نظرسنجی: کدوم داستان ؟؟
این نظرسنجی بسته شده است.
آه یا حسرت
6.67%
3 6.67%
لجبازی بچگانه
4.44%
2 4.44%
کار کثیف
20.00%
9 20.00%
تکرار نمیشه
13.33%
6 13.33%
ایثار عشق
13.33%
6 13.33%
سرنوشت تلخ
2.22%
1 2.22%
چهل روز و یک هفته
15.56%
7 15.56%
صدای خدا ، صدای باران
8.89%
4 8.89%
عاقبت
4.44%
2 4.44%
هق هق غریبانه
11.11%
5 11.11%
مجموع 45 رای 100%
* چنانچه به گزینه‌ای رای داده اید، با علامت ستاره مشخص گردیده است. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
نظر سنجی مسابقه داستان کوتاه ؛ موضوع "آزاد"
#1
سلام ... xcvkنمیدونم چی بگم !twol
فقط اگر دوست دارید میتونید من و به رگبار ببندید ...tyai
نویسنده های عزیز خیلی از دستم ناراحت هستن میدونم ...zaps
ولی یه مشکلی پیش اومده بود که طبق قولی که دادم نتونستم 15 مرداد مسابقه رو برقرار کنم ...
واقعا عذرخواهی میکنم ...
twoltiol
خوب ! میریم سراغ مسابقه ... داستان ها رو بخونید بعد در نظر سنجی بالا شرکت کنید ... frglaaao
نکته اول : نویسنده های داستانهای کوتاه که تو مسابقه شرکت کردن به هیچ وجه چه توی این تاپیک و چه تو خصوصی هیچ اشاره ای به داستانشون نکنن تا مسابقه شیرینتر وعادلانه تر برگذار شهaaoaaiaag
نکته دوم : شما میتونید دو رای بدید ... پس بهترین ها رو انتخاب کنید ...aacp
با تشکر از همه دوستای عزیزم aaj
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#2
آهــ یا حسرتـ

پيرزني چروكيده بودم كه از مال دنيا پسري بلند قامت و ريش به چهره داشتم.
با اندروني هاي سرمايه، زني از دلباختگيه ش برايش انتخاب كردم.
روزهايش به خوشي ميگذشت و من با خوشي او خوش بودم.
بزرگش ميكردم و بزرگ بودنش را به حق ميديدم.
زنش از حيله گر و مكاري مالا مال بود.
ميديدم ولي به نتوانستن و نگفتن عادت كرده بودم.
من به پيري عاجز و جسمم به ناتواني روي گراييده بود.
پچ پچ هاي شبانه ي همسره نابه انسانيه ش گريه ي هرشبم را فراهم ميداشت .
دلم را به انسان بودنه پسرم خوش ميكردم ولي انگار آن شب نشيني هاي من تا مبارك دمه صبح را به باد فراموشي گرفته بود.
سخت بود ديدنه همچين لحضاتي ولي مادر بودنم نفرين كردن را ز من گرفته بود.
جمعه روزي هر دو مهربان گونه مرا به باغي دعوت كردند.
عقل و خرده پيرزنانه ام به من هشداره بد خبري را داد ولي مهره ماديم فائق آمد و با آن دو راهي شدم.
روزه خوب و خوشي بود به كنار و به درد آلزايمر.
مقرب به مغرب هر دو مرا در آن بيشه ي پر از درخت تنها گذاشتند و رفتند.
غصه خوردم و درد پا كشيدم تا صبح.
دم دمهاي صبح به ناچار آهي از دلم برآمد كه از دستم خارج بود.
صداي لاستيك ماشيني مرا از خواب ظهرگاهي و گرسنگي برهاند و به سختي به كنارش كشاند.
مسن مردي بود كه جريانم را برايش شرح دادم.
خنديد و آنان را جواناني بي عقل و خرد خواند.
مرا تا خانه ام رساند و نشان آهم را به سينه ام آويخت.
برسر دره خانه ي شوهر و پسرم دو پلاكارده نشان از مرگ پسرم و همسرش را ديدم.
واينگونه ست آه مادر و حسرت فرزند...

خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#3
لجبازیـ بچهـ گانهـ

با اخم های درهم نگاهش را به خانم تاریخشان دوخت و با صدای لرزون در عین حال مصمم گفت : آخه خانم مگه می شه ؟ یعنی ما باید بخاطر سوم /الف تقاص پس بدیم ؟ شما قرار بود امروز امتحان بگیرین پس لطفا همین امروز بگیرین ... فردا امتحان دینی میان ترم داریم کل کتاب وقت نداریم دوتاش رو بخونیم ...

خانم تاریخ اخم هایش را در هم کرد وبا اینکه به دانش آموز زرنگش حق می داد اما چاره دیگری نداشت کلاس های دیگر برای امتحان آمادگی نداشتند برای همین با تشر روبه دانش آموز زرنگش توپید :همین که گفتم من از کلاسای دیگه نمی تونم امتحان بگیرم برای همین شما هم باید فردا امتحان بدین ...
و بعد همانطور که داشت کلاس سوم /ب را پشت سر می گذاشت زیر لب می گفت : نمی دونم باید به ساز کدومتون برقص م ؟!!
دختر که هم از حرص و هم از عصبانیت رنگ صورتش به سرخی می گرایید با نگاه پر از زهرش قدم های خانم را دنبال کرد تا اینکه از نگاهش محو گشت .
وحیده دوست صمیمی اش از پشت به کمرش زد و گفت : اشکال نداره که ، حالا اینقدر حرص نخور ، فوقش دوباره مجبوری فردا برای امتحان مغز نخودیت رو به کار بندازی ... حالا تو خوبه باید مرور کنی من که هیچی نخوندم چیکار کنم ...
زهرا دوست دیگرشان از پشت سر وحیده گفت : فوقش با تقلب بهت می رسونم گلم ...
آسمین با تشر رو به زهرا گفت : می دونی که اهل تقلب نیستم ...
زهرا : بلی ... بلی می دونم ... پس مجبوری بخونی ...
آسمین چشم غره حسابی بهش رفت و گفت : نخیرم مجبور می شه فردا لغوش کنه ...
وحیده : اسی لج نکن ... فقط یه مرور می خواد ...
آسمین با اخم غرید : نه می خونم ... نه تقلب می کنم ... فردا مجبوره لغوش کنه ...
پشت بندش پوزخندی زد برای خانم تاریخ شان که اگر اینجا بود حتی جرات نمی کرد به چشماش نگاه کنه چه برسه به پوزخند ... از پس که این خانم ترسناک بود ، اگر دفتر کلاسی اش را می دیدیداکثر ردیف هایش را از نمره گرانبها و زیبای صفر می درخشید ... به هیچ کس رحم نمی کرد ، تنها به دنبال صفر دادن بود ...
در تمام روز درس دینی می خواند ... با اینکه تمام شب بی کار بود ... به کارهای متفرقه پرداخت ولی حاظر نشد کتاب تاریخش را باز کند و یک مرور کند تا تمام درسی که دیروز خوانده بود به یادش بیاید ...
آخر شب فرا رسید ... ولی با خیال راحت رختخوابش را پهن کرد ... وبا آرامش تمام دراز کشید ... با خود می گفت : فوقش خانم مجبور به لغو می شه وقتی ببینه دخترا نخوندند ... همه با هم برنامه ریزی کرده بودند که برای فردا تاریخ نخوانند ... به آرامی به خواب رفت ...
فردا صبح مثل هر روز بیدار شد لباس هایش را به تن کرد ، راه هر روز را پیش گرفت و به سمتمدرسه حرکت کرد ، همانطور هم کتاب دینی اش را در دست گرفته بود و مرور می کرد ...
***
وقتی وارد کلاس شد بچه ها را سخت در حال مطالعه دید ... به سمت یکی از دخترای زرنگ کلاسشان رفت و گفت : مگه قرار نبود تاریخ لغو بشه ...
فاطمه گفت :نه دخترا هرکاری کردند لغو نکرد ... الانم منتظره برگه ها چاپ بشه تا امتحان بگیره ...

همان لحظه صدای نماینده ی کلاسشان که اعلام آمدن خانم تاریخ را می کرد به گوشش رسید ... از درون همچون بیدی به خود لرزید ... ولی سعی می کرد ظاهرش را آرام نشان دهد ... بعد از نشستن دبیر و درست کردن صندلی ها تازه یادش آمد که چه غلط بی جایی کرده ... که لجبازی اش چه بی موقع بود ... ولی کار از کار گذشته بود ... در همون حین که کاسه چه کنم ، چه کنم در دست گرفته بود ...
وحیده زمزمه وار گفت : نترس ... بهت می رسونم ...
نمی خواست قبول کند چون اهل تقلب بازی و این کارا نبود ... اما در آن لحظه هم هیچ فکری غیر از قبول این کار به ذهنش نمی رسید ... برای همین قبول کرد ...
زنگ تفریح خورد ... برگه ها جمع شد ... آسمین خوشحال از اینکه امتحانش را خوب داده ... وناراحت از اینکه تقلب کرده ...
امتحان دینی هم خوب داد ... زنگ آخر نیم ساعت به زنگ خانه ... خانم تاریخش او وچند تا از دخترای دیگر را فرا خواند ... ترس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت ... که نکند فهمیده باشد ... به همراه دخترا نزد خانم رفتند ... خانم تاریخ هم که از طریق یکی از دخترا خبر تقلب بچه ها به گوشش رسیده بود ...
همه ی دخترا را همچون لباسی شست و تکاند و بر روی بند پهن کرد تا به همراه باد بروند ... ولی ندانست که در دل آسمین ... آسمینی که گریبان گیر لجبازی بچگانه اش شده بود چه غوغایی بود ... آسمین هم از آنروز به بعد قول داد که دیگر تقلبی نکند ... اما این تقلبی یک سود هم داشت ... آن هم این است که خانم تاریخ مجبور شد برگه های امتحانی را پاره و دوباره از بچه ها امتحان بگیرد ...
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#4
کار کثیفـ

چاقو رو بردم بالا، بهش نگاه کردم بی حرکت افتاده بود یه گوشه ، نمی دونستم باید اولین ضربه رو کجا بزنم ، شکمش ، سینش یا اصلا خوبه که گردن شو بکنم ، همیشه وقتی میخواستم کارمو شروع کنم نمی دونستم باید از کجا شرو کنم.

چاقو رو توی دستم چرخوندمو با احتیاط بهش نزدیک شدم، توی یه تشت پر از آب بود ، خب اشکالی نداره قبلا کشته بودنش کار من فقط تیکه تیکه کردنش بود.
با یه پوسخند سرمو کج کردم و بهش زل زدم دوباره صدای جیغ اومد صدای یه زن که داشت با وحشت جیغ می کشید صداش عین کشیدن ناخون روی تحته سیاه روی اعصابم کشیده می شد اما کاری از دستم بر نمیومد هر چی به محسن می گفتم بره خفش کنه گوشش بدهکار نبود انگار از ترسیدن بقیه لذت می برد ، حواسمو دوباره جمع کار خودم کردم میدونستم وقت تنگه اما انگاری دست و دلم پیش نمی رفت که حتی چاقو رو ببرم نزدیکش ، چاقو رو گذاشتم روی میز بغل دستم خونی بود به طرز چندش آوری خوناش داشت خشک می شد.
چشممو دوختم به پنجره ی کناریم هوا گرگ و میش بود باد شدیدی هم میومد زوزه می کشید و میکوبید به شیشه ولی صدای توی صدای جیغای اون زنیکه ی روانی گم شده بود.
لپ هامو پر از باد کردم و یهو خالیش کردم
_ پووووف
با صدای بلند جیغ کشیدم
_ خفش می کنی یا خودم بیام خفش کنم
چنگ زدم به چاقو و برش داشتم همین جوری که چاقو رو توی دستم می چرخوندم با خودم هم حرف می زدم
_ آروم باش ... آروم باش دیوونه اولین بارت نیست که ترسیدی
چاقو رو بردم بالا و با یه ضربه ی محکم فرو کردم توی قلبش ، همه ی وجودم یهو لرزید ، تند تند نفس می کشیدم چاقو توی دستم داشت میلرزید دوباره شروع کردم به حرف زدن با خودم
_ خوبه خوبه ادامه بده ، داری خوب پیش میری
همین جوری که داشتم به خودم دلداری میدادم سعی کردم چاقو رو بکشم بیرون و شروع کنم به تیکه تیکه کردنش ، به محض در آوردن چاقو خون با یه جریان خیلی خیلی ضعیف شروع کرد به بیرون زدن از بدنش خون قطره قطره با آب قاطی می شد و رنگ آب و رو کمی تیره کرد.
دلم گرفت از خودم از این کار ضعفم از محسن که حاضر نشد کارشو تموم کنه حالا خوبه با هم از قبل شرط کرده بودیم که من دستمو آلوده ی این کار نمی کنم کلا از کارای کثیف چندشم میشد.
دوباره چاقو رو بردم بالا و فرو کردم توی سینش و از بالا تا پایین شکمش چاقو رو کشیدم ، چاقو رو گذاشتم روی میز و دوتا دستامو گرفتم به دوطرف شکافی که ایجاد کرده بودم و شروع کردم به فشار دادن به طرف بیرون.
_ تق
شکست ، دنده هاش شکست ... لبخند زدم و به کارم ادامه دارم ، همین جوری که داشتم با چاقو گوشتاشو از بدنش جدا می کردم دوباره صدای جیغ کشیدن اومد
_ این محسنم دیگه شورشو در اورده
به عصبانیت چاقو رو گذاشتم روی سینک آشپزخونه و آبو باز کردم دستامو شستم پیشبند و از دور کمرم باز کردم و گذاشتم روی میز
رفتم توی پذیرایی نشستم روی مبل بغل محسن کنترل تلوزیون و از بغل دستش برداشتم و همین جوری که کانال و عوض می کردم گفتم
_ شما تشریف میبری توی آشپزخونه بقیه ی اون مرغو تیکه تیکه میکنی ، مفمومه آقــا محسن ؟؟



محسن با خنده دست به سینه خودشو چسبوند به مبل و گفت
_ بیخود پس زن گرفتم برای چی
لیلا با عصبانیت دمپایی روفرشیشو در اورد و گفت
_ حالا نشونت میدم زن گرفتی برای چی
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#5
تکرار نمیشهـ


عصبی با پایش روی زمین ضرب گرفته بود ... نگاهی به ساعت مچیش انداخت و چشمانش را با حرص بست و دوباره باز کرد .
زیر لب با خود زمزمه کرد:-دوباره شروع شد ... چند دفعه بهش گفتم ؟ ... خوبه که قول داد ...
عادت همیشگیش بود ... همیشه با این رفتارش او را می آزرد ...
صدایش برای بار شاید هزارم در سرش پیچید:-تا حالا شده بزنم زیر قولم ؟ خودت هم میدونی که چقدر واسم عزیزی ... وقتی می گم تکرار نمی شه ... یعنی تکرار نمی شه گلِ من .
و خودش که اینگونه جوابش را داده بود:-آره ... مثل همیشه حتماً ...
و صدای خوش آهنگ او:-خانومی ؟ من قول داده بودم؟ میگم دیر نمی کنم ، دیر نمی کنم دیگه ... پاک کن اشکات رو ... من قول میدم تا وقتی که زنده ام دیگه دیر نکنم . حالا می خندی یا به زور بخندونمت؟
و او که لبخند زده بود . با خود فکر کرد چه خوش خیال بود که گفته ش را باور نمود ... صدایی از دورنش نهیب زد و به او یاد آوری کرد که مگر تا بحال شده بود که پای عهد و پیمانش نماند؟
دوباره به ساعت نگاه کرد ... درست 35 دقیقه ... 35 دقیقه از ساعت قرارشان گذشته بود و او هنوز نیامده بود ...
با حرص وشاید هم بغض سر تکان داد :-بی معرفتِ بدقول .
و قدم برداشت تا راه بیفتد که صدای گوشی همراهش بلند شد .
خودش بود!
با عصبانیت گوشی را به گوش خود نزدیک کرد و صفحه را لمس نمود .
-باز چی شده؟ مادرت مریض ده بود یا پدرت کارِت داشت؟ شایدم دوستت ازت خواست یه چیزی انجام بدی؟ یا اینکه مدیر شرکت کلی کار سرت ریخت ... یا نه ... اصلاً ماشینت خراب شده ؟ ... ترافیکه؟ ... ها؟
-خانم.
با شنیدن صدای زنی که میان حرفش پریده بود ، مکث کرد افکار منفی به ذهنش هجوم آوردند اما خیلی سریع آنها را پس زد ...
نه نه نه ... اون هرچقدرم که سر به هوا و بدقول باشه خیانتکار نیست ...
-خانم شما این آقا رو میشناسین؟
چیزی در دلش فرو ریخت:-بله . چطور؟
-ایشون تصادف خیلی بدی داشتن ... بیاین بیمارستان ...
عصبی و بی طاقت میان حرف زن پرید:-حالش چطوره؟
زن مکثی کرد و تا خواست چیزی بگوید دختر با تیزی و ذکاوتش دوباره به حرف آمد:-خیلی بد یعنی چی؟ چرا ساکت شدین؟ زنده ست اصلاً ؟
و همزمان دستش را به دیوار کنارش گرفت طاقت شنیدن آنچه در فکرش بود را نداشت.
و پرستار بی ملاحظه برای رسیدگی به دیگر کارهایش جواب داد :-متأسفم بیاین بیمارستانِ...
دیگر صدایش را نمی شنید ... متأسف بود؟!!!
کنار دیوار سر خورد و نشست ... اشکهایش آرام آرام روی صورتش جاری شدند:-فقط خواستی بگی بدقولِ بی معرفت نیستی؟ باشه قبول نیستی ... نمی خواد بهم ثابت کنی ... فقط برگرد ... تو رو خدا برگرد ...
و هق هق بلندش را بی توجه به عابران خیره به او سر داد.
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#6
ایثار عشقـ


هجوم گلوله های داغ رو به بدن سردتر از یخم حس می کردم اما تنها عکس العملی که میتونستم نشون بدم این بود که ناله هامو تو گلو خفه کنم اگه هر کار دیگه ای انجام میدادم بنیامین متوجه می شد واینطوری جون خودشم به خطر می افتاد همچنان با سرعت می دویید و من توی دل بهش گفتم:
-متاسفم این آخرین کاری بود که میتونستم برات انجام بدم منو ببخش بنیامین
یادم اومد از اولین باری که همو دیدیم توی همین ماموریت بود
همزمان با یاد آوری خاطرات این آهنگ تو ذهنم پژواک میشد :
(دیگه دیره واس موندن
دارم از پیش تو میرم
جدایی سهم دستامه که دستاتو نمیگیرم)
من خودمو جای یکی از دخترایی که میخواستند بفروشن جا زده بودم و عربی می رقص یدم و سنگینی نگاه هرزه ی مردای عربو به جون می خریدم تا دخترای کشورم در امان بمونن و این نگاه هارو تحمل نکنند تو همین افکار بودم که یکی از شیخای چندش عرب به طرفم اومد و روم قیمت گذاشت و بعد یکی دیگشون قیمت بالاتری گفت و همینطور مزایده گذاشته بودند برای فروشم و من حسی جز نفرت بهشون نداشتم که به خاطر هوس شون زندگی دخترای ساده رو نابود می کردند در همین لحظات احسان وطن فروش به من دستور داد تا نقابمو بردارم تا قیمت بالاتری برای فروشم پیشنهاد بشه نقابمو که برداشتم وزنه های نگاهشون رو دوشم سنگینی میکرد نگاه پر از انزجارمو دور تا دور سالن چرخوندم تا روی یکی از افراد خلعت ثابت موند کسی که وقتی قیافه ی منو دید به جای اینکه مثل بقیشون میخ من بشه سرشو انداخت پایین و من بعدها در تماسی هر چند کوتاه با سرهنگ فهمیدم که این همون سرگرد بنیامین رستگاره
(تو این بارون دارم میرم خداحافظ
شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ)
چند شب بعد وقتی خواستم بدون دستور سرهنگ زمینو از وجود ننگین خلعت پاک کنم و اون فهمید و چاقورو تو پهلوم فرو کرد زخم عمیقی نبود و موفق به فرار شدم اما گیر مرداش افتادم کسی که نجاتم داد و زخممو پانسمان کرد بنیامین بود
(دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تو میرم
جدایی سهم دستامه که دستاتو نمگیرم)
ودیشب وقتی که لو رفتم و چندین تن از افراد غول آسای خلعت احاطم کردن فردی که برای چندمین بار نجاتم داد بنیامین بود
(تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ
شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ)
و بعد از اون هردو درحال فرار از دست اون حیوانات دو پا به پرتگاهی رسیدیم که پایینش رودخانه ای پر خروش در جریان بود و ما به طرف پایین پریدیم و این امواج سهمگین بود که منو به هر طرف می کشیدن در همین حین پام با صخره ای برخورد کرد ودرد بدی تو پام پیچید بنیامین که وضعش بدتر از من بود کمکم کرد و نجاتم داد و بعد به خاطر پای شکسته ام به یاریم اومد و دستمو انداخت دور گردن شو گفت وزنمو بندازم رو دوشش
(دیگه دیره دارم میرم
چه قدراین لحظه ها سخته)
و وقتی بهش گفتم منو رها کنه تا بتونه نجات پیدا کنه اخمی بهم کرد که دیگه جرات نکردم لام تا کام حرف بزنم ما فرار کردیم اما چون سرعتمون کم بود پیدامون کردن اگه می موندیم کشته شدنمون حتمی بود و اگر فرار می کردیم از پشت بهمون تیر می زدند وقتش رسیده بود تا همه ی کمکاشو جبران کنم پس ازش خواستم تا منو کول کنه بهش گفتم اینطوری سریعتر حرکت می کنیم اما در حقیقت می خواستم خودمو سپر بلای ناجیم کنم
(جدایی از تو کابوسه ، شبیه مرگ بی وقته
دارم تو ساحل
چشمات ، دیگه آهسته گم میشم)
از تصور خاطراتم لبخند تلخی رو لب هام نشست آفتاب در حال غروب همچون زندگی من
صدای بنیامین که همیشه بهم آرامش می دادو شنیدم:
-وقتی برگشتیم از سرهنگ میخوام برام بره خواستگاری
....
-میدونی میخوام با کی ازدواج کنم؟
....
-با سروان بهار کامیاب می شناسیش؟
.....
حرفایی که میزد و شادی که تو صداش بود همه و همه باعث شد چشمام بعد از سال ها بجوشه و جاری شه اشکای داغم روی گونه هام راهشونو پیدا کرده بودند
-چه احساسی داری از این که مفتخر میشی که من همسرت باشم؟
....
-معلومه دیگه کله قند تو دلت آب میکنن
....
-چرا هیچی نمیگی؟
نایی برای حرف زدن نداشتم دستش رو که تا الان رو دستم بود برداشت و دستام آویزون شد چون نیرویی برای نگه داشتنش نداشتم آفتاب در حال غروب بود دیگه نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم

(برام جایی تو دنیا نیست ، تو اوج قصه گم میشم

دیگه دیره دارم میرم ، برام جایی تو دنیا نیست

به غیر از اشک تنهایی ، تو چشمم چیزی پیدا نیست

باید باور کنم بی تو ، شبیه مرگ تقدیرم

سکوت من پر از بغض ، دیگه دیره دارم میرم

خداحافظ....)
(مازیار فلاحی)
چشمام رو هم رفت و فقط تونستم بگم:
دوستت دارم بنیامین
هیچ وقت فراموشم نکن
هیچ وقت ....
صدای بنیامینو شنیدم:
-این چرتا چیه میگی بهار ؟
-بهار ؟
-خداحافظ ....
صدای بنیامین که رفته رفته برام مبهم میشد رو شنیدم :
بهار؟
بهار؟
یه چیزی بگو
خدایا بهار زندگیمو خزان نکن
....
دیگه صداشو نمیشنیدم آفتاب غروب کرده بود
سردیی مرگ ، تلخی جدایی رو حس کردم و رو شونه های ناجیم، عشقم،کسی که از ته قلب دوستش داشتم جون دادم و چشمام برای همیشه بسته شد.....
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#7
سرنوشتـ تلخـ


او به سمت جنگل حرکت می کند.
به رودخانه می رسد ؛ لحظه ای عکس خود را در آب می نگرد:
چشمانش برق میزند ؛ گونه و لبهایش سرخ است !
به راه خود ادامه می دهد.
درطول راه درختان سبز و سر به فلک کشیده را میبیند.
می ایستد ...
به درختی خیره می شود و آن را نوازش می کند.
گویی با درخت در سکوت سخن میگوید!
نسیم می وزد و بوی خوش گل های دشت را به مشام می رساند.
صدای پرندگان گوش را نوازش می دهد.
او به دنبال صدا به دشت می رسد، دشتی پر از گگل های زیبا
چند پرنده زیبا روی تک درخت دشت نشسته اند
و نغمه زندگی سر داده اند.
چشمانش را می بندد و به اهنگ زیبای طبیعت می اندیشد.
و خدا را بابت ین همه زیبایی شکر میگوید
خو را میان گا های دشت رها می کند
گویی در اسمانی سرشار ازگلهای زیباپروازمی کند
پرواز می کند ، پـــــــــــــــــــرواز
پروازی آمیخته با حس زندگی
بعد از پرواز دلنشین فرود می آید
چشمانش را باز می کند.
به اطراف خود می نگرد، با دیگر خدا را بابت زیبایی و نعمت های بیشمارش سپاس میگوید.
و به راه خود ادامه می دهد.
قدم زنان از میان گل های زیبا می گذرد.
دشت زیبا به اتمام می رسد.
اخرین قدمش را بر میدارد.
ناگهان همه جا سفید می شود و دیگر دشتی وجود ندارد
گویی به آینده سفر کرده است...

به اطراف خود می نگرد
، خورشیدسوزان می تابد
دیگر زیبایی وجود ندارد
همه چیز نابود شده و دیگر زندگی وجود ندارد
اشک از چشمانش جاری می شود
جلوی چشمانش سیاه میشود
و بر زمین می افتد
آری او هم با همه زیبایی ها به خاک پیوست
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#8
چهل روز و یک هفته


-ديوونه.
-باز شروع كردي؟ تو كه مي دوني اگه وا كنم دهنم رو از پسم برنمياي!
و تا با آن لبخند ژكوندش نازم را بكشد، گفتم: -چي مي خوري؟
شانه بالا داد: -مثل هميشه.
زيرچشمي، قد و بالايش را ديد زدم و دلم قيلي ويلي رفت براي لمس صورت ِ صاف و سه تيغه اش. گوشه لبم از سرخوشي بالا جست.
-هر چي من دلم مي خواد؟!
چشمكي زد. شبيه من، نسكافه خور شده بود. مثل دختر بچه هاي شيطان، راه آشپزخانه را پيش گرفتم ولي به راهرو نرسيده با ترديد سر برگرداندم عقب. مبادا برود! مبادا دوباره برود و نيامدنش به درازا بكشد تا...
ولي هنوز هم ايستاده بود كنار رگال ها. لباس عروس من و كت و شلوار دامادي خودش. دست مي كشيد به گِل و لا و درز و دورهاي سفيد و سياهشان. انگشت كشيد به قرمزي ماسيده ي روي يقه و كرواتش. تور سفيدم را از نمي دانم چه، تكاند. دوباره جاگيرش كرد روي پارگي افتاده به سرشانه هاي لباسم. دست سابيد به شكاف دنباله ي دامنم.

ذوق كردم از بودنش. اين بار آمده بود كه بماند. نه مثل ديروز و پريروز و هر روز كه غيبش مي زد و هروقت فيلش ياد هندوستانم را مي كرد، آفتابي مي شد.

آسمان برق زد و پُرصدا غريد. دكمه ي چاي ساز را فشردم. دو بسته نسكافه برداشتم. صدايم را توي سرم انداختم تا به گوشش برسد.

-قرارمون اينجا نبود!
-مي دونم.
حرص زده از جوابش، پاكت كوچك نسكافه را با دندان پاره كردم و سرريز كردم توي يكي از ليوانها.
-زدي زير قولت.
-مي دونم.
دست به كمر شدم و با ابرو به هم گره دادني، چشم به بيرون آشپزخانه دوختم.
-روتو برم. بعد از چهل روز و يك هفته برگشتي، تازه طلبكار هم هستي!
و با تغيير صدا، ادايش را درآوردم. -مي دونم.. مي دونم...

و با كج كردن كتري روي نسكافه و درون ليوانها زير لب زمزمه كردم: -حاله دل منو هم مي دوني؟
دو قاشق چپاندم توي ليوانها. يك دور چرخاندمشان. عطر نسكافه ي تازه نفسم را گرفت. نه! به پاي نفسگيري عطر او كه نمي رسيد.

-بَده غافلگيرت كردم؟
به جوابش، چيزي در دل و جانم زير و رو شد. سرخ و سفيد شدم. با ليوان هاي بخارگرفته از نسكافه ي داغ از آشپزخانه بيرون زدم و همانجا، ديدم كه مادر دردمندانه سر تكان داد.

اشك مي ريخت كه دست دراز كرد سمتم. اخم كردم به رويش. چرا مهمان نوازي نمي كرد از اين مسافر از سفر برگشته؟ مبادا بهش بر بخورد و دوبار برود. اگر برود باد مي كنم سر دستشان! مادر زن و پدر زن هم، همان قديمي هايش! هه.
و با لبخند ناشي از اين تجسم مسخره پا گذاشتم توي اتاقم. اين بار كنار پنجره قدي اتاقم ايستاده بود. با يك دست پرده ي حرير ياسي را كنار زده و دست ديگرش بند جيب ِ شلوار كتانش بود. چقدر توي نور مردانه تر به نظر مي رسيد.
-واسه غافلگير كردن ِ من هم، برنامه داشتيم! قرار داشتيم.
نگاه از شلوغي شهر و خاكستري آسمان و باران چهل روز و يك هفته ايش گرفت. يكي از ليوان هاي نسكافه را سمتش كشيدم.
-توي خونه خودمون! نه اينجا.
ليوان را از دستم گرفت. محتاطانه، بي اينكه لمسم كند يا لمسش كنم. چرا شبيه خودش نمي شد؟ چرا بي بهانه سرانگشتانم را نوازش نمي داد؟ چرا با دلم بازي مي كرد؟ خيرگي و سكوتش كه به دراز كشيد، تلخ شدم. بساط گله و شكايت را پهن كردم.
-چهل روز و يك هفته! كم نيست براي چشم انتظاري! براي آرزو به دلي! براي حسرت ِ سر قرار نبودنت! براي نبودنت! براي بودن و نبودنت!
چشم در چشمم شد. -الان كه كنارتم.
نمي دانم قهوه اي چشمهايش چه داشت كه بغض كردم. قهر كردم. سر جنباندم به چپ و راست.
-نه! وسط يه جاده تاريك ولم كردي! عروست رو ول كردي!
و بغضم مثل اين چهل روز و يك هفته، به سادگي خوردن يك قُلپ نسكافه ي داغ وسط برف ريز ِ يخبندان استخوان سوز ِ زمستان، شكست.

-توي برف و بوران ولم كردي! لرزكرده و منجمد ولم كردي!
پيش چشمم تار شد از پرده اشك. يك خط باريك قرمز راه افتاد از گوشش، رسيد تا گودي گردن ش. دلم خواست سر بگذارم توي همان گودي. مي دانستم چقدر گرم و آرامش بخش است! ولي با آن قرمزي؟
-سخت بود بي گرمي چشمات، بي گرمي نفسات، بي گرمي تن و دستات!
عقبگرد كرد. خواستمش. دست طلب دراز كردم تا داشتنش.
-چرا دستم رو نمي گيري؟
رفت و آرام لب زد و گفت:
-براي داشتنت، تماشا هم كفايت مي كنه.
هميشه همين را مي گفت. ولي ديگر زنش بودم، مردم بود. همه چيزم برايش بود و همه چيزش برايم! چرا «بله» گفتنم را يادش نمي آمد؟ چرا امضا زدن وقت گيرمان توي آن دفتر برگ برگ بزرگ را به خاطر نداشت؟
لب گزيدم. چرا لبهايم را يادش نبود؟ و دست كشيدم روي پيشاني ام. و پيشاني ام را هم؟ و راه بردم همان دست را تا ميان پريشاني موهايم. و موهايم را؟

دست چپم را بالا گرفتم. و دستهايم را هم؟! همه را فراموش كرده بود؟ كه همانجا، حلقه ساده ام درخشيد.
ميانه اشك و آه، نيشخند زدم. چشم چرخاندم پي حلقه اش. مي ديدم كه گِل گرفته بود، شبيه لباسهايمان! شايد قبل از آمدن، افتاده بود روي زمين باران زده. شايد هم يك ماشين لعنتي به سرعت گذشته بود و آب پاشيده بود به سر تا پايش. ولي...
ملتمسانه دست دراز كردم سمتش. دور شد.
-بذار دستات رو بگيرم. بذار داشته باشمت.
فاصله گرفت. قدم به قدم. معترض شدم.
-اون شب، شبي كه قرار بود با هم صبحش كنيم، كنار هم.. همون شبي كه قرار گذاشتيم طولاني بشه و يه عمر بشه عمرش.. همون شبي كه نمي خواستيم صبح بشه... تو خوابيدي... تو چشمات رو بستي و نديدي كه بي تو چقدر لرزيدم و ترسيدم.

اون شب، وسط يه شب سرد و تاريك، توي يه ماشين، گوشه ي هزار تيكه فلز سفت و سخت، زير فشار نداشتنت، با درد، من مُردم و تو نبودي و نديدي.
پنجه هايم فشرده تر شد به دسته ليوان.
-اون شب خوابيدي. بي من خوابيدي! خواب بودي كه چند تا مرد غريبه از اون وسط كشيدنم بيرون. بي غيرتي كردي و خوابيدي. تا صبح خروس خون، بي معرفتي كردي و تنها خوابيدي.

جيغ كشيدم.

-چهل روز و يك هفته است، تنها مي خوابم. روي يه تخت يه نفره، بي تو مي خوابم.

پشت كرده به من، راهش را مي رفت. ليوان نسكافه ام را ول دادم روي هوا. شكست يا نشكست، دلم اما هزار تكه شد از اين بي تفاوتيش.
-حالا هم كه برگشتي، بازم محروميت؟ بازم نخواستن؟ بازم نداشتن؟
بي جوابي پيشه كرد. شبيه همان شب كه تا صبح، از نفس افتاده صدايش كردم و نمي شنيد. پا كوبيدم به زمين.
-مي خوام دستت رو بگيرم. همين حالا!

هوار كشيدم.
-دستم رو بگير. هنوزم سردمه. به قده اين چهل روز و يك هفته، سردمه!

او مات شد و چشمهاي من هم از اشك. كمر م از نو شكست. خم شدم. نفسم بالا نمي آمد.
-حق نداري بري. حق نداري منو بذاري و بري!
مشت كوبيدم به پاركت كرم رنگ. جيغ پشت جيغ.
-چهل روز و يك هفته، كم نيست! مي فهمي؟ اين سرما، كم نيست!
و تا دستهاي لرزانم را حلقه كنم گرد تن ِ از تك و تا افتاده ام، دستي در آغوشم كشيد. بيخ گوشم ناليد.
-بسه مامانم. بسه خانومم. پاشو دخترم.
صداي فريادهاي مردي عاصي، خردم كرد.
-كو داروهاش؟ نكنه مُسكناش رو بهش ندادي؟ مگه دكتر نگفت سروقت؟ مگه نگفت اگه پس و پيش بشه، توهم مي زنه؟
-برو بيرون مرد. خودم درستش مي كنم. فقط برو.
-چطوري مي خواي درستش كني؟ چهل روز از اون تصادف مي گذره. چهل روزه كه دختر تازه عروسم بيوه شده. چهل روزه كه اون جوون رو خاك كرديم ولي حتي يك بارم اين دختر نرفته سر خاكش. درعوض چهل روزه، روزي چهل بار اين لباس سفيد و كت و شلوار مشكي رو بالا و پايين مي كنه و ديوونه ميشه. بسه زن. اگه مي توني حاليش كن كه نيست! شوهرش مرده و هر روز بدتر از ديروز، كنار خودش مي بينش و باهاش نسكافه مي خوره.
و دست پدر اشاره شد به ليوانهاي نسكافه رديف شده پاي پنجره و حرير ياسي پرده اش كه توي باد مي رقص يد. چهل تا بودند و شايد هم بيشتر.اشكهايم را پس زدم. ذوق مرگ شدم. نرفته بود. ايستاده بود همانجا پاي پنجره و كت و شلوارش. چشمك مي زد.
-ولم كن مامان. بايد برم. دلش نسكافه مي خواد...
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#9
صدای خدا ، صدای باران



میان باد دستهایش را به گوشه چادرش گرفته بود و سرش را در میان چادر پنهان کرده بود !
چشم هایش پر از گرد و خاک شده بود ، ولی باید مسیر را طی میکرد . هر از چند گاهی باد چادرش را در آسمان به رقص در می اورد و مجبورش میکرد تا بایستد و با تلاش بسیار گوشه های چادرش را که باد چون بادبادکی رقص ان در هوا به رقص درآورده بود به پایین بکشد ! هنوز یک کوچه مانده بود تا به مقصد برسد ، در دل دعا می کرد که باد آرام تر شود ! تمام لباسش را خاک گرفته بود! حس میکرد دهانش از ذرات ریز خاک پر شده است ! همانطور که دعا می کرد قطره ای آب بروی صورتش نشست و همزمان صدای گوش خراش رعد و برق تمام فضا را پر کرد . از ترس داشت قالب تهی می کرد ، هنوز چند گامی برنداشته بود که که سیل باران بر سر و رویش ریخت ! خاک تمام شد ، باد کمتر شد ، و حالا باران با تمام قدرت می بارید! در چشم بر هم زدنی تمام سطح پیاده رو و خیابان و حتی دیوار ها خیس شد ! از این بدتر نمی شد ! اولش که باد تمام لباسش را با خاک رنگ آمیزی کرد ! و حالا هم باران ! دیگر چیزی از تلاشش برای زیبایی و نظافت و تمیزی باقی نمانده بود !
در دل با خود نجوا کرد « چرا من اینقدر بد شانسم ، حالا که باید بعد از سالها ببینمش ؟ » دو دل شده بود از اینکه برود یا نه ؟ قلبش ، دلش ، حتی عقلش اصلاً همه وجودش خواستن و دیدن شده بود ! به هر قیمت !
صدای رعد و برق باز هم تمام فضا را پر کرد شدتش بیشتر بود نورش را به وضوح میتوانست ببیند ! دانه های باران واقعاً درشت و زیاد بودند ! خیس شده بود حتی موهای اتو کشیده اش را که با دقت فراوان به روی سر جمع کرده بود ! باران چادر و مقنعه اش را به گردی صورتش چسبانده بود ! صورتش در میان قاب خیسی خودنمایی می کرد .
ناگهان ایستاد نگاهی به لباس و چادر خیسش انداخت باران همچنان می بارید برای لحظه ای تصمیم گرفت بر گردد .
باران کم شد !
ولی قلبش فریاد خواستن زد .
باران شدت گرفت !
قلبش در سینه می کوبید ، تنش داغ از خواستن و دیدن بود ، باران با آن خنکی هم نتوانست داغی اش را از بین ببرد .
مصمم حرکت کرد به قدم هایش سرعت داد دیگر داشت میدوید ، او میدوید و باران هم با شدت بیشتر بر صورتش سیلی میزد .
رسید به هر جان کندنی بود رسید ، زنگ در را زد .
در بی هیچ صدایی از اف اف باز شد ، میدانستند کیست .
وارد شد هیچ کس به استقبالش نیامد ، و او تعبیرش باران بود و نه چیز دیگر .
خود را با سرعت هر چه تمام تر به ورودی اتاق رساند ، در را با یک حرکت تا آخر باز کرد چشمانش تمام صحنه جلوی نظرش را می بلعید ، خانه در سکوت عمیقی فرو رفته بود باز هم کسی به استقبال نیامد ، خودش راه را بلد بود ، از خیر کندن چادر و لباسش گذشت چون از چیزی که بود بدتر میشد . همانطور که چادرش را به زیر بغل داشت وارد پذیرایی شد چشم ها در آنی به سویش خیره شد .
صدای سلامش در فضایی که در سکوت فرو رفته بود پیچید ، شکست سکوت را حس کرد ، سلامش در فضا خانه غوغایی به پا کرد ، خاله زهرا که گوشه پذیرایی استاده بود آهسته جوابش را داد و بقضش را قورت داد و بیرون رفت .
نگاهش همه جا را پیمود ولی نبود ، با صدای لرزانی که شوق در آن موج میزد خطاب به شوهر خاله اش علی گفت: « عمو علی ، پس نادر کو ؟ » شوهر خاله اش سرش را به پایین انداخت !
صدای شاداب نادر را از پشت سرش شنید در یک حرکت برگشت ولی صحنه ای را که دید تمام ذرات وجودش را به درد آورد ( نادر دست در دست دختری زیبا روبرویش ایستاده بود ) قبل از اینکه کسی مجال حرف زدن پیدا کند دخترک پرسید ( نادر عزیزم این خانوم کیه ؟) و نادر بی رحمانه در جوابش گفت : ( عزیزم دختر خالمه )
دنیا به دور سرش چرخید بدنش گر گرفته بود حس میکرد از داغی تنش دانه های بارانی که بر روی بدنش بود تبخیر شدند .
بی هیچ کلامی برگشت هیچ چیز نمیشنید ، هیچ چیز را نمیدید ، فقط رفت ، از آنجا دور شد ، در خیابان سرگردان بود .
همچنان باران می بارید !
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
#10
عاقبتـ


هر دو از درب اصلی دانشگاه خارج شدند و کنار خیابان منتظر تاکسی ماندند .
مهسـا موهای روشنش را روی صورتش ریخت و رو به دوستش غر زد :
ــ رضوانه هوا گرمه . این وقت ظهر هم تاکسی پیدا نمیشه . بیا سوار یکی از ماشین های شخصی بشیم .
ــ مهسا جان ، خیابون ها خلوته و سوار ماشین شخصی شدن هم خطرناکه . اگه خدایی نکرده راننده ماشین انسان خلافی باشه ...
ــ اَه تو هم که همش نصیحت می کنی !
دقایقی بعد سوناتای مشکی رنگی جلوی پای هر دو ترمز زد . راننده پسر جوانی بود که طبق مد روز لباس پوشیده بود .
مهسا لبخند کشداری زد و موهای زیر مقنعه اش را بیشتر روی صورتش ریخت اما رضوانه اخمی غلیظ کرد و چادرش را تا روی پیشانی اش کشید .
پسر جوان با لحنی کشدار که ناشی از جویدن آدامس بود گفت : خانومـا در خدمت باشیم .
سپس رو به مهسا ادامه داد : قول میدم این دوست امل و اخموت رو هم سوار کنم .
رضوانه بدون اینکه به مهسا نگاه کند گفت : سوارش نشیــا . بیا زنگ بزنیم به آژانس .
اما مهسا چشمش سوناتای مشکی را گرفته بود و سوار آن شدن را به امنیت آژانس ترجیح میداد .
خیلی کوتاه رو به رضوانه گفت : فردا توی دانشگاه می بینمت .
و سوار ماشین شد و رفت . رضوانه سری از روی تأسف تکان داد و مشغول زنگ زدن به آژانس شد . و در دل می دانست چه خطر بزرگی مهسا را تهدید می کند .
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Thumbs Up نتایج مسابقه بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 0 436 ۲۵-۰۲-۰، ۰۹:۲۲ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Thumbs Up فراخوان مسابقه ی بهترین عکس با حال و هوای رمضان صنم بانو 21 1,696 ۲۱-۰۲-۰، ۰۹:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: arom
Rainbow اعلام نتایج مسابقه ی بهترین سفره ی هفت سین سال ۱۴۰۰ صنم بانو 6 726 ۱۴-۰۱-۰، ۰۴:۲۹ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
4 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
~ MoOn ~ (۱۳-۰۵-۹۴, ۰۲:۰۳ ب.ظ)، MaryaM_sh (۱۵-۰۷-۹۴, ۰۷:۴۷ ب.ظ)، Mohade3_asi (۰۹-۰۳-۹۵, ۰۴:۴۹ ب.ظ)، امید.ج (۱۱-۰۳-۹۶, ۰۸:۳۳ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان