند و به او بفهماند كه سلامتيش از آن جهيزيه اي كه مي خواهد برايش بگيرد ..واجب تر است حرف تو گوش پدرش نمي رفت ..
سه روز مانده بود به روز عقد ..پدر با حالي زار از خانه بيرون رفت آسمان دلش گرفته بود اما نمي باريد ..پدر خسته شده بود ..نمي دانست ..اين چه دردي است كه ..بعضي دارا وبعضي ندار بودن ...و او سهمش از دنيا ..تلخي هايش بود ...
دختر با دلي گرفته از پدر واين حسي كه از صبح به او رخنه كرده بود وهواي گرفته ي آن روز تصميم به رفتن به منزل خواهرش ..كه نزديك محل كار پدر بود گرفت ... به آنجا رفت وتا بعد از ظهر پيش خواهرش بود اما دلش آرام نداشت ....بعد از ظهر انگار دل گرفته ي آسمان خسته شد بغضش را شكستو ابتدا آرام آرام ...و در ادامه با سرعت شروع به باريدن كرد ...دختر ..چتر خواهرش را از او قرض گرفت ..وپا به بيرون گذاشت ..داشت آرام آرام ..قدم بر مي داشت به سمت خانه ..كه در راه ..توده ي از مردم را ديد كنجكاو شد ..وبه سمت شلوغي رفت ..با ديدن موتور پدرش كه تازه درستش كرده بود كه پياده نرود ..و پيكر بي جان پدرش كه بر زمين افتاده بود ....يا زهراي بلندي گفت وازبين مردم گذشت وخود را روي زمين كنار پدر انداخت ...ديگر جاني در تن پدرنمانده ..بود ...دختر با اندوه بسيار جيغ بلندي كشيد وخدا را صدا زد ...ديگر پدر نبود ...پدري كه تنها آرامش زندگيش بود !!.... (( پايان ))

داستان شماره 4:
*******************************************
*******************************************


به نام خدا
پادشاه نارنجی پوش
عطرش که در وجودم می پیچد نگاهم به سویش شوق پرواز دارد
دوست دارم امشب را بی خیال همه مردم بشوم وتا صبح درآغوشش نوازش بشوم
دوست دارم آرامشش را به وجودم تزریق کند
یادم می آید چقدر برای باهم بودن با او اصرار می کردم واو برای رساندن من به دانشگاه امتنا می کردم ،دوست نداشتم بخاطر دیده شدن من او نادیده گرفته شود
هرچه بود او سلطان قلبم است،او قهرمان زندگی من است
من عاشقش هستم عشق که شاخ ودم ندارد یا فقط مخاطب خاص ندارد
او برایم مهم بود که شده بود مخاطب خاص قلبم،تنها ویکه،سمبل مردانگی بود برایم
به دستانش که نگاه می کنم دوست دارم تا صبح بوسه باران کنم تا صبح پاها یش را نوازش کنم وسط این سفره رنگین که برایم آماده کرده بود
می خواستم قلبش را بوسه باران کنم که تمام این سال ها درد ورنج مرا به جان خرید وروزگار سپیدی را به موهایش هدیه داده بود
می خواهم پاها یش را روی قلبم بگذارد که وقتی زمین وزمان را به خاطر من تا صبح از گرگ ومیش تا وقتی مهتاب مهمان آسمان مردم بود می دوخت وتمام خیابان عطر حضورش را در می گرفت .
برای من بهترین آهنگ ،موسیقی که این مجلس را شاد می کند نیست
بهترین آهنگ من صدای خش خش جاروی بلندش که غبار تنهایی را از این شهر پاک می کند است
بیست سال فراموش شد که من فراموش نشوم
به حلقه در دستم نگاه می کنم،برای من بهترین حلقه ،حلقه های دستان او دور شانه هایم است،بهترین هدیه بوسه های پی در پی اش بر پیشانیم است
به لباسم نگاه می کنم تمام آرزوی دختر که خود را بر لباس سفید عروسی ببیند
ولی برای من بهترین لباس،لباس عیدی بود که پدرم از دستمزد جارو کردن این شهر برایم می خرید
با صدای مردی که مرا دعوت به گفتن بله به شاهزاده رویاهایم است به خود میایم برای سومین بار من به صورت چین خوردش نگاه می کنم ومقدس ترین کلمه را بر زبان می آورم
-با اجازه پادشاه قلبم بله
اشک های هر دو قصد بارش دارد ولی من آغوش مردی می خواهم که مردانگی در برابرش تعظیم می کند
اگرچه شاهزاده سوار بر اسب سفید رویاهایم را پیدا کردم ولی پدرم پادشاه من است.

داستان شماره 5:
****************************************************************
*****************************************************************


"قاب نگاه "

قدم تند کرده بی توجه به "سلام" پسرک قدم به بلوغ گرفته به سمت تنها دلیل آرامش این روزهای پر تنشم میروم و سه دقیقه بعد میشود محرکی تا قطره قطره اشک های کارتن زده به چشم هایم مغلوب شوند و دستانم که لمس نوازش دستانش را به دست گرفت دلم پرستش دارد
_از وقتی بیدار شدم پلک دلم پرید.
خوش ترین ملودی دنیا را هم اگر با نهایت احساس برایم بنوازند نمیشود حتی ثانیه ای مقایسه ای با این ارامش ساطع شده و برزخ وجودم شوق دارد
_نبودنت برام تلخ شده
_یه سال فقط صداتو شنیدم
_شرمندتم ..
_نباش دختر ،نباش..
دم و بازدم هایم که برایم معنا میگیرد ناسازگاری پمپ حجم انسانی ام رخ می برد و سمفونی دارد و من نفس میکشم
_اومدم خلف باشم
_بودی ... دیر اومدی
_زمان خواستم تا بشم اینی که میبینی..
_ ارزش داشت نبودنت؟
بغضم را که در پستوی حنجره حبس دارم فشار ش را بیشتر برایم لمس دارد و ناخلف نبودم؟
_داشت که اینجام.میبرمت..پیش خودم.میشی سرور خودم
_نمیزاره
_وقتی که مرده باشم
_نباشم اون روز
بوسه ام که به خاک پیشانی اش مینشیند ، لرز بلور به بلور جوارحش را حس میکنم و لرز میکنم و تب دارم و نبضم برایم میگیرد و تلخ های نشسته به جانم مرا از پا دارد
_صبح باهاش صحبت کردم.گفتم تنهام.گفتم نبودنت درده برام. گفتم میام که ببرمت ...
_از خداش بود نه؟
نفسم رفت ... به درک
نگاهم نم گرفت... به درک
شانه به دیوار ساییدم و کمر خم کردم...به درک
به ولله که نم اشک چشمانش که سبقت ان باران های ریخته به گلبرگ خدا ساخته مرا درد دارد ... زندگی تلخ دارد..
_ مهم تویی..مهم منم..مهم بودنته..کنارم.
_ چرا بهم نگفتی؟
_ نخواستم اینطور بودنت رو ببینم.
_خواستی بزرگ کنی ..
_بزرگ نبودم که بزرگی کنم..ولی باروم نداشتی
_ نداشتم ..
نفسی میگیرم و با طمانینه به سمتش میروم..
_میدونم . ولی این بار گستره ناباوریتو کم کن. منو ببین .
_ دیدمت که میخوام باهات بیام
سعی میکنم سرفه ای کنم و کمی مشت حواله صدای ممتد این ناسازگاری ریخته به جانم کنم و ته خوشبختی همین است
همین لبخند نگاهش با همه تلخ بودن های این ثانیه ها..
همین حرکات پرشتاب برای اراستگی و هم قدمی با فرزند نا خلف
همین بودن هایش
همین ..
کیف دستی اش را به دستش میدهم و با لبخندی بی نیاز به هیچ کدام از لباس ها و حتی تک یادگاری اتاقش را ترک میکند و من با همه خوش خیالی هایم نم خشک گونه اش را شوق دیدم و میدانم شوق است و خودخواهم و او "من" است .
_زود داری میری.. نیومده بار سفرش رو جمع کردی.
گردش هشتادوسه درجه ای گردن م به سمتش مانع دید ارتعاش نگاه بهترینم میشود
_سلام
_ هنوز احترام حالیته.
احترام ؟ به ولله که هنوز مانند همه این سال ها ی زیر سایه اش بودن، از ترس نگاهش انعکاس های بدنم را نمیتوانم لحظه ای کنترلی داشته باشم
_ میموندی یه ناهار خونوادگی میخوردیم.
پوزخند میزنم و مهم است چین های نشسته به پیشانی اش؟
_ حدیث خانوم ناراحت نشن ؟
نیشخندی میزند و تهش اخم میکند و خدایا میشود مقیاس قدم های فاصله ات را با من چند دز کم کنی؟
_ نه انگار بزرگ شدی شایدم همون هارت و پورت یه سال پیشتو داری
سکوت رخ میزنم و دست مرتعشش را به دست میگیرم و با لبخندی رو به دو دو زدن های چشمانش خیره میشوم
_ بریم تا الان زیادی موندیم عزیزم
تک امدم و یگانه خروجم را قدم میگیرم.. نبودنش تک بودنم است و بودنس یگانه هایم.
روی صندلی جا گیر میشود ومیرم تا در وردی حیاط را ببندم که دستم کشیده میشود و باز انعکاس و باز غیر ارادی ترس دارم و باز همان یک سال پیش ام .
_ گستاخ شدی. داری میری برو.میبریش ببرش. ولی دیگه نباش. نه تو نه کسی که از این ثانیه با تو موندش سند شده .
_ گستاخ نشدم. حرف نمیزنم..سکوتم رو نزارید پای گستاخیم..بزارید پای همه نمک هایی که ریختید به زخم دلم. میرم.. مامان رو هم با خودم میبرم..تا ته عمرم سرورم میشه . ولی شماهم نباش.. نه ..اشباه شد..تا الان هم نبودید از شش سال پیش نبودید. از شش سال پیش که کنارتون نشستم .رو سفرتون نون خوردم. خرجم رو دادیین. مدیونم کردین.ولی نگاهتون نکردم.. شش ساله نزاشتم خیرگی نگام براتون باشه.. پس نبودین که بخواین الان نباشین.
_ حرف های بزرگ تر از دهنت میزنی. اگه به جایی رسیدی که اینقده به پشتوانش خوب برام بلبل زبونی میکنی از کار کردن منه..از پول منه . پس برام "من" و "من" نکن.
_ همینه که میگم مدیون شدم .. ولی باز میزارم پای اینکه پدر بودین..پدر وظیفشه.اصلا نه لطفشه. ولی همه این کارها با اون همه خستگی روحی به نظرتون برابری داره ؟ میدونم درک نمیکنید. هیچوقت. چون شما "من" نیستین..شما "من" هیجده ساله نبودین و نیستین. وقتی به خاطر اینکه نخواستم چادر بزارم توگوشی خوردم . وقتی از ترس اینکه چیزی بگی با اینکه هیجده سالم بود تموم صحبت های دخترونه با دوستام رو محدود کرده بودم . وقتی از اعتماد گفتی و گفتی با همه این ها به من اعتماد نداری..منی که با همه بچگی هام خودمو دیدم.خودمو شناختم.فهمیدم چقده بزرگ.فهمیدم و فکر کج نداشتم و پدرم بهم اعتماد نداشت ولی خودش زن داشت و زنش براش کم نداشت..هنوزم کم نداره.دختر داشت و به خدا خودخواهی نیست و هنوز نمیتونی مثل من کسی رو پیدا کنی ..با این همه زن صیغه ای داشت و با زن شوهر دار لاس میزد..من غلط میکنم این حرف هارو میزنم.من بزرگ تر از دهنم حرف می زنم میدونم ولی به نجابتم قسم که وقتی به شوخی بهت میگفتم یه زن دیگه داری و میگفتی الحمدالله تا حالا خیانت نکردم عجیب بهم درد میزدی..به مغزم هوا میزدی.. منو از دین میزدی. حالا نگو شعار میدی..نگو فقط لفاظی یاد گرفتی.. باورت شه بزرگ شدم.باورت شه اونقدر زجر کشیدم که هنوز ترس دارم از اطرافیانم.. از یه پسر بیست و خورده ای ساله که بهم تیکه میندازه نمیترسم ولی از هم سن و سالات میترسم..از نگاه های مثل نگاه پدرم میترسم..میبینی حالا منو؟
خیرگی نگاهش سنگین میشود و من به خودم فرصتی نمیدهم تا بگویم "وقتی سرکی به گوشیت میزدم و دزدکی پیام هاتو میخوندم چقدر از وجود زن حس تهوع به من چنگ داشت و نگفتم چقدر از بودنش حس بد برایم نمود داشت" و من هنوز نجابتم را حفظ دارم .
_ حرف هاتو زدی. برو.مادرتو زیاد منتظر گزاشتی
پوزخندی میزنم و برای اولین بار بعد شش سال نگاهم را بند نگاهش دارم و خودم هم بلوغ فکرم را حس میکنم.
_ تا یه سال پیش جرئت نداشتم برا دیدن لباس های شیک ویترین چهار دقیقه کنار در یه بوتیک بیاستم . ترس داشت..شک داشتی..نکه بهم اعتماد نداشتی... ولی الان با خیال راحت میگی برو.. همونطوری که یه سال پیش گفتی..میگی نباش..
پوزخندی میزنم و بی توجه به اخم نگاهش و سرخی عصبی چشم هایش به سمت خروجی میروم و نگاهم را پر لبخند به نگاه لرزان و پر ترس مادرم میدوزم و ناخلف بودم و خلف میشوم و جانم هم میدهم..
باز سری چرخ میدهم و به پدر که در چند قدمی ام قد راست دارد نگاهی می اندازم
_حرف ها و نگاهات رو باید قاب بگیرم..همه "عکس" شدن .
و خداحافظی ام تا حال ادامه دارد و حال من مادر شدم.. مادری برای مادرم و پدرم هنوز ضعف نبودنم را حس نکرد؟


داستان شماره 6:
[/b]****************************************************************
*****************************************************************




بعد از كمى شلنگ و تخته انداختن و ايجاد هنرنمايى ، خجالت بر ما مستولى شد و رفتيم سمتِ پدر جان كه چاقو رو بديم دستش تا كيك رو ببُره! * واقعاً خدا خيرم بده ... ايده ى جشن تولد كه از خودم بود ... دستور سفارش كيك رو هم كه خودم دادم ... شام هم زنگ زديم از بيرون بيارن ! تازه ، خودِ خودِ جناب عاليم بودم كه فخرى خانوم جون ( خاله ى گرامم رو ميگم ) رو خبر كردم بياد كمك مامان و با همديگه دستى به سر و شكل خونه بكشن و بعدشم از مهمونا پذيرايى كنن و خلاصه سنگ تموم بذارن ! ... اِى كه پنجه م طلا كه اين همه كار انجام دادم . بله ! يه همچين دخترِ زبر و زرنگ و خانه دارى ام ... نَن جونم بايد افتخار كنه و به خودش بِباله از بابت داشتن دخترى به اين كدبانويى ! ... ماشالا ... ماشالا ... هزار ماشالا ... از هر ٢٠ تا انگشتم يه فتنه اى ؛ اِ .. نه ببخشيد ، يه هنرى ميچكه . *
با چشم و ابرويى كه مامان و خاله برام اومدن به خودم اومدم و فهميدم خيطى كاشتم ! چون همونجور چاقو بدست عينهو مجسمه جلوى بابا دولّآ مونده بودم ! اما از بس تو كمالاتم غرق شده بودم كه زمان و مكان رو به كلى از ياد برده بودم ! * خدا مرگم بده الهى ، آبروم به فنا رفت كه ... !! *
لبخند مسخره اى تحويلِ جمع دادم و سريع محل حادثه رو ترك كردم و به آشپزخونه پناه بردم ... * خدا خودش بهم رحم كنه ... آخر شب حسابم با كرام الكاتبينه ! *
تو حال و هواى خودم بودم كه دختر عموم عينِ جن جلوم ظاهر شد و خلوتم رو بهم زد.
+ وااا ، گيلدا ؟! چرا اينجا گرفتى نشستى ؟ ... پاشو ... پاشو بيا كه عمو مى خواد كادوهاش رو باز كنه !
به زور زدن هاى بى نتيجه ش براى بلند كردنم از روى صندلى نگاهى انداختم و كلافه گفتم : اِ دستمو ول كن دختر ... چرا همچين مى كنى ؟؟ دستم كِش اومد ديوونه .
+ نمكدون جان ، اولاً ديوونه خودتى ؛ ثانياً به خودت يه تكونى بدى و بلند شى بد نيستاا ! چيه مثلِ گونىِ نخود پهن شدى رو صندلى ؟! ماشاالله اينقدرم سنگينى كه فكر كنم تو مسابقات مردان آهنين ميتونى مقام اوّل رو كسب كنى .
اداشو درآوردم و گفتم : هِر هِر هِر ... بامزه !!! خنديديم ... حالا هم ول كن اين دستِ بى صاحابو ! كَنده شد خب.
اينبار اون حرصى شد و دستم رو ول كرد روى پام و گفت : اصلاً به من چه ؟؟ نيا ... منو باش كه اومدم صدات كنم بياى ببينى فك و فاميل غير از جوراب و اُدكلن ، وآسه خآن عمو چى آوردن ! حالا هم ميلِ خودته ! مى خواى بيا ، مى خوايم تا صبح همينجا بشين.
اينو گفت و رفت !
* هه هه ... دختره ى خل و چل ! فكر كرده منم عين خودش فضولم ! انگار مهمـ ... *
يكدفعه انگار برق ١٠٠٠ ولتى بهم وصل كردن ! ... * اين دختره چى گفت ؟! گفت مى خوان كادو ها رو باز كنن ؟! ... ولى قرارمون اين نبود كه كادوها باز بشن ؟!!! *
يدونه محكم كوبيدم رو پيشونيم و با صداى آروم زمزمه كردم : يا حضرت فيل !! ... بدبخت شدم رفت پىِ كارش.
سريع از جام پريدم و خودمو بدو رسوندم به پذيرايى! ولى چقدر زود دير مى شود . از بختِ خوشم اولين هديه اى كه بابا دستش گرفت و داشت به بقيه نشون مى داد ، مالِ من بود !
همونجا در دورترين فاصله از بابا ايستادم و زل زدم بهش ... به جعبه ى قلبى شكل نگاهى انداخت و بعد شروع به باز كردن روبانِ تزئينى دورش كرد ! ... همه ى چشم ها يكى روى من بود ، يكى روى دست هاى بابا ...
آب دهنم رو به زور قورت دادم و تو دلم شروع به فرستادن فاتحه اى براى روحِ پر فتوحم ، كردم ... خدا بيامرزتم ! دختر خوبى بودم .
حالا توى اون هيرى ويرى هم ، بابا اسلوموشن كار مى كرد و باعث ميشد من بيشتر استرس بگيرم ... كاش الان يه زلزله اى ، سونامى اى ، چيزى بياد و اين كادوى لعنتى باز نشه ! اصلاً كاش ميشد برم جلو و كادو رو از دست بابا بگيرم ! ولى حيف ... مهمون غريبه داريم و حركتِ خيلى زشتيه!!
بالاخره بعد از دقايقى بس نفس گير و جان فرسا ، بابا دَر جعبه رو برداشت ... اون لحظه حس كردم صورتم عين صورت سمندون مچاله و چين خورده شده ! يعنى شك نداشتم روى اين قضيه.
بابا : به به ... دست دختر گلم درد نكنه ... چرا زحمت كشيدى بابا جان ؟!
بعدم بدون اينكه به من مجال حرف زدن بده ، كمر بند و كيف پول رو به همراه اون پاكت نامه ى شوم ، گرفت بالا تا بقيه ببين ! ... نميدونم اون وسط مَسطا كدوم شير پاك نخورده اى گفت كه بابا پاكت رو باز كنه و ببينه توش چيه ! بخدا اگه يه روزى بفهمم كار كى بوده ، شخصاً از خجالتش در ميام.
بابا پاكت رو باز كرد و نامه ى فدايت شوم منو از توش در آورد ! و با مهربونى گفت : با اجازه ى دخترم مى خونم.
در حقيقت لفظى فقط تعارف زد ! وگرنه از اولشم معلوم بود مى خواد بخونه.
* واى بابا ، نه ! ... من راضى نيستم بخونيش ! به جونِ صغرى كچلِ ترشى فروش راضى نيستم ... نخونش ! جونِ اون عزيزت نخونش ...*
با التماس به بابا چشم دوختم كه منصرف شه اما انگار متوجه حرف نگاهم نشد و شروع كرد به خوندن :
<< سلام بر دَدى جانِ گلِ خودم ! شطورى ؟ حقيقت اينكه مى خواستم به دادنِ همون كمر بند و كيف بسنده كنم ولى اين دلم رضا نشد كه كادوت در همون حد باقى بمونه و به قولى برات كم باشه ! البته شايد با كامران بشه ، فوقش نشد هم با اصغر راضيش مى كنم ! مگه نه ؟ ... هههه ، شوخى كردمااا بابايى ! جدى نگيرى يه وقت ؟!
آره بابايى ! عرضم به خدمتت كه اين نامه ، يه جور اعتراف نامه س ! اونم از طرف خوشگلترين و مهربون ترين و عاقل ترين دختر دنيا كه بنده باشم . اميدوارم با اين اعترافات هم خدا از سر تقصيراتم بگذره ، هم شما با اون قلب رئوف و مهربون تون از اشتباهاتم بگذرين و به قول يارو گفتنى ؛ حلالم كنين ! البته منم بهتون قول ميدم كه ديگه از اين به بعد اذيت تون نكنم . حالا حاضرين اعترافاتم رو بشنوين ؟! اگه آره ، پس بزن بريم :
" اينجانب گيلدا خانوم ، ملقب به گُلى خرابكار ؛ اعتراف مى كنم اون وقتى كه يهويى همه موهاى سرت ريخت و كچل شدى ، كرم موبرم با كرم ويتامينه ى موهات عوض شده بود ! ... اعتراف مى كنم روزى كه قرار بود نقشه هاى آقاى صداقت رو ببرى بهش بدى و هر چى گشتى پيداشون نكردى ، شب قبلش من روشون آب آلبالو ريخته بودم و براى اينكه افتضاحم رو ماست مالى كنم ، نقشه ها رو ريختم تو آتيش شومينه ! ... اعتراف مى كنم اون كت مشكى گرونه كه مامان برات گرفته بود رو ، اشتباهى بجاى كت قديمى ات دادم به گدا ! ... اعتراف مى كنم اون شبى كه تا صبح خونه نيومدم و فكر كردين خونه ى دوستم بودم ، تو بازداشتگاه به سر مى بردم ! اونم سرِ يه تصادف جزئى ناقابل ، كه دست و پاها ى طرف قلم شد فقط ! براى همينم دست به دامن عمه شدم و با سندى كه گرو گذاشت آزاد شدم ! حالا بريد خدا رو شكر كنيد طرف زنده موند ، وگرنه الان بايد ميومدين زندان ملاقاتم و برام كمپوت و آجيل مى آوردين ! ... اعتراف مى كنم يه بار كه مامان رفته بود خونه ى مامان بزرگ و مسووليت پخت غذا رو به عهده ى من گذاشته بود ، تو قورمه سبزى بجاى فلفل ؛ تقويت كننده ى خاك گلدون ريختم ! خدايى دمتون گرم ، هيچى راجع به طعم غذا نگفتين و تـــازه ، مسموميت آخرش رو هم پاىِ پر خورى مون گذاشتين ! ... و در آخر اعتراف مى كنم گلدون عتيقه ى مربوط به زمانِ شاه وِزوِزَك ِعمه خانومو كه دَمِ درش گذاشته بود ، من شكستم ؛ نه اون دخترِ ورپريده ى همسايه شون! " هعى ... خب اينم از اين ! تموم شد بالاخره ! بابا جونم ، بابت همه ى اين اتفاقات ازتون معذرت مى خوام ! تولدت خيلى خيلى مبارك ! راستى ... راستى ، اين نامه رو يواشكى تو خلوتت بخونى هااا ؛ مامان اگه بفهمه يه شب تو كلانترى بودم و سبزى قورمه ى نازنينش رو با تقويت كننده ى خاك گلدون به باد دادم ، سرمو با گيوتين ميزنه !! ... دوست دآرِ شما ، دخترتون گيلدا . >>
نامه كه به انتها رسيد ، سالن در سكوتى محض فرو رفت ! سر بابا بالا اومد و با من چشم تو چشم شد ! منم خودمو زدم به كوچه ى على چپ و نگاه سرتاسرى اى به مهموناى كبود شده انداختم ! با اخمايى درهم و حرصى آشكار گفتم : خانوما ، آقايون چرا اينقدر ساكتيد ؟! خواهش مى كنم راحت باشين.
همين جمله م كافى بود تا خونه بره رو هوا !! ... همه از تهِ دل شون قهقهه ميزدن و به ريشِ نداشته ى منِ فلك زده ميخنديدن! واقعا هم حالِ من خنده دآر بود ! و درست همان لحظه ، من ؛ در اوجِ صلابت و غرور تو افق هآى دور محو شدم.
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه


 
سپاس شده توسط:
#2
اههههههه نفر اول؟؟؟ieirieirieir
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
سپاس شده توسط:
#3
رايمو دادمTongue
[عکس: 85875505027359354516.gif]
سپاس شده توسط:
#4
رای دادمTongue
خدای من!چقدر دوست دارم که وقت مناجات خدای من بخوانمت، الهی … ربی …این حس مالکیت، این که تو خدای من هستی...انگار تمام حفره ها و جاهای خالی را پر می کند …
سپاس شده توسط:
#5
منم رای دادم،روز پدر رو پیشاپیش تبریک میگمmara
سپاس شده توسط:
#6
شماره 2

اشک داشت .. تلخ هم داشت
و من حسرت داشتم ..
خیلی
سپاس شده توسط:
#7
رای دادم./ شماره ۲ .
"مهربانی" مهمترین اصل "انسانیت" است .
اگر کسی از من کمک بخواهد یعنی من هنوز روی
زمین ارزش دارم.
سپاس شده توسط:
#8
بیاین رای بدین ieir
ماهی مـُرده آب میخواهد چه کار ؟!
گاهی برای مهربانی هم دیر است ...!
سپاس شده توسط:
#9
رای دادن امید به زندگی رو میبره بالا میدونستی Tongue
ماهی مـُرده آب میخواهد چه کار ؟!
گاهی برای مهربانی هم دیر است ...!
سپاس شده توسط:
#10
تاپيك عزيز ، بپر بالا Tongue
[url=http://s2.server-dl.asia/mr-reese/single/july/week1/Lindsey%20Stirling%20-%20The%20Arena%20-%20MP3%20128.mp3][/url]
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Thumbs Up نظرسنجی بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 20 4,477 ۲۷-۰۲-۰، ۰۵:۲۳ ب.ظ
آخرین ارسال: ♥هستی♥
Thumbs Up نتایج مسابقه بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 0 436 ۲۵-۰۲-۰، ۰۹:۲۲ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Thumbs Up فراخوان مسابقه ی بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 21 1,703 ۲۱-۰۲-۰، ۰۹:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: arom

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
4 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۴-۰۵-۹۵, ۰۲:۰۱ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۰-۱۲-۹۵, ۰۶:۵۹ ب.ظ)، مارکیز (۲۸-۰۴-۹۴, ۱۱:۴۶ ب.ظ)، fatemeh ghasemi (۱۳-۰۵-۹۴, ۰۹:۵۹ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان