۰۷-۱۰-۹۱، ۰۴:۱۸ ب.ظ
چند روز قبل، سري به يكي از دوستان خوب و قديميام زدم. من و آنا سالها بود يكديگر را ميشناختيم و با هم دوستان خوبي بوديم. او بتازگي ازدواج كرده بود و من انتظار داشتم از شرايط زندگياش خيلي راضي و خوشحال باشد، اما وقتي با هم حرف زديم و از زندگيهايمان گفتيم، فهميدم هيچ رضايتي در كار نيست. آنا از زندگي مشتركش شكايت ميكرد و ميگفت از وضع پيش آمده ناراضي است.
او همانطور كه ليوان قهوهاش را در دست گرفته بود و آرامآرام مينوشيد، گفت: «كاش هيچ وقت ازدواج نميكردم. اگر ميدانستم چه آيندهاي در انتظارم است، محال بود به اين ازدواج راضي شوم.»
باور نميكردم آنا بعد از چند ماه زندگي مشترك تا اين حد خسته و دلزده شده باشد. او دائم درباره ترك همسرش صحبت ميكرد و ميگفت با يك وكيل خوب صحبت كرده تا كمكش كند.
ساعتها با او حرف زدم تا متقاعدش كنم كه تصميمش اشتباه است، اما آنا حرف من را باور نداشت و فكر ميكرد تنها راهي كه برايش باقي مانده، طلاق و جدا شدن از همسرش است، اما من برعكس، سعي ميكردم او را تشويق كنم تا به زندگياش ادامه دهد.
در حالي كه سعي ميكردم آرامشم را حفظ كنم، گفتم: «مطمئنم اين تصميمي كه گرفتي از روي خشم و عصبانيت است وگرنه هيچ آدم عاقلي به اين راحتي زندگياش را خراب نميكند، بخصوص زندگي شما كه تازه شروع شده و هنوز پا نگرفته!»
آنا لبخندي تلخ زد و گفت: «چارهاي به غير از جدايي ندارم.»
***
چند هفته گذشت. من ديگر خبري از او نداشتم تا اينكه يك روز تلفن زنگ زد؛ آنا بود كه با صدايي شاد و سرزنده، با من حرف ميزد. او ميگفت مشكلش حلشده و چند وقتي است كه زندگي خوبي دارد. به نظر ميرسيد شرايطش تغيير كرده و بهتر از قبل شده است. حسابي تعجب كرده بودم، براي همين پرسيدم: «چي شده؟ تو كه تصميم خودت را گرفته بودي؟ چي شد كه منصرف شدي؟»
آنا آرام خنديد و گفت: «زندگيام بهتر از قبل شده؛ خيلي بهتر. ميدوني چه چيزي باعث اين تغيير شد؟»
واقعا گيج شده بودم. او ادامه داد: «من هميشه بهشكرگزاري اعتقاد داشتم و ميدانستم هر چه بيشتر از خداوند تشكر كنم، او هم نعمتهاي بيشتري به من ميدهد، اما از زماني كه ازدواج كردم، دائم به نداشتههايم فكر ميكردم؛ من آرزوي چيزهاي زيادي را داشتم و ميخواستم پس از ازدواج به همه آنها برسم، اما هيچكدام از آرزوهايم به حقيقت نرسيد. ماهها همينطور زندگي كردم تا بالاخره فهميدم بايد زندگيام را از دور و با ديدي وسيعتر ببينم؛ بدون توجه به جزئيات و نكات ظريف.»
آنا كمي مكث كرد و اين دفعه با صدايي بلندتر گفت: «من هميشه به موضوعاتي فكر ميكردم كه يك روزي آرزوي آنها را داشتم و هيچ وقت در زندگي من اتفاق نيفتاده بود، اما حالا فهميدم چقدر خوشبختم.
من همه آن چيزهايي را كه نميخواستم در زندگيام اتفاق بيفتد و اتفاق هم نيفتاده، فراموش كرده بودم و فقط آنچه را نداشتم، ميديدم، اما از وقتي با خودم قرار گذاشتم بيشتر قدر نعمتهاي خدا را بدانم و بابت آنها سپاسگزاري كنم، شرايط بهتري پيدا كردم و واقعا از زندگيام راضي هستم.»
از اينكه آنا عوض شده بود، بسيار خوشحال بودم و با خودم فكر كردم تغيير طرز فكر چقدر ميتواند زندگي ما را تغيير دهد و چه آينده متفاوتي را پيش روي ما خواهد گذاشت!
شايد بد نبود من هم كمي نگرشم را تغيير ميدادم تا زندگيام بهتر شود؛ حتي بهتر از آنچه كه الان هست.
منبع: جام جم
او همانطور كه ليوان قهوهاش را در دست گرفته بود و آرامآرام مينوشيد، گفت: «كاش هيچ وقت ازدواج نميكردم. اگر ميدانستم چه آيندهاي در انتظارم است، محال بود به اين ازدواج راضي شوم.»
باور نميكردم آنا بعد از چند ماه زندگي مشترك تا اين حد خسته و دلزده شده باشد. او دائم درباره ترك همسرش صحبت ميكرد و ميگفت با يك وكيل خوب صحبت كرده تا كمكش كند.
ساعتها با او حرف زدم تا متقاعدش كنم كه تصميمش اشتباه است، اما آنا حرف من را باور نداشت و فكر ميكرد تنها راهي كه برايش باقي مانده، طلاق و جدا شدن از همسرش است، اما من برعكس، سعي ميكردم او را تشويق كنم تا به زندگياش ادامه دهد.
در حالي كه سعي ميكردم آرامشم را حفظ كنم، گفتم: «مطمئنم اين تصميمي كه گرفتي از روي خشم و عصبانيت است وگرنه هيچ آدم عاقلي به اين راحتي زندگياش را خراب نميكند، بخصوص زندگي شما كه تازه شروع شده و هنوز پا نگرفته!»
آنا لبخندي تلخ زد و گفت: «چارهاي به غير از جدايي ندارم.»
***
چند هفته گذشت. من ديگر خبري از او نداشتم تا اينكه يك روز تلفن زنگ زد؛ آنا بود كه با صدايي شاد و سرزنده، با من حرف ميزد. او ميگفت مشكلش حلشده و چند وقتي است كه زندگي خوبي دارد. به نظر ميرسيد شرايطش تغيير كرده و بهتر از قبل شده است. حسابي تعجب كرده بودم، براي همين پرسيدم: «چي شده؟ تو كه تصميم خودت را گرفته بودي؟ چي شد كه منصرف شدي؟»
آنا آرام خنديد و گفت: «زندگيام بهتر از قبل شده؛ خيلي بهتر. ميدوني چه چيزي باعث اين تغيير شد؟»
واقعا گيج شده بودم. او ادامه داد: «من هميشه بهشكرگزاري اعتقاد داشتم و ميدانستم هر چه بيشتر از خداوند تشكر كنم، او هم نعمتهاي بيشتري به من ميدهد، اما از زماني كه ازدواج كردم، دائم به نداشتههايم فكر ميكردم؛ من آرزوي چيزهاي زيادي را داشتم و ميخواستم پس از ازدواج به همه آنها برسم، اما هيچكدام از آرزوهايم به حقيقت نرسيد. ماهها همينطور زندگي كردم تا بالاخره فهميدم بايد زندگيام را از دور و با ديدي وسيعتر ببينم؛ بدون توجه به جزئيات و نكات ظريف.»
آنا كمي مكث كرد و اين دفعه با صدايي بلندتر گفت: «من هميشه به موضوعاتي فكر ميكردم كه يك روزي آرزوي آنها را داشتم و هيچ وقت در زندگي من اتفاق نيفتاده بود، اما حالا فهميدم چقدر خوشبختم.
من همه آن چيزهايي را كه نميخواستم در زندگيام اتفاق بيفتد و اتفاق هم نيفتاده، فراموش كرده بودم و فقط آنچه را نداشتم، ميديدم، اما از وقتي با خودم قرار گذاشتم بيشتر قدر نعمتهاي خدا را بدانم و بابت آنها سپاسگزاري كنم، شرايط بهتري پيدا كردم و واقعا از زندگيام راضي هستم.»
از اينكه آنا عوض شده بود، بسيار خوشحال بودم و با خودم فكر كردم تغيير طرز فكر چقدر ميتواند زندگي ما را تغيير دهد و چه آينده متفاوتي را پيش روي ما خواهد گذاشت!
شايد بد نبود من هم كمي نگرشم را تغيير ميدادم تا زندگيام بهتر شود؛ حتي بهتر از آنچه كه الان هست.
منبع: جام جم