امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
همه چیز از اسکندر مقدونی | ویران کننده ی [color=#ff0000]تخت[/color] جمشید
#11
مخترع ریش تراش
قیافه اش: اگر از چاپلوسی کسانی که قیافهاش را میکشیدند یا تاریخش را مینوشتند بگذریم، چیزی که مسلم است این که مویش بور بود و چشمهایش زاغ. همیشه هم ریشاش را میتراشید؛ میترسید موقع جنگ حریف ریشاش را بگیرد. شاید همین کار ناچیز، بزرگترین تأثیر او در تاریخ باشد.

پدرش: فیلیپ اول، اولین کسی بود که توانست یک دولت مرکزی مقتدر در یونان تشکیل بدهد. او یک جور آریستوکراسی را در حکومتش به راه انداخت که طبق آن 800 نفر از فئودالها، هنرمندها و دانشمندها «یاران شاه» به حساب میآمدند. اسکندر بعدها 600 نفر از این 800 یار شاه را کشت.


مادرش: المپیاس، زن چهارم فیلیپ بود اما خیلی زود توانست ملکه شود. ظاهرا ً المپیاس قدرتهایی درباره مارها داشته که به او جنبه اسطوره ای داده. قبر المپیاس که میگفت نواده آشیل افسانهای است، الأن در معبد دلفی یونان است. در «اسکندر» اولیور استون، آنجلینا جولی نقش او را بازی کرده.


معلمش: ارسطو، فیلسوف معروف، کار تربیت اسکندر را به عهده داشته و ظاهرا ً در ایجاد فکر جنگ در سر او مؤثر بوده. برتراند راسل میگوید: «ارسطو نشان داد که بهترین نتیجه فلسفه میتواند چیزی شبیه اسکندر از آب دربیاید و از همین جا میفهمیم که فلسفه چه چیز بیهوده ای است».


اسبش: اسب سیاه اسکندر «بوسیفالوس» نام داشت که یعنی صاحب کله گاو. این اسب موجودی بسیار عظیم الجثه بود که فقط اسکندر توانست آن را رام کند. بوسیفالوس در جنگ با اهالی هند کشته شد و هنوز هم شهری در پاکستان به نام او هست. فرانتس کافکا کابوس بوسیفالوس را داشت.


ژنرالش: یک ژنرال اسپارتی به اسم پارمنیون، استراتژیت جنگی اسکندر بود. به او میگفتند «شیر مقدونیه» و «مرگ ملتها». پارمنیون به دستور خود اسکندر کشته شد چون مخالف وحشی گریهای او بود. دیوید گمل داستان زندگی او را نوشته.


زنش: اسکندر هم با استاتیرا دختر داریوش سوم ازدواج کرد هم با پاروستاتیس، دختر اردشیر سوم (پادشاه قبل از داریوش سوم) اما تازه در سغد (شمال افغانستان امروزی) فهمید عاشق دختری به اسم رکسانا است. رکسانا که لاتین «روشنک» است، از اسامی پرطرفدار در اروپای شرقی است.


موارد منکراتیاش: یونانیها اصرار دارند اسکندر آدم کم حاشیهای بوده اما این قسمت از دم خروس را هیچ کاری نمیشود کرد که در ماجرای آتش زدن تخت جمشید پای یک زن معروف آتنی به اسم تائیس هم وسط است که دنبال انتقام گیری و اینها بوده!


مرگش: اسکندر در بابل و از مالاریا مرد. همزمان با مرگش، اعضای آکادمی در آتن اسطوره را هم بیرون کردند و او هم از غصه دق کرد. جسد اسکندر را مومیایی کردند و به مصر بردند. محل قبر او هیچ وقت مشخص نشد.

تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
[عکس: 2-6_7.jpg]

با روی کار آمدن اسکندر کبیر تمدن یونانی پا به عرصه جدیدی
گذاشت.اسکندر تمدن یونان را از محدوده دولتشهر خارج کرد و آنرا جهانی
ساخت.کشورگشایی های او سبب شد که فرد دولتشهر یونان در یک کل بزرگتر
مستهلک شود. تمایل به حفظ فردگرایی در اپیکوریان و مسلک جهان وطنی در مذهب
رواقیون از جمله این تغییرات بود.

در یک جامعه جهان وطنی فلسفه علاقه خود را در فرد متمرکز ساخت که می
کوشید خواست و تقاضای خود را برای هدایت زندگی برآورد. این زندگی می بایست
از آن پس در یک جامعه بزرگ بسر برد و نه در یک خانواده مدنی کوچک بنابراین
طبیعی بود که مکاتب فلسفی بعد ارسطویی بیشتر جنبه عرفانی و اخلاقی داشته
باشند.

افلوطین فیلسوف نامدار یونانی این دوره است که افکارش پلی است میان
افلاطون و ارسطو.تفکراتش بیشتر جنبه عرفانی دارد و حتی در زمان حیاتش او
را رهبر روحانی می خواندند.در کتاب انئاد ها رساله ششم از انئاد اول
درباره زیبایی و رساله هشتم از انئاد پنجم درباره زیبایی معقول بحث کرده
است.

خدا از دیدگاه افلوطین واحد است نمی توان آنرا با مجموع اشیاء فردی یکی
گرفت زیرا واحد مقدم بر اشیاء فردی است. نه شناختنی است و نه دیدنی.نه
وجود است و نه عدم زیرا مقدم بر آنهاست.تقسیم نخواهد شد و کثرت نمی
پذیرد.پس چگونه اشیاء و موجودات از آن پدید آمده اند؟ افلوطین نظریه صدور
و یا فیضان را مطرح می کند.

صدور خلق نیست زیرا آفرینش نوعی فعالیت است درحالیکه واحد ورای هرگونه
فعلی است.صدور همچون سرریز شدن ظرف آب است.صادر اول از واحد فکر و یا
نوس/nous است.در نوس کثرت پدید می آید زیرا مثل اشیاء و افراد در نوس وجود
دارند.افلوطین نوس را همان زیبایی می داند.از نوس هم نفس عالم صادر می شود
که تقسیم به نفس عالی و دانی می شود و نفوس فردی انسانی از نفس عالم صادر
می گردد.

بازگردیم به صادر اول یعنی نوس.واحد عقل مطلق است پس در صدورش عقل را
جاری ساخته و کل این نظام معقول است و ذره ای جدا از این نظام نیست..نوس
همان زیبایی معقول است پس سراسر نظام هستی زیبایی است و همین زیبایی نفوس
را صادر می کند. دیگر زیبا بودن تناسب و هماهنگی نیست زیبایی تنها مفهومی
ذهنی و ساخته ذهن ما نیست. هر آنچه را که انسان زیبا می بیند بخاطر تشابه
زیبایی آن با زیبایی نفس انسانی است.افلوطین به طور مشخص پیرامون هنر ها
بحث نکرده است بلکه بیشتر بحثها حول محور واحد است.

زیبایی را عین نیکی می داند که بیشتر جنبه اخلاقی و عملی این تفکر
است.هر آنچه خوب و پسندیده است زیباست و هر آنچه زشت می نماید به روح
افزوده شده و آنرا می آلاید.البته این سوال مطرح می شود که اگر کل نظام
زیباست و نیک پس شرور و زشتیها از چه صادر شده اند؟افلوطین توضیحی دراین
مورد ندارد و امور پلید را اموری اضافی معرفی می کند.

فلسفه افلوطین یگانه انگار و عرفانی است و بسیار نزدیک به فلسفه ادیان
توحیدی.از اینرو ترجمه آثار او در جهان اسلام بسیار مرد توجه قرار
گرفت.البته یادآوری نکته ای در این زمینه خالی از لطف نیست.مامون پادشاه
عباسی دستور ترجمه آثار فلاسفه یونان را داد و مترجمان آن دوره آثار
افلوطین را به اشتباه به نام افلاطون ترجمه کردند و تا قرنها تصور می شد
که کتاب انئاد های افلوطین از آن افلاطون است و چه اندیشه ها که در پی این
اشتباه در فلسفه اسلامی شکل نگرفته است.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
اسکندرمقدونی (یونانی) که در سال 334 قبل از میلاد به ایران حمله کرد پس از پیروزی بر هخامنشیان و آتش زدن تخت جمشید ٬ تسخیر خراسان و پیشروی تا کناره سیحون به سمت هند رفت و قسمتی از جلگه پنجاب را تسخیر نمود. ولی چون لشکرش حاضر نشد جلوتر برود تصمیم گرفت از راه جنوب ایران به بابل برود.

آن گونه که زرین کوب می نویسد اسکندر با فتح سند گمان نموده بود به آخر خشکی های دنیا رسیده است. وی به نئارخوس سردار خود دستور داد تا با نیروی دریایی شامل 150 کشتی و 3 تا 5 هزار سرباز از محل کراچی امروزی به سمت دجله حرکت کنند وخود از طریق جنوب ایران با 15000 سوار و عده ای دیگر راهی مکران گردید.

وی در این سفر با عشایر ساکن مکران جنگید و با چپاول اهالی آنجا کمبود آذوقه ارتشش را تامین نمود. اما کویر سوزان مکران آنچنان دمار از لشکر اسکندر در آورد که وی پس از دو ماه راه پیمایی در کویر با از دست دادن بار و بنه و انبوهی از سپاهیانش در حال که نیمه دیوانه شده بود به پورا یا پهره رسید.

پهره همان ایرانشهر کنونی است. آری ایرانشهر برای تاریخ زندگی اسکندر نامی به یاد ماندنی شد چون اسکندر بزرگ و فاتح آسیا را از مرگ وکویر نجات داد. اسکندر 14 استان تحت سلطه خود داشت که از آن جمله پارسه ٬ پاراتکین٬ کرمانیه٬ و گدروزیه یا بلوچستان فعلی بوده اند.

گوتشمید در تاریخ ایران می نویسد که استاندار گدروزیه فردی مقدونی بوده است. وی ساکنان این استان را افرادی سیاه پوست و شبیه هندی ها دانسته است. این امر نشان می دهد که در زمان اسکندر دراویدی ها در این منطقه ساکن بوده اند. نئارک سردار اسکندر گفته است که ساکنان این منطقه خلقتی عجیب داشتند بر تن آنها چون سرشان مو روییده بود و ناخن های بلند و محکمی داشتند که با یک فشار جزئی ماهی را به دو نیم می کرده اند. اینان در جنگ از ناخنهای دراز و نیزه های به طول 3 متر استفاده می نمودند و اینگونه بسیاری از لشکریان اسکندر را هلاک نمودند.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
بیشتر گناه را بر گردن زنی به نام «تائیس» دلبر سر كردۀ سپاه بطلمیوس گذاشتند كه گفته میشد در یك مجلس میخوارگی اسكندر را بر آن داشت كه...
اسكندر پس از آنكه به تخت جمشید راه یافت، گنجهای هنگفت زر و سیم سلاطین هخامنشی را به یغما برد. ارزش یكی از گنجها به 120 هزار قنطار سیم برآورد شده. اسكندر به بالشتگاه شاه روی آورد و پنجهزار قنطار زر بالای تخت شاه را ربود و سپس از زیرپایی شاه سه هزار قنطار زر به خزانۀ خود فرستاد. همچنین تاك زرین كه خوشههای آن از گرانبهاترین گوهرها ساخته شده بود به دست اسكندر افتاد. سربازان اسكندر، مانند پیشوای خود، به غارت سكنۀ تخت جمشید مشغول شدند. بنا به گزارشها و مدارك تاریخی، تخت جمشید، توانگرترین شهر در جهان بود؛ حتی خانههای خصوصی از چیزهای گرانبهایی كه در دوران قدرت پارسیان گرد آمده بود، پر بود. سپاهیان اسكندر مردم را بیرحمانه میكشتند، زنها را به بردگی میبردند، مقدونیها بر سر تاراج گنجها و منابع با یكدیگر میجنگیدند.
به قول امستد: «اسكندر برای آنكه به بدنامی خود بیفزاید در نامههایش میبالید كه چگونه فرمان كشتار عام اسیران پارسی را داده بود... »
در ایام اقامت در تخت جمشید اسكندر به «پارسه گرد» رفت و گنجهای كوروش را ضبط نمود. سپس به بزرگترین تباهكاری تاریخی خود دست زد و اعلام كرد كه تصمیم دارد ساختمان تخت جمشید را، به كینه توزی ویرانی آتن، خراب سازد.


امستد مینویسد: پارمنیون به این جهادگر جوان سفارش كرد كه آنها را از آسیب نگه دارد. او پافشار ی نمود كه درست نیست اسكندر مال خود را تباه سازد، و گفت كه اگر اسكندر را اینگونه جلوه بدهد كه او فقط رهگذر است و نمیخواهد فرمانروایی آسیا را نگاه دارد، آسیاییها با او همكاری نخواهند كرد. این به اندازه ای نزدیك به حقیقت و درست بود كه اسكندر حتی از گوش كردن به آن سرباز زد. تاریخ نویسان بعد كوشیدند كه این جنایت را كم جلوه دهند و عذری بتراشند. برخی گفتند كه اسكندر از پیش نیت این سوزاندن را داشت و نقشۀ آن را كشیده بود ولی بزودی از آن پشیمان شد و بیهوده فرمان داد كه آتش را فرو نشانند. بیشتر گناه را بر گردن زنی به نام «تائیس» دلبر سر كردۀ سپاه بطلمیوس گذاشتند كه گفته میشد در یك مجلس میخوارگی اسكندر را بر آن داشت كه شعلۀ ویرانگر مرگ آور را بیندازد.
در تخت جمشید، ویرانهها، بازماندۀ داستان را حكایت میكند. اثر تیرهای سوختۀ سقف، هنوز روی پلكانها و پیكرتراشیها دیده میشود...

صدها ظرف كه از گوناگون ترین و زیباترین سنگها تراشیده شده بود بیرون برده و عمداً خرد شده بود... اسكندر نمیتوانست از این روشنتر، نشان بدهد كه روكش فرهنگ یونانی او، چه اندازه نازك بوده است.
اسكندر كشورگشاییهای نخست خود را از روی نمونۀ شهرستانهای پارسی سازمان داده بود... او بیش از پیش زیر نفوذ عقیدههای شرقی در آمد و بزودی جلال و شكوه پارسی را پیش گرفت. سرانجام او به خواب و خیال یكی كردن مردمان و فرهنگ پارسی و یونانی افتاد. شرق، كشورگشای خشمگین خود را مسخره كرد... اگر آتش اسكندر نوشتههای بس گرانبهای روی پوست را از میان برد، بیشتر آنها به هر حال، فقط با گذشت زمان نابود میشد. او بدون اینكه چنین نیتی داشته باشد این خدمت بزرگ را انجام داد كه لوحهای گل خام را كه به آسانی از هم پاشیده میشد در این آتش سوزی پخت.


لوحهای سنگی را كه باستانشناسان از زیر خاك بیرون آورده بود، واژه شناس به یاری تاریخ نویس آمدهاند. مانند تخت جمشید، در شوش نیز كاوش شده و ادبیات عیلامی شناسانده شده است. هرچند همدان هنوز در انتظار است كه نوبۀ آن برسد، در پشتههای شهرهای بابل، هزاران سند سوداگری به دست آمده كه از زمان شهریاران پارسی است و برای نخستین بار وصف مختصر زندگی اقتصادی شاهنشاهی آنها را امكان پذیر ساخته است؛ اكنون سرانجام با كوشش باستانشناس، واژه شناس، و تاریخ نویس، كه دست به دست یكدیگر داده اند، پارس هخامنشی از میان مردگان برخاسته است.
«دیودور» مورخ سدۀ اول میلادی راجع به شهر پرسپولیس چنین مینویسد:
در آن زمان شهری در زیر آفتاب، به ثروت این شهر پرسپولیس نبود. خانۀ اهالی پر بود از ثروتی كه در مدت سالیان دراز جمع كرده بودند.

طلا و نقره و پارچههای ارغوانی و اشیاء نفیس را كسی نمیتوانست شماره كند. این شهر بزرگ و نامیشاهان، مورد توهین و غارت و خرابی گردید. یك روز غارت این شهر برای مقدونیهای حریص كافی نبود، اما برای اشیاء غارتی دست یكدیگر را میانداختند و حتی یكدیگر را میكشتند. اشیاء نفیسه را خرد میكردند... اسكندر به ارك وارد شد و خزانه ای كه از زمان كورش تهیه شده بود، به تصرف در آورد، مقدار طلا را اگر به قیمت تسعیر كنیم 120 هزار تالان نقره بود. اسكندر سه هزار شتر و عدۀ زیادی قاطر از شوش و بابل خواست تا این ذخایر را حمل كند...
«كنت گورث» مورخ سدۀ اول میلادی، ضمن بحث از حریق تخت جمشید از شهری كه نزدیك تخت جمشید بود و با آن آتش گرفته بود سخن میگوید: قشون مقدونی كه نزدیكی شهر اردو زده بودند به تصور اینكه شهر از سانحه آتش گرفته، به كمك آمد تا حریق را خاموش كند ولی وقتی كه دیدند خود اسكندر مشعلی به دست دارد، آبی را كه با خود آورده بودند به كناری نهادند و مواد سوختنی در آتش انداختند. چنین بود فنای پایتخت تمام شرق و فنای شهری كه هزار كشتی به قصد آتن حركت داد، آنهمه قشون به اروپا ریخت، پل روی دریا زد، كوهها را سوراخ كرد تا آب دریا را به درون كوهها راند. از زمان خراب شدن آن قرنها گذشت و از میان خرابهها دیگر كسی برنخاست. مقدونیها بعد از اینكه چنین شهری را در میان عربدۀ سستی نابود كردند، شرمسار شدند.


اسكندر با وجود پیروزیهای بزرگی كه به دست آورده بود از تعقیب داریوش غفلت نورزید. به وی خبر دادند كه نایب السلطنۀ بلخ او را محبوس كرده به سوی شرق میبرد. اسكندر ضمن تعقیب آنها در حدود دامغان به اردوی فراریان رسیده جسد نیمه جان داریوش را در ارابه ای دید كه بدون راننده در حركت بود.
به این ترتیب زندگی آخرین پادشاه سلسله ای كه بیش از دو قرن در آسیا حكومت میكرد، با تحمل بدبختیهای فراوان سپری گردید.
كشته شدن داریوش به دست یك نفر ایرانی برای اسكندر خوشبختی بزرگی بود. میگویند اسكندر جسد او را با جبۀ ارغوانی خود پوشانید و آن را به شوش نزد مادرش فرستاد و فرمان داد تا با ادای تشریفات لازم وی را در استخر دفن كنند.

پس از پایان كار داریوش، سربازان و یاران اسكندر، كه چهار سال و نیم جلای وطن كرده به فتح شرق مشغول بودند. علاقۀ فراوان داشتند كه با موافقت اسكندر بتوانند به وطن خود باز گردن د، ولی اسكندر پس از وقوف بر نیت آنان، ضمن نطقی هیجان انگیز، آنها را از این كار بازداشت و ایشان نیز فسخ عزیمت كردند و تحت رهبری او به اشغال ایران شرقی ادامه دادند. اسكندر ضمن ادامۀ پیشرفت در هرات، زرنگ، رخج و غیره، شهرهای جدیدی به نام خود بنا كرد .مقاومت و سرسختی سغدیان سبب گردید كه اسكندر دو سال برای سركوبی آنان مبارزه كند. در بهار سال 327 ق.م اسكندر از هندوكش به سوی هند سرازیر شد و با وجود مقاومت هندیان به پیشرفتهایی نایل آمد.
در این موقع سربازان مقدونی كه از دیرباز از ادامۀ جنگ خسته شده و از نزدیكی و تقرب ایرانیان در دستگاه حكومت اسكندر رنجیده خاطر بودند، دوری از وطن را بهانه كرده به شاه خود اعلام كردند كه از این پس حاضر نیستند از او پیروی كنند. اسكندر ناچار پس از عبور در طول سند سپاهیان خود را به دو قسمت تقسیم كرد و به آنها دستور داد در مراجعت به ایران طوری حركت كنند تا در بهار سال 324 ق.م. به شوش برسند.

پایان لشكركشی
بطوری كه دیدیم اسكندر پس از عبور از ایران، پیشرفت خود را به طرف شرق ادامه داد و شهرهای هرات، كابل و سمرقند را تصرف نموده به درۀ علیای رود سند رسید، و در اینجا با نخستین حكمر ان هندی برخورد و بر خلاف انتظار در نتیجۀ مقاومت دلاورانۀ هندیان، تلفات سنگینی بر قوای او وارد آمد. مقدونیها وقتی كه شنیدند در سمت مشرق این مملكت پادشاهان مقتدر و توانایی هستند كه فیلان جنگی، سپاه فراوان دارند اجتماعاتی تشكیل داده، طی نطقهایی خستگی خود را از ادامه جنگ و علاقه خویش را به مراجعت به وطن اعلام كردند. نطق عالی اسكندر در انصراف آنان مؤثر نیفتاد.

یكی از سرداران او خطاب به پادشاه مقدونی چنین گفت:
برای مقاصد و كارهای انسانی باید حدی تصور نمود. از لشكریانی كه از یونان حركت نموده اند قلیلی باقی مانده اند اگر اسكندر میخواهد تمام عالم را مسخر سازد اول باید به یونان مراجعت كند و فتوحات خود را در آنجا نمایش دهد و مجدداً لشكری برای این كار تجهیز كند.
اسكندر از شنیدن این حقایق تلخ در خشم شده مجلس را متفرق ساخت و عده ای از یاران و همرزمان قدیم خود را كه با او سر مخالفت داشتند كشت، و به امید اینكه لشكریانش از مخالفت منصرف شوند تا سه روز عزلت اختیار نمود. بالاخره چون اثری از پشیمانی آنها ظاهر نگردید او بوسیلۀ قربانیها استخاره كرد تا معلوم دارد عبور به آن طرف «هیفاز» صلاح است یا نه؟ جواب مساعد نبود و بزرگترین سرباز دنیا با مقدونیها موافقت نمود، و مغلوب متابعان خود گردید و لذا فرمان مراجعت صادر نمود، و آن با نمایشات مسرت انگیز پذیرفته شد.


در مراجعت، اسكندر و سربازان او با دشواریهای بسیار روبرو گردیدند. عدۀ زیادی از آنها بر اثر نبودن آذوقه، آب، و سایر مایحتاج زندگی رنج بسیار بردند. از وقتی كه اسكندر گجستک برای جنگ با ایران حركت كرد دیگر به دیدن وطن خود، مقدونیه، توفیق نیافت و در عنفوان جوانی به دلیل هرزگی و فساد و فحشای زیاد درگذشت. ولی آنچه که از این سردار بزرگ غرب به جای مانده است تجاوزگری و فتوحات و جنگهای متعدد است که به دلایل سیاست استعماری غرب هزاران برابر بیش از آنچه که شایسته آن باشد برایش تبلیغات متعدد شده است و جای شگفتی و تاسف دارد که بنیانگزار حقوق بشر و فاتح خردورز سرزمینهای گوناگون کوروش بزرگ هخامنشی اینگونه بزرگ در جهان معرفی نشده است.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
در این مایه سخنی نیافتم در گفتمان های بسیار لیک آن را گشودم...
نقل است از ویکی پدیا که:
بطوري كه از نوشته هاي امستد بر مي آيد :
اسكندر پس از آنكه به تخت جمشيد راه يافت ، گنجهاي هنگفت زر و سيم سلاطين هخامنشي را به يغما برد . ارزش يكي از گنجها به 120 هزار قنطار سيم برآورد شده . اسكندر به بالشتگاه شاه روي آورد و پنجهزار قنطار زر بالاي تخت شاه را ربود و سپس از زيرپايي شاه سه هزار قنطار زر به خزانۀ خود فرستاد . همچنين تاك زرين كه خوشه هاي آن از گرانبهاترين گوهرها ساخته شده بود به دست اسكندر افتاد. سربازان اسكندر ، مانند پيشواي خود ، به غارت سكنۀ تخت جمشيد مشغول شدند . بنا به گزارشها و مدارك تاريخي ، تخت جمشيد ، توانگرترين شهر در جهان بود ؛ حتي خانه هاي خصوصي از چيزهاي گرانبهايي كه در دوران قدرت پارسيان گرد آمده بود ، پر بود . سپاهيان اسكندر مردم را بيرحمانه مي كشتند ، زنها را به بردگي مي بردند ، مقدونيها بر سر تاراج گنجها و منابع با يكديگر مي جنگيدند.
به قول امستد : « اسكندر براي آنكه به بدنامي خود بيفزايد در نامه هايش مي باليد كه چگونه فرمان كشتار عام اسيران پارسي را داده بود ... »
در ايام اقامت در تخت جمشيد اسكندر به «پارسه گرد » رفت و گنجهاي كوروش را ضبط نمود .
سپس به بزرگترين تباهكاري تاريخي خود دست زد و اعلام كرد كه تصميم دارد ساختمان تخت جمشيد را ، به كينه توزي ويراني آتن ، خراب سازد .
امستد مي نويسد : پارمنيون به اين جهادگر جوان سفارش كرد كه آنها را از آسيب نگه دارد . او پافشار ي نمود كه درست نيست اسكندر مال خود را تباه سازد ، و گفت كه اگر اسكندر را اينگونه جلوه بدهد كه او فقط رهگذر است و نمي خواهد فرمانروايي آسيا را نگاه دارد ، آسياييها با او همكاري نخواهند كرد . اين به اندازه اي نزديك به حقيقت و درست بود كه اسكندر حتي از گوش كردن به آن سر باز زد .تاريخ نويسان بعد كوشيدند كه اين جنايت را كم جلوه دهند و عذري بتراشند . برخي گفتند كه اسكندر از پيش نيت اين سوزاندن را داشت و نقشۀ آن را كشيده بود ولي بزودي از آن پشيمان شد و بيهوده فرمان داد كه آتش را فرو نشانند . بيشتر گناه را بر گردن زني به نام « تائيس » دلبر سر كردۀ سپاه بطلميوس گذاشتند كه گفته مي شد در يك مجلس ميخوارگي اسكندر را بر آن داشت كه شعلۀ ويرانگر مرگ آور را بيندازد.
در تخت جمشيد ، ويرانه ها ، بازماندۀ داستان را حكايت مي كند . اثر تيرهاي سوختۀ سقف ، هنوز روي پلكانها و پيكرتراشيها ديده مي شود ...
صدها ظرف كه از گوناگون ترين و زيباترين سنگها تراشيده شده بود بيرون برده و عمداً خرد شده بود ... اسكندر نمي توانست از اين روشنتر ، نشان بدهد كه روكش فرهنگ يوناني او ، چه اندازه نازك بوده است .
اسكندر كشور گشاييهاي نخست خود را از روي نمونۀ شهرستانهاي پارسي سازمان داده بود ... او بيش از پيش زير نفوذ عقيده هاي شرقي در آمد و بزودي جلال و شكوه پارسي را پيش گرفت . سرانجام او به خواب و خيال يكي كردن مردمان و فرهنگ پارسي و يوناني افتاد . شرق ، كشور گشاي خشمگين خود را مسخره كرد. .. اگر آتش اسكندر نوشته هاي بس گرانبهاي روي پوست را از ميان برد ، بيشتر آنها به هر حال ، فقط با گذشت زمان نابود مي شد . او بدون اينكه چنين نيتي داشته باشد اين خدمت بزرگ را انجام داد كه لوحهاي گل خام را كه به آساني از هم پاشيده مي شد در اين آتش سوزي پخت .
لوحهاي سنگي را كه باستانشناسان از زير خاك بيرون آورده بود، واژه شناس به ياري تاريخ نويس آمده اند . مانند تخت جمشيد ، در شوش نيز كاوش شده و ادبيات عيلامي شناسانده شده است . هرچند همدان هنوز در انتظار است كه نوبۀ آن برسد ، در پشته هاي شهرهاي بابل ، هزاران سند سوداگري به دست آمده كه از زمان شهرياران پارسي است و براي نخستين بار وصف مختصر زندگي اقتصادي شاهنشاهي آنها را امكان پذير ساخته است ؛ اكنون سرانجام با كوشش باستانشناس ، واژه شناس ، و تاريخ نويس ، كه دست به دست يكديگر داده اند ، پارس هخامنشي از ميان مردگان برخاسته است .
« ديودور» مورخ سدۀ اول ميلادي راجع به شهر پرسپوليس چنين مي نويسد :
در آن زمان شهري در زير آفتاب ، به ثروت اين شهر پرسپوليس نبود . خانۀ اهالي پر بود از ثروتي كه در مدت ساليان دراز جمع كرده بودند .
طلا و نقره و پارچه هاي ارغواني و اشياء نفيس را كسي نمي توانست شماره كند . اين شهر بزرگ و نامي شاهان ، مورد توهين و غارت و خرابي گرديد . يك روز غارت اين شهر براي مقدونيهاي حريص كافي نبود ، اما براي اشياء غارتي دست يكديگر را مي انداختند و حتي يكديگر را مي كشتند . اشياء نفيسه را خرد مي كردند ... اسكندر به ارك وارد شد و خزانه اي كه از زمان كورش تهيه شده بود ، به تصرف در آورد ، مقدار طلا را اگر به قيمت تسعير كنيم 120 هزار تالان نقره بود . اسكندر سه هزار شتر و عدۀ زيادي قاطر از شوش و بابل خواست تا اين ذخاير را حمل كند ...
«كنت گورث» مورخ سدۀ اول ميلادي ، ضمن بحث از حريق تخت جمشيد از شهري كه نزديك تخت جمشيد بود و با آن آتش گرفته بود سخن مي گويد : قشون مقدوني كه نزديكي شهر اردو زده بودند به تصور اينكه شهر از سانحه آتش گرفته ، به كمك آمد تا حريق را خاموش كند ولي وقتي كه ديدند خود اسكندر مشعلي به دست دارد، آبي را كه با خود آورده بودند به كناري نهادند و مواد سوختني در آتش انداختند . چنين بود فناي پايتخت تمام شرق و فناي شهري كه هزار كشتي به قصد آتن حركت داد ، آنهمه قشون به اروپا ريخت ، پل روي دريا زد ، كوهها را سوراخ كرد تا آب دريا را به درون كوهها راند . از زمان خراب شدن آن قرنها گذشت و از ميان خرابه ها ديگر كسي برنخاست . مقدونيها بعد از اينكه چنين شهري را در ميان عربدۀ سستي نابود كردند ، شرمسار شدند .
اسكندر با وجود پيروزيهاي بزرگي كه به دست آورده بود از تعقيب داريوش غفلت نورزيد . به وي خبر دادند كه نايب السلطنۀ بلخ او را محبوس كرده به سوي شرق مي برد . اسكندر ضمن تعقيب آنها در حدود دامغان به اردوي فراريان رسيده جسد نيمه جان داريوش را در ارابه اي ديد كه بدون راننده در حركت بود .
به اين ترتيب زندگي آخرين پادشاه سلسله اي كه بيش از دو قرن در آسيا حكومت مي كرد ، با تحمل بدبختيهاي فراوان سپري گرديد .
كشته شدن داريوش به دست يك نفر ايراني براي اسكندر خوشبختي بزرگي بود . مي گويند اسكندر جسد او را با جبۀ ارغواني خود پوشانيد و آن را به شوش نزد مادرش فرستاد و فرمان داد تا با اداي تشريفات لازم وي را در استخر دفن كنند.
پس از پايان كار داريوش ، سربازان و ياران اسكندر ، كه چهار سال و نيم جلاي وطن كرده به فتح شرق مشغول بودند . علاقۀ فراوان داشتند كه با موافقت اسكندر بتوانند به وطن خود باز گردن د ، ولي اسكندر پس از وقوف بر نيت آنان ، ضمن نطقي هيجان انگيز ، آنها را از اين كار بازداشت و ايشان نيز فسخ عزيمت كردند و تحت رهبري او به اشغال ايران شرقي ادامه دادند . اسكندر ضمن ادامۀ پيشرفت در هرات ، زرنگ ، رخج و غيره ، شهرهاي جديدي به نام خود بنا كرد .مقاومت و سرسختي سغديان سبب گرديد كه اسكندر دو سال براي سركوبي آنان مبارزه كند . در بهار سال 327 ق.م اسكندر از هندوكش به سوي هند سرازير شد و با وجود مقاومت هنديان به پيشرفتهايي نايل آمد .
در اين موقع سربازان مقدوني كه از ديرباز از ادامۀ جنگ خسته شده و از نزديكي و تقرب ايرانيان در دستگاه حكومت اسكندر رنجيده خاطر بودند ، دوري از وطن را بهانه كرده به شاه خود اعلام كردند كه از اين پس حاضر نيستند از او پيروي كنند . اسكندر ناچار پس از عبور در طول سند سپاهيان خود را به دو قسمت تقسيم كرد و به آنها دستور داد در مراجعت به ايران طوري حركت كنند تا در بهار سال 324 ق.م. به شوش برسند .

پايان لشكركشي

بطوري كه ديديم اسكندر پس از عبور از ايران ، پيشرفت خود را به طرف شرق ادامه داد و شهرهاي هرات ، كابل و سمرقند را تصرف نموده به درۀ علياي رود سند رسيد، و در اينجا با نخستين حكمر ان هندي برخورد و بر خلاف انتظار در نتيجۀ مقاومت دلاورانۀ هنديان ، تلفات سنگيني بر قواي او وارد آمد . مقدونيها وقتي كه شنيدند در سمت مشرق اين مملكت پادشاهان مقتدر و توانايي هستند كه فيلان جنگي ، سپاه فراوان دارند اجتماعاتي تشكيل داده ، طي نطقهايي خستگي خود را از ادامه جنگ و علاقه خويش را به مراجعت به وطن اعلام كردند . نطق عالي اسكندر در انصراف آنان مؤثر نيفتاد .


يكي از سرداران او خطاب به پادشاه مقدوني چنين گفت :
براي مقاصد و كارهاي انساني بايد حدي تصور نمود . از لشكرياني كه از يونان حركت نموده اند قليلي باقي مانده اند اگر اسكندر مي خواهد تمام عالم را مسخر سازد اول بايد به يونان مراجعت كند و فتوحات خود را در آنجا نمايش دهد و مجدداً لشكري براي اين كار تجهيز كند .
اسكندر از شنيدن اين حقايق تلخ در خشم شده مجلس را متفرق ساخت و عده اي از ياران و همرزمان قديم خود را كه با او سر مخالفت داشتند كشت ، و به اميد اينكه لشكريانش از مخالفت منصرف شوند تا سه روز عزلت اختيار نمود . بالاخره چون اثري از پشيماني آنها ظاهر نگرديد او بوسيلۀ قربانيها استخاره كرد تا معلوم دارد عبور به آن طرف «هيفاز» صلاح است يا نه ؟ جواب مساعد نبود و بزرگترين سرباز دنيا با مقدونيها موافقت نمود ، و مغلوب متابعان خود گرديد و لذا فرمان مراجعت صادر نمود ، و آن با نمايشات مسرت انگيز پذيرفته شد .
در مراجعت ، اسكندر و سربازان او با دشواريهاي بسيار روبرو گرديدند . عدۀ زيادي از آنها بر اثر نبودن آذوقه ، آب ، و ساير مايحتاج زندگي رنج بسيار بردند . از وقتي كه اسكندر براي جنگ با ايران حركت كرد ديگر به ديدن وطن خود ، مقدونيه ، توفيق نيافت .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
در دهة 1960 ميلادي، در دل اروپا فيلسوف و پژوهشگر بزرگ ايراني، يكه و تنها در برابر اروپاييان خودپرست سر برافراشت و غول تقلبي غرب يعني آلكساندر مقدوني را «بچة تباه تاريخ» خواند. استاد «امير مهدي بديع» در شاهكارش «يونانيان و بربرها» از لابلاي نوشتارهاي كهن يونان و روم مداركي به در آورد كه نشانگر تباهكاري و ويرانگري و آدمكشيهاي آلكساندر مقدوني بود. در همان دهه، در سال 1343 خورشيدي «اصلان غفاري» با چاپ كتاب «قصه سكندر و دارا» كه پيشگفتاري ژرف و پر دامنه از استاد «ذبيح بهروز» را در برداشت، ترديدي جدي دربارة تاريخهاي ساختگي پديدار نمود. سپس استاد «احمد حامي» دنبالة كار را گرفت و سفر جنگي اسكندر مقدوني را در ايران گام به گام پيمود تا به اين برآيند رسيد كه آن را بزرگترين دروغ تاريخ بخواند. و چند دهة بعد «پوران فرخزاد» با كتاب «كارنامه به دروغ» به اين كاروان پيوست.

نظامي گنجوي كه به گفتة خودش در اسكندرنامه از تاريخهاي يهودي و نصراني و پهلوي بهره برده، سه روايت دربارة زايش اسكندر ذكر كرده است:

1. زني آواره در ويرانهاي هنگام زاييدن اسكندر ميميرد. فيلقوس فرمانرواي روم كه به شكار رفته بود، نوزاد (اسكندر) را مييابد و او را بزرگ ميكند.

2. دگرگونه دهقان آذرپرست، به دارا (داريوش سوم) كُنَد نسل او باز بست.

3. اسكندر فرزند خودِ فيلقوس بود.


در كتاب «مجمل التواريخ و القصص» روايت چهارمي ميبينيم كه بر پاية آن، «بختيانوس» فرمانرواي بر كنار شدة مصر كه جادوگري ميدانست، با المفيد (المپياد) دختر فيلقوس زناشويي كرد و اسكندر به دنيا آمد. در همين كتاب، لشگركشيها و شهرسازيهاي اسكندر در طي دوازده سال، ناشدني دانسته شده و آمده: «اين كار جز به عمر دراز نتوان كرد ]...[ اين شهر ]سازي[هاي زمين ايران را پارسيان منكرند؛ گويند مرد ]مقدوني[ بيراني (ويراني) كرد نه آباداني».
تبار اسكندر را يوناني يا رومي يا مقدوني دانستهاند. تاريخهاي پارسي، وي را حاصل ازدواج نافرجام داراب (پدر دارا/ داریوش سوم) با دختر فيلقوس، و بنابراين اسكندر و دارا را نابرادري ميدانستند. نكتة جالب اينجاست كه در تاريخ هرودوت نيز با فردي به نام «آلكساندر مقدوني» روبرو ميشويم كه در زمان «خشايارشا» ميزيست و خويشاوند پارسيان بود. بنابراين غيرممكن نيست كه اسكندر و دارا، داراي پدري مشترك بوده باشند. به ويژه كه ميبينيم در اسكندرنامهها از زاري و سوگواري اسكندر بر بالين دارا ياد شده است. در شاهنامه آمده كه اسكندر به دارا ميگويد:
سپارم تو را پادشاهي و تخت
چو بهتر شوي ما ببنديم رخت
ز يك شاخ و يك بيخ و پيراهنيم
به بيشي چرا تخمه را بركنيم؟


اگر اسكندر سرداري بيگانه بود، به قاتلان دارا (كه آنان را موبد و يا سرهنگ ذكر كردهاند) پاداش ميداد؛ نه آنكه آنان را به دار آويزد. آيا اين جنگ داخلي يادآور طغيان «كورش كوچك» بر ضد برادرش «اردشير» نميباشد؟ «كورش كوچك» نيز مانند اسكندر از سپاهيان يوناني بهرهمند بود. و اما دو نكته دربارة نام روم:



1. در نوشتارهاي پهلوي «روم» را به گونة «هروم» ميخواندند. نظامي در اسكندرنامه نام پيشين «بردع» را كه در قفقاز واقعست، «هروم» دانسته است.

2. به نوشته «مجمل التواريخ» ناحية «حلوان» را روم ميخواندند.


به هر حال، هرچه اسكندر رومي يا مقدوني به شرق نزديكتر ميشود، كردارهاي او بيش از پيش رنگ افسانه به خود ميگيرد و از معيارهاي منطقي و تاريخي دورتر ميگردد؛ تا آنجا كه «استرابو» مورخ يوناني تبار، در كتاب جغرافياي خود، اينچنين پرده از دروغهاي اسكندرنامه نويسان برميدارد: داستانهايي كه به منظور تجليل و بزرگ وانمود كردن اسكندر در گوشه و كنار شايع كردهاند را همه كس نميپذيرد. جعلكنندگان اين داستانها چاپلوساني بودند كه حقيقت برايشان ارزش نداشت. به عنوان مثال، كوهستان قفقاز را كه مشرف بر گلخيس (كولخيس) و «يوكسينه» است، به كوهستانهاي هند و بيابانِ آن سوي درياي كاسپين منتقل كردند [...] باور كردن آنچه ديگر تاريخ نويسان دربارة تاريخ اسكندر نوشتهاند، دشوار است. اينان با انگيزة باشكوه جلوه دادن كارهاي اسكندر و اينكه او به اقصاي آسيا و فاصلة دور از ما رسيد، با واقعيات بازي ميكنند ]...[ با انگيزة افزودن بر افتخارات اسكندر، چه بسيار آگاهيهاي نادرست و خطا كه در وصف اين دريا ]كاسپين[ نوشته شده است. چون همه بر آن بودند كه رود «تانائيس»، اروپا را از آسيا جدا ميسازد و سرزمين ميان اين دريا و رود «تانائيس» وسعت بسيار دارد و اين نواحي را قدرت مقدونيهاي فرا نگرفته بود، بر آن شدند كه در شرح لشگركشيهاي اسكندر دست ببرند تا شايد اين شهرت پايه بگيرد كه اسكندر اين بخش از آسيا را نيز گشوده بوده است. بنابراين درياچة «ميوتيس» كه «تانائيس» به آن ميريزد را با درياي كاسپين يكي دانستند ]...[ «اتروپاتس» نگذاشت سرزمين او ]ماد آتروپاتيان / آذربايجان[ كه بخشي از ماد بزرگ بود، مطيع و رعيت مقدونيهايها بشود ]...[ نامهاي انتشار يافته كه از قرار معلوم «كراتروس» براي مادرش «اريستوپاترا» نوشته و در آن، مطالب بسيار عجيب و غريب آمده كه ديگران آنها را تصديق نميكنند؛ از جمله اينكه اسكندر تا رود «گنگ» پيش رفت.




درخور نگرش اينكه در تاريخهاي هندوستان نامي از آلكساندر مقدوني نيست. باستانشناسان هيچ گونه اثر واقعي و هيچ سكهاي از اين بُت برساختة غرب به دست نياوردهاند. اينجاست كه همنوا با شادروان استاد احمد حامي لشگركشي اسكندر مقدوني به بخشهاي شرقي ايران و نيز سرزمينهاي چين و هند را ميبايست بزرگترين دروغ تاريخ بخوانيم. اما آن اسكندري كه به پاية پيامبري رسيد و تا دل شرق و دوردست شمال پيش تاخت كه بود؟ نظامي در «اقبالنامه» در بيان اينكه چرا اسكندر را ذوالقرنين گويند، پس از اشاره به چند قول و روايت ميگويد: «دو گيسو پس پشت، پيچيده داشت.» اين گيسوآرايي، ويژة اشكانيان بود. همچنين به نقل از «ابومعشر» آورده است:

چو بر جاي خود كِلك صورتگرش

بر آراست آرايشي در خورش

دو نقش دگر بست پيكر نگار

يكي بر يمين و يكي بر يسار

لقب كردشان مرد هيئتشناس

دو فرخ فرشته ز روي قياس

كه در پيكري كه ايزد آراستش

فرشته بود بر چپ و راستش


نگارههايي منتسب به ايزد ميترا (مهر) به دست آمده كه دقيقن با گزارش نظامي همخواني دارد. و نيز سكهاي اشكاني نشانگر صورت پادشاه از روبرو و دو نيمرخ در چپ و راست چهرة اوست. چنان كه خواهيم ديد، اسكندري كه پيامآور مهر بوده كسي نيست مگر «ارشك بزرگ» سردودمان اشكانيان. در تاريخ طبري ميخوانيم كه «اشك» پسر «داراي بزرگ» بود و: به سبب نسب و شرف كه داشت و هم به سبب فيروزي وي، ديگر ملوك الطوايف به تعظيم او پرداختند و برتري وي را بشناختند و در نامهها، نام وي را مقدم داشتند و او نيز وقتي نامه مينوشت، از نام خويش آغاز ميكرد.


از يك سند بسيار مهم در مييابيم كه «ارشك بزرگ» سر دودمان اشكانيان نيز به نام «اسكندر» خوانده ميشد. در يك اسكندرنامه (به تصحيح: ايرج افشار ) آمده است كه شاه اسكندر به آرامگاه سياوش رسيد: پس آنجا فرمود كه فرود آمدند و لشگرگاه بزدند. و آن تركان خود ندانستند كه او از نژاد لهراسپ است. ميپنداشتند كه او از روم است و پسر فيلفوس است ...

اسكندر ایرانی يا ارشك بزرگ پس از گرفتار كردن خاقان ترك فرمان ميدهد تا او را گردن بزنند و سپس ميگويد: اين كين جدم لهراسپ است كه ارجاسپ او را در بلخ كشته است.

با چنين نشانههاي روشني، دست كم ايرانيان بايد از فراموشي و فريبخوردگي به در آيند و بدانند جهانگشاييهاي ارشك (اسكندر ايراني) را به نام آلكساندر مقدوني كه حتا يك سند از او در دست نيست، جعل كردهاند. در حالي كه به نوشته «ملكوم كالج»: از بنيادگذار دودمان اشكاني يعني اشك (يا به زبان پارتيان: ارشك) بر يك سفال شكستة پيدا شده در «نسا» كه شهري بسيار كهن است، ياد شده.


«محمد جواد مشكور» مينويسد: اشكانيان نسل خود را به هخامنشيان رسانيده و «فري ياپت» پدر ارشك و تيرداد را پسر «اردشير دوم» هخامنشي ميپنداشتند. ارشك شخصيت خيالي نيست زيرا برادرش تيرداد در سكههاي خود او را همچون خدايگاني نمايانده؛ در حالي كه كماني در دست دارد، وي را بر فراز اومفالوس Omphalos يا سنگ ناف مانند اساطير آسماني، به حال نشسته، تصوير كرده است. اشكانيان در سكههاي خود، ارشك (اشك نخستين) را مقدس شمرده او را به لقب يوناني اپيفانس Epiphanies يعني نامدار و سرفراز ميخواندند و وي را مورد ستايش قرار ميدادند. به همين جهت بود كه نام مقدس او را بر سر اسم خود ميافزودند.


(* تاريخ سياسي و اجتماعي اشكانيان)
نه تنها تاريخ اسكندر مقدوني، بلكه تاريخ سلوكيه د
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
منبع اين نوشتار دو كتاب ارزشمند زير مي باشند :

سفر جنگى اسكندرمقدونى دروغ تاريخ دكتر احمد حامي

قصه سكندر و دارا اصلان غفارى



دكتر احمد حامي در مقدمه كتاب سفر جنگى اسكندر مي گويند :


«من يكى از هزاران هزار ستايشگر فرهنگ ايران زمين


هستم، ايران زمين و مردمش را دوست دارم، در اين


نوشته،
از دروغ نوشته هاى اسكندرنامه ها،

اسكندرشناسان و
ستايشگران اسكندر پرده برداشته

واسكندر مقدونى را در
سنجش با چنگيز، تيمورلنگ و ناپلئون

به يك جنگجوى رديف
چندم پايين آوردم بر آيندگان است

كه اين كار را دنبال كرده و
شر اين هيولاى دروغين را از سر

تاريخ ايران زمين بكنند.»

تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
از دید بسیاری از ایرانیان اسکندر مقدونی سرداری جنگی

مشابه بسیاری از جنگاوران تاریخ است. شاید هیچکدام از ما


ایرانی ها از اسکندر مقدونی و سفر جنگی وی به آسی
ا

چیزی در حد۱۰ سطرنیز ندانیم اما بد نیست بدانیم اسکندر


مقدونی «افتخار تمدن غربی وپایه تفکرات غلط بسیاری از


غربی ها نسبت به شرق(به ویژه ایران)است».


کودک،جوان و حتی تحصیل کردگان غربی همگان اسکندر را


ستایش می کنند و او را به مانند یک «قدیس رزم آور»


می دانند،شاید تا اینجای قضیه به ما ایرانی ها مربوط


نباشد.«عده ای از مردم دنیا مایلندبا شخصیت خیالی به نام


اسکندر مقدونی و فتوحاتش برای خود پشتوانه تاریخی


بسازند.


اما داستان به اینجا ختم نمی شود. غرب که چیزی بیش از


500 سال سابقه فرهنگ ساز ی و تمدن ندارد با کمک


شخصیت دروغین اسکندر تمدن های 3تا 5 هزار ساله


ایران،هند و مصر را منکوب می کند.


قصه و افسانه هاى اسكندر كه در كتابهاى درسى غرب به


عنوان حقايق مسلم و تاريخ به مردم آنها باورانده شده،


ديد غرب را به ايران و هند و مصر و تمدنهاى بين النهرين تغيير


داده است.


غرب در كنار داستان اسكندر از طريق خلق داستانهايى نظير


نبرد ماراتون (از روى اين داستان رشته ورزشى براى المپيك


ساختند) نبرد (سالاميس) اين نبرد دريايى عظيم هنوز به


عنوان شاهكار نبردهاى دريايى در دانشگاههاى نظامى قرن


بيست و يكم غربى يادمى شود! و نبرد ترموپيل براى خود


پايه هاى تاريخى ساخته و در نبردهاى خيالى خود بارها از


طريق يونانيان امپراتورى هاى چندهزارساله شرقى را


شكست داده است!


البته زير سؤال بردن اسكندر به هيچ عنوان به معنى نفى


كامل اسكندر مقدونى نيست،بلكه هدف تنها ايجاد سؤالات


متعدد درباره اين سردار يونانى است. سؤالاتى پيرامون


اينكه آيا كسى قادر بوده بابرخوردارى از سپاهى اندك ( كمتر


از ۴۰ هزارنفر) ۳ امپراتورى بزرگ زمان خود را (كه يكى از آنها


يعنى ايران خود ۴۰ كشور راتحت اختيار داشت) به سادگى


از پاى درآورد؟

تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
باز هم دروغ بزرگ حمله اسکندر به تخت جمشید
حمله اسکندر مقدونی به ایران بزرگترین دروغ تاریخ
پیش گفتار
از ابتدای تمدن های بشری، حکام بوجود آمدند. تمدن اولیه یعنی شهر نشینی و ایجاد طبقات اجتماعی و نوشتن، به روایات مختلف حدود 7 یا 8 یا 10 هزار سال پیش، در قاره کهن و از بین النهرین و ایران آغاز گردید، مشروح در تاریخ نیک. کسی بدرستی نمیداند اول حاکمان بودند، یا اول مردم درست مانند: ضرب المثل تخم و مرغ. در هر صورت حاکمان، برای به تبعیت کشیدن مردم، دست به ترفند های مختلف زدند، از فرقه ها و دین های عجیب و غریب، تا خرافات و دروغ گفتن و نوشتن. دعای داریوش بزرگ:
{خداوندا این کشور را از دشمن، از دروغ، از خشکسالی محفوظ دار}
بسیاری از نوشته ها و کتیبه ها و داستانها از این ترفند هاست، که هنوز تا همین لحظه در نبرد نوپديد ادامه دارد. یکی از مهمترین آنها، دروغ حمله اسکندر به ایران است. پردازندگان داستان الکساندر مقدونی، که حدود 600 سال پس از مرگ او، داستانش را بدین صورت پرداخته اند، توجه نکردند، نخستین عامل پیروزی در جنگها، فـزونی شمار جنگ جویان، برتری سلاح و سازو برگ، سابقه و تجربه فرمانده هان در لشکر آراییها و نبردها، همراه با آگاهی دقیق از سرزمین های دشمن و اقتصاد آن است. جوان بیست ساله تهیدست و بی تجربه، از سرزمین کم جمعیت و با اقتصاد نا چیز، نمی تواند بدین آسانی به پا خیزد، و امپراطوری بزرگی که ریشه در فرهنگ و دین دارد را متلاشی کند، سرزمین مردم دلیری را بگیرد، که در هر خانه شمشیر و تیر و کمان زندگیشان بود. انگار دشمن به کشور معتادها و گی و اواها آمده، امروزه میبینیم اشغال گرها با اینهمه امکانات در عراق و افغانستان در مانده اند، چه برسد آنزمان.
فیلم 300 که از روی تفکر داستان دروغی اسکندر مقدونی ساخته شد، باعث گرديد مردم جهان به راحتی به داستان دروغی پیروزی های الکساندر پی ببرند. بهمين جهت بهترین فرصت تاریخی پیش آمده، تا این دروغها را از تاریخ شیرینمان پاک نماییم. در واقع ما ایرانیان بايد واقعیت هاي تاريخ خود را به دنیا بگوییم، فقط از این فیلم و دروغها نگوییم. تمام جنگ های اسکندر نامه ها، در همین حد و اندازه اند، ولی جای تعجب است! چرا تاریخ دانان ایرانی نمی توانند، این دروغها را تشخیص بدهند، اندازه های نظامی دروغی، مسافت های دروغی، جنگ های دروغی، شهر های دروغی، و غیره و غیره دروغی. ای تاریخ دانان ایرانی، بیایید با حوصله ای جدید، و دیدی نو، این دروغها را بررسی کنید، و در جملات و گفته هایتان لطف نموده اصلاح نمایید. ادامه دارد و بازنويسي مي شود.
آغاز داستان دروغ
مقدونیه کجا بود؟، مگه دونیا، که در گبت ها قدیم مصری مگه دونی بود، و به تلفظ عرب مقدونیه گردید، به هنگام پیدایش اسکندر از مراکز مهم آئین مهر در شمال آفریقا بود. یا قوت حموی، جهانگرد و جغرافی دان در کتاب معجم البلدان گوید، مقدونیه نام مصر بزبان یونانی است. ابن الفقیه احمد همدانی، جغرافیدان و مورخ سده چهارم هجری، بنقل از ابن یسار گوید، مقدونیه خاک مصر است. المقدسی جغرافیدان سده پنجم اسلامی در حسن التقا سیم، ابن خرداذ به، در دالمسالک و الممالک، مسعودی، در کتاب مروج الذهب. و بسیاری دیگر گویند، در آن زمان مقدونیه یا مگه دونیا خاک مصر است. غیر از مورخان و آگاهان سده های نخستین اسلامی، ابن مقفع، طبری و دینوری، در تالیفات خود اسکندر را ایرانی خوانده اند.
درباره پردازندگان داستان اسکندر، و قلب و تحریف و جعل و دستبرد، که بخاطر این موضوع صورت گرفته، باید به سیاست های خاص امپراطوران دینی غاصب و حاکم بر دولت روم شرقی، و انگیزه اقدام آنها توجه نمود. در فواصل سده های هشتم تا یازدهم میلادی، طی سیصد سال متناوب سیزده مرد و هشت زن ارمنی، از ساکنان غرب رود آلیس (قزل ایرماق) و شهر آنی (شهر هزار کلیسا)، که از خانواده کنستانتین نبودند و شور قدرت طلبی داشتند، با استفاده از شرایط و گاه با کمک سازمان مخفی یهود، به امپراطوری روم شرقی در قسطنطنیه که مرکز جهان بود دست یافتند. اینان برای حفظ مقام تظاهر به یونانی و مقدونی مآب بودن میکردند، بدنبال جدال شرق با غرب یا جدال مهر پرستی و عیسی پرستی، داستان اسکندر را بدین صورت مدون و منتشر گردانیدند، تا بر اعتبار خود بیفزایند. اینان از زبان کالیس دنس، که وی را پزشک اسکندر قلمداد کردند، کتابی تدوین و حوزه متصرفات او را به چین و هندوستان کشانیدند، و با همکاری عمال عباسیان، اسکندر را بلند آوازه ساختند، تا اذهان جوامع نو خواسته را از عظمت تمدن، و فرهنگ و قدرت تشکیلاتی ایرانیان پیشین دور بدارند. تالیف کتب به زبان یونانی که زبان کلیسا بود، در آن دوره رونق گرفت، تا آنجا که این روز گار را عصر فرهنگ یونان میخوانند. از سوی دیگر، دین عیسی ناصری تا صده سیزدهم میلادی در شبه جزیره بالکان عمومیت نیافت، و مهر پرستان که در این نواحی استیلاء داشتند، این آئین را الحاد و تحریفی از دین خود میشمردند، اين دو دين جدال قلمی و زبانی داشتند.
سرزمین مازندران در عهد خسرو انوشیروان، به استناد نسخه خطی کهن و موجود در کتابخانه ملی تهران، پزش خارگر، نامیده میشد. هند یا اند تا پایان سده دوازه میلادی بگفته، طبری و مسعودی نام خوزستان بود. هفده محل در خوزستان به مانند، هندیجان و اندیمشک و.... با این نام یاد میگردد، هندوستان آریا ورته و بهارات نامیده میشد.
[عکس: 14011.jpg]
عکس سر مجسمه ای که به دروغ و جعل می گویند اسکندر مقدونی بوده، ولی هیچ نشان از اسکندر مقدونی ندارد، عکس شماره 1402. تصویر دیگری که به دروغ و جعل می گویند اسکندر مقدونی است، ولی هیچ نشانی از اسکندر مقدونی ندارد، عکس شماره 1401.
اسکندر و سکندر
در زبان های ایرانی، الکساندرس که در زبان های باختری الکساندر گفته میشود نیست. هر گاه پذیرفته شود، که ال آغازالکساندرس حرف تعریف است، با بر داشتن آن کساندرس میماند، که هیچ همانندی با اسکندر و سکندر ندارد، پس باید جستجو کرد، که نام اسکندر و سکندر از کجا و در چه زمانی پیدا شده است. در آثار الباقیة بیرونی صفحه 145 نوشته شده، سر سلسله ایشان يعني حكومت اشکانیان، اشک بن اشکان است، که لقب او فـغـفور شاه مي باشد، او پسر بلاش بن شاهپور بن اس ایکتار بن سیاوش بن کیکاوس، محسوب است. بیرونی از حمزه اصفهانی، نام شاهان اشکانی را، اسک بن بلاش بن شاهپور بن اشکان بن اش جبار، آورده است (ص 147 آثار الباقیة). اصلان غفاری، نویسنده کتاب قصه سکندر و دارا بر آنست که، اش جبار، اس ایکنار و مانند اینها دگرگون شده، اس گنتار، به معنی دلیر هستند، که اسکندر شده اند. اش جبار یا اس ایکنار، یا به گمان اصلان غفاری، اس کنتار، نام یکی از شاهان اشکانی، در سال های میانی سده سوم پیش از میلاد بوده، که در ورا رود، یعنی ماورا النهر و خراسان بزرگ، با شهر های نیشابور، هرات و مرو، و شمال افغانستان کشور گیری کرده، و به اسکندر، خلاصه یافته است. این قدرت مدار اشکانی، مورد سوء استفاده ناشیانه و احمقانه، اسکندر مقدونی نویسان روم شرقی و سپس، غربیان در جهت دشمنی با ایران بزرگ قرار گرفتند. ایرانیانی که جشن نوروز دارند، و در کشور ها و سرزمین های وسیع و باستانی زندگی میکنند، زبانها و لهجه های مختلف، ولی فرهنگ مشترک با آداب رنگارنگ دارند، از دیر باز دشمنانی داشتند، که از فرهنگ استثماری روم شروع شده، و تا استعمار و امپریالیسم امروز در نبرد نو پديد ادامه دارد.
در شاهنامه فردوسي، اسكندر از تخمه كيانيان گفته شده، يعنى پسر داراب و برادر بزرگ تر دارا، واپسين پادشاه كيانى، كه مردي نيك سيرت، خير خواه و مهربان بوده، كه نه تنها توطئه اي بر ضد دارا نمىكند، بلكه بر مرگ او مى گريد و كشندگان او را عقوبت مى كند.
سکندری رفتن ــ در ایران بزرگ به دلیر و پهلوانی که در تمرین و ورزش، دستهایش را روی زمین گذارده، و پاها یش را هوا کرده، و روی دستهایش راه برود گویند: سکندری میرود.
دشمنان تا توانسته اند از شکست های سلسله هخامنشیان دروغ گفته اند، و ما یکبار از خود هخامنشیان نپرسیده ایم سرگذشت تان چیست؟. 12 هزار سنگ نوشته ایران در دانشگاه سیراکوز آمریکا است، و چه بسیار در جا های دیگر اینچنین در دست غير ایران می باشد، و ما هیچ سر نخی نداریم و پیگیر آن نیستیم. هرگز هخامنشیان نگفته اند که تخت جمشید کاخ بوده، تا اسکندر بخواهد آنرا آتش بزند. سنگ نوشته بشماره XPD که در خاور و باختر سمت ایوان معروف به کاخ خصوصی خشایار شاه است، در آنجا خشایار شاه می گوید: .... به خواست اهورامزدا این هدئیش را من بنا نمودم. و هدئیش بار ها در تخت جمشید تکرار شده است. تمام نوشته حکایت از آن دارد، زواری که می آمدند بدانند چه بوده و این بسیار پر اهمیت تر از کاخ بوده، امروزه عده ای ساده انديش خارجي، تخت جمشید را در اندازه کاخ شاهی پایین آورده اند.
کلیک کنید: اسکندر رومی کیست
افشای جنگ های دروغی
دروغ گوها نوشته اند، که اسکندر با سی هزار پیاده و چهل هزار سوار از تنگه هلس پونت، داردانل امروزی گذشت، و در کناره آسیای کوچک و پس از گذشتن از رودخانه تند و پر آب و گود و با دیواره های بلند، گرانیک، با داریوش سوم جنگید. رودخانه گرانیک که امروزه بیغا چای نام دارد، کوچک و کم آب و بدون دیواره و کم عمق است. کناره این رودخانه گنجایش آرایش جنگی حدود 150 هزار نیرو را ندارد، اگه باور ندارید بروید ببینید. دروغ نویسها میخواستند، شوش پایتخت دو هزار ساله ایلامی، و دویست ساله سلسله هخامنشیان را کوچک و نا چیز کنند، و تخت جمشید شکوهمند را پایتخت ایران بشناسانند، و دروغی بدست اسکندر به آتش بکشند. 5 یا 6 قرن بعد که این دروغ را مینوشتند، دیگر دین قدیمی هخامنشیان نبود، و تخت جمشید متروکه بوده. آنها از فواصل راه ها و جاده ها و مسیر ها خبر نداشتند، و هر چه از اینها نوشته اند، چرت و پرت والکیست، و این براحتی قابل درک است. نوشته اند که 600 هزار لشکر داریوش 5 روزه، از روی پل های ساخته شده فرات عبور کردند، کمی فکر کنید، 600 هزارش دروغه، 5 روزش دروغه پلش هم دروغه، در این دوره و قرن نو درک این مسئله خیلی ساده است. از قدیم شنیده ایم دروغ هر چی بزرگتر باشه باورش راحت تره.
کلیک کنید: دروغ آتش سوزی تخت جمشید
رفتن اسکندر از تخت جمشید به دامغان
نوشته اند اسکندر از تخت جمشید به همدان رفت، این دروغ هـم بررسی میکنیم، برای رفتن از تخت جمشید به همدان، باید از اصفهان می گذشتند، در هیچ اسکندر نامه ای از این شهر باستانی و مردم دلیرش نامی برده نشده. هرگز نمی توانستند بدون گذشتن از این شهر به همدان بروند، هر کس بگوید، بطور كلي ناآگاه است. از اصفهان تا نجف آباد به درازای سی کیلومتر، باغ و سبزی کاریست، این باغ بزرگ برای ایستادگی در برابر یورش سپاهیان دشمن، و جلوگیری از گذر کردن آنها سنگر بسیار خوبیست، آن نویسندها بی سواد تر از آن بودند، که این شهر هم روی کاغذ به خاک و خون بکشانند. آنها از شهر های دیگر راه اصفهان نامی نبردند، مانند گلپایگان، گر با یگان، گر= سنگ+ بای= بغ= ایزد+ گان، بروجرد، ملایر، فقط یه اسم پرت وپلای من در آری نوشتن، که به هیچ یک از اسامی شهر های ایرانی شبیه نیست. از اصفهان به لرستان به همدان 480 کیلومتر راه است. بیشتر این راه از کوهستانی سخت می گذرد، نزدیک به 200 کیلومتر این راه بیش از دو هزار متر بلندی دارد، و از بلند ترین راه های جهان است، و از دامنه اشترانکوه می گذرد، و در زمستان برف سنگین دارد، راه لرستان به همدان هم از کوهستانی پر برف میگذرد، و سختترین راه هاست، و مردم دلیر و جنگجويي دارد، که در تاریخ هیچ مهاجمی از اونجا نتوانسته بگذرد، حتی داخلی ها. از تخت جمشید به اصفهان و به همدان و به ری و به دامغان، 1600 کیلومتر است، پس حساب کنید دروغ ها را، یا شاید هم با قطار برقی ژاپنی رفتند، که تو داستانشان این مسافتها و زمانها رو اینقدر عوضی نوشتند. ابوریحان بیرونی در آثار باقیه نوشته، که داریوش سوم در نزدیکی اربیل به دست فرمانده پاسدارانش کشته شده. در آن زمان او چیزی از اسکندر دروغی مقدونی نمی دانست، واقعیت اشك و اشکانیان است.
هالیود میگوید: جنگ همینه که میسازیم، آیا شما جنگ های تاریخی واقعی را دیده اید؟
اسکندر مقدونی در راه گرگان
اسکندر را از دامغان به گرگان میبرند، کلیه نام های عوضی مکان های اشتباه، کار های عجیب و غریب، مردمان و قبایلی که هرگز وجود نداشته اند، فاصله ها و راه های الکی، یک نقشه جلویتان بگذارید، ببینید و متوجه میشود چه کلاهی سرمان گذارده اند، فقط برای دشمنی و عقده. واقعاً بیندیشید چرا برای ما دروغ بافتند و تا کی ادامه دارد؟
یه دروغ دیگه کاغذی، اسکندر نامه نویسان روی کاغذ در بند پارس ساخته، و آنرا به دست اسکندر گشودند تا انتقام شکست خوردن یونانیها را در تنگ ترموبیل از ایرانیان گرفته باشند، و گرنه در راه شوش به تخت جمشید چنین تنگه ای نیست. باستان شناسان ایرانی و انگلیسی، در صد سال گذشته در پی این تنگه، چه برای گنج و یا علم باستان شناسی گشته اند، منجمله خودم، یک چیز هم نیست که نیست و پیدا نکرده اند و نشده، کتاب های نوشته شده این کاوشها موجود است.
چوپان دروغی در زمستان لرستان، با اون برف سنگین و سرمای شدید، ساختند و نگفتند چه جوری آنهمه لشکر دو طرف آنجا زنده ماندند، و در عین حال و همان جا جنگل حاره ساختند، و خیلی پرت وپلا های دیگه نوشتند. آنها دشمن ایران بودند، ولی این مثلاً تاریخ دان های ایرانی چرا این پرت و پلاها را مي گويند و تکرار میکنند، اگر تا كنون ناآگاه بوده، بعد از این وبلاگ بخود آیند.
جنگ های تاریخی را واقعی، و در همان تاریخ تجسم کنید، نه آن گونه که هالیود می خواهد.
کلیک کنید: لشکر و جنگ در دوره های تاریخ
دشمنان بی سواد تاريخ ايران
در 1700 ــ 1800 ، سال پیش اسکندر نامه نویسان بیسواد تر از آن بودند، که بتوانند داستان دروغی شان را بهتر و باور مندانه تر بنویسند. ساده لوحانه تر دشمنان تاریخ ایران هستند، که این چرت و پرتها را، به جای تاریخ ما می گویند و مینویسند. پاتلا که در زبان پارسی پای تپه است، در نزدیکی تنگ بوان است، در داستانشان به مصب رودخانه سند برده اند، تا برای رفتن اسکندر به هندوستان مدرک بتراشند. رود تانا ایس، میان اروپا و آسیا است، که رود دن امروزیست، در آن داستان کذایی به شمال افغانستان برده و جای بلخ گذاشته اند، تا اسکندر را به هندوستان برسانند، نوشته اند اسکندر و سپاهش از بلخ بسوی سغدیا راه افتادند، و به بیابان های بی آب و علف رسیدند، و کلی سختی و بد بختی کشیدند، تا مثلا شجاعتشان را بنویسند. این هم افسانه است، شهر بلخ کنار رود پر آب بلخاب قرار دارد، و تا 350 کیلومتری آن همه طرف آبادیست نه بیابان بی آب و علف، براحتی در نقشه ببینید. رود اوکسوز، آنهم آمو دریا نیست، بعلت ندانستن جغرافیا اینهمه پرت و پلا نوشته اند، و دشمنان ایران زمین آنرا باور دارند، و کینه ورزانه دائم تکرار می کنند.
بکچوس، یونانی شده بغ است، که بک، بگ، بی، بای، هم گفته میشود، پیشنام ایزد مهر، بغ مهر است. آئین مهر در زمان حکومت اشکانیان گسترش یافت، و به یونان و روم رفت، در زمان اسکندر شناخته شده نبود، ولی پانصد سال بعد اسکندر نامه نویسان می دانستند. دروازه کاسپین، که آن را سر دره خوار دانسته اند، نیست، دربند خزر شهریست میان باکو و ما خاج قلعه. گاهی برای توجیه داستانشان، دروغ نوشته اند. رود عارابیوس، که نوشته اند اسکندر و سپاهش، در کشور هندوستان از آن گذر کرده اند، شط العرب امروزیست، و آنچه هندوستانی نوشته اند، خوزستان است. اریتیان، سرزمین مردم اور، شهری بنام مقجر در کشور عراق است، نه در هندوستان. عارابیت، بیت مردم عرب، در جنوب عراق است، نه مصب رود سند پاکستان. دوستکامی، که در این داستان کذایی دوستکانی نوشته اند، شرابدان مهریان بوده و اکنون در سوگواریها، در آن آب یا شربت می ریزند، در زمان اسکندر نمی شناختند، ولی 500 سال بعد، در زمان اشکانیان شناخته شده بود. آتروپات، آذرپاد، واژه زمان شاهنشاهي ساسانیان است، و در زمان سلسله هخامنشیان آنرا نمی شناختند، چون زرتشتی دوره ساساني نبودند.
آتروپاد یا آذرپاد، نگهبان آتش بوده است، امروز پاد را بد گویند، مانند، سپهبد، ارتشبد. این هم نشانه آنست، که اسکندر نامه ها چند سده پس از اسکندر نوشته شده اند، آذربایجان، دگرگون شده آتروپاتان نیست. آذربایجان یا آذر بیجان، از سه پاره ساخته شده، آذر = آتش + بای = بی = بغ = ایزد + گان = جا = آذر با یجان = جایگاه آتش ایزدی.
مینویسند سپاه اسکندر در راه رفت و برگشت، به سغدیان با مردمی نیرومند، به نام مماسن ها در افتادند، ممسن = بزرگ بزرگان = مه و مس= بزرگ + ان، در غرب استان فارس ایران است، نه در بلخ و شمال افغانستان. نوشته اند اسکندر به شهر نیسا نزدیک رود سند رسید، و شهر نیسا را میان بیستون و همدان آدرس میدهند. نسا، نخستین پایتخت حكومت اشکانیان نزدیکی شهر عشق آباد كشور ترکمنستان امروزي بود، و آئین مهر از آنجا گسترش یافت، که به آئین نسا یا نسارا شناخته شد. یا نصا یا نصارای دوره های بعد، مثل یلدا و اعیاد و مراسم ادیان دیگر. نبرزن، نبرز یا شکست ناپذیر، پسنام مهر است، که در زبان کردی نبز گفته میشود. آئین مهر در زمان اشکانیان به امپراتوری روم رفت، و دین همگانی شد. رومیان واژه ایرانی نبرز را برای پسنام مهر بکار می بردند، در چندین از صد ها مهرابه تاریخی بجا مانده امپراتوری روم، دیوار نوشته و کنده کاری شده. این نیز میرساند این داستان دروغی چند صده پس از اسکندر نوشته شده. پاگانیسم، کوسیان یا کاسیها یا کاسپین ها، چون میخواستند اسکندر همه را شکست داده باشد، 800 سال از حکومتشان گذشته بود، که با ناداني، با اسکندر کذائیشان آنان را هم شکست دادند، چه بی سوادند آن تاريخ دانهايي که امروزه این چرتها را تاریخ میدانند. شهر صد دروازه، دامغان یا اطراف آن نیست، گروهای مختلف باستان شناسان سالها همه آن اطراف را گشته اند، شهر یه دروازه هم نیافتند! گنده گویی کردن تا الکساندر چاخانی را مهم کنند. رود آراکس را بجای کر دروغ نویسی کرده اند، در واقع ارس میباشد.
میتراسن، از نام بغ مهر گرفته شده، که در هندوستان و امپراتوری روم میترا نام داشت، و در زمان اسکندر در یونان شناخته شده نبود. دروغ پردازان اسکندر مقدونی جغرافیا نمی دانستند و سواد هم نداشتند، و برای بالا بردن و مهم كردن مردم کوچک و بینوای یونان، داستان های دروغی مثل الکساندرس نوشته اند، ولی با کلی غلط و اشتباه. همه کشور ها و مردمی را که در جهان آن روز نام و نشانی داشتند، يا داستاني از آنها شنيده بودند، به دست اسکندر بر انداختند. صد ها نام دروغی خیال بافی کردند، که هرگز و به هیچ وجه اصالت ایرانی و هندی ندارند، و کاملا آشکارا دروغ هستند.
عقده و حقارت در دروغ ظاهر می شود
این نمونه گفتار در رفتار و غارت و غيره، از سربازان مقدونی نشان می دهد، که سپاهی غارت گر نمی تواند راه های طولانی برود و جنگ های بزرگ انجام دهد. هر آدم عاقلی متوجه می شود که دروغ بافي است، در واقع این دروغها از عقده و حقارت مي باشد. در 500 سال گذشته صهیونیسم و استعمار، دروغ هاي تاريخ را دانسته و بزرگ کرده اند، تا اهداف خود را پیش ببرند، و دشمنان ايران و ايراني هم تکرار کرده اند. تاریخ نویسان اسکندر نمونه هایی از رفتار سربازان مقدونی با پیکره ها را چنین بازگو کرده اند: بنابر این وقتی که مقدونیها به امر اسکندر مشغول غارت شدند، در میان خود آنها نفاق افتاد، زیرا هرکس دشمن کسی می شد، که غنیمتی بهتر به دست آورده بود، و چون غنائم به قدری زیاد بود که نمی توانستند تمامی آن را بر گیرند، ناچار غنائم را خوب و بد می کردند، و بر سر چیز های گرانب هایی منازعه بین مقدونیها در می گرفت، بنابر این لباس شاهی به دست چند نفر مقدونی پاره پاره می شد، گلدانها و جام های گرانبها را با تبر خرد می کردند، پارچه های فاخر و زیبا را می دریدند، در نتیجه چنین شد که چیزی بی عیب به دست سرباز مقدونی نیفتاد، حتی مجسمه ها را شکستند و ظروف را خرد کردند.
در جایی دیگر پلوتارک چنین نوشته است: وقتی اسکندر به قصر تخت جمشید وارد شد، دید مجسمه بزرگی از خشایارشا به واسطه ازدحام مقدونیها به زمین افتاده، او ایستاد و مانند اینکه مجسمه مزبور ذی روح باشد، خطاب به آن کرد و گفت: آیا باید بگذرم و بگذارم تو به زمین افتاده باشی تا مجازات شوی، در ازای اینکه به یونان لشکر کشیدی یا تو را به احترام آن روح بزرگ و صفات خوبی که داشتی بلند کنم؟ اسکندر این بگفت، لختی در اندیشه فرو رفت و پس از آن بگذشت. عقده روی کاغذ و داستان، ایرانی ها بخود آیید و برای حفظ آبرو و غیرت ایرانی این دروغ ها را دور بریزید. ادامه دارد و بازنويسي مي شود.
جهت اطلاعات بيشتر، پرسش و پاسخ هاي دروغ حمله اسكندر مقدوني به ايران را درگفتمان دروغ های تاریخبخوانيد.
پیکره مقدس میترایی
که به دروغ می گوند مجسمه هرکول است، و آنرا نشانی و سندی از حمله اسکندر مقدونی به ایران می نامند. این پیکره در سال 1327 خ، در محل کنونی کشف شد. زمان ساخت آن حدود 150 ق.م، تعیین کرده اند، که برابر با اواسط سلطنت مهرداد اول اشکانی معروف به اشک نهم است، البته این زمان جای باز نگری علمی جدید دارد. کتیبه ای در پشت این پیکره به زبان آشوری است، این زبان بسیار قدیمی تر از زمان پیدایش خط یونانی می باشد. نمونه این مجسمه که مانند ایزد مهر است، در چندین معبد میترایی اروپایی وجود دارد، که بسیار شبیه هم هستند.
[عکس: 1410.jpg]
عکس پیکره مقدس میترایی ایرانی، که به اشتباه یا دروغ می گویند مجسمه هرکول یونانی است،عکس شماره
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
اسکندر ایران را فتح کرده و داریوش سوم را فراری داد. پس از آن یک به یک از استان های ایران گذشت تا به باختر رسید.باختر آخرین استان ایران بود که به تسخیر اسکندر درآمد و در آن زمان وخش اورد فرماندار آن بود. باختر از استان های ممتاز و برتر ایران به شمار می رفت.


وخش اورد تصمیم گرفت که از اسکندر فرمانبرداری کند. به همین دلیل، اسکندر او را به حکومت در باختر ابقا کرد تا همچنان حاکم باختر باشد. برای این که ماندگاری فرمانبرداری وخش اورد به اسکندر پایدار بماند، اسکندر دو پسر از سه پسر وخش اورد را برای خدمت در ارتش خود فراخواند. وخش اورد علاوه بر قبول کردن این درخواست اسکندر، پسر سومش را هم به ارتش اسکندر سپرد.
پس از آن، وخش اورد خواست ضیافتی برای اسکندر با تجملات مشرق زمین برپا کند. او با همین مقصود، سی نفر از دختران خانوادههای درجه یک سغدیان را برای این ضیافت فراخواند. دختر خود حاکم هم جزو آنها بود. این دختر از حیث زیبایی و لطافت همانندی نداشت و به قدری دلربا بود که در میان آن همه دختران زیبا توجه تمام حضار را به خود جلب میکرد. بله! او روشنک یا همان رکسانا یونانی بود…
در این ضیافت، و بر طبق آداب ایرانی، روشنک با روبند می رقص د؛ اما مجبور می شود به درخواست اسکندر، روبند خود را بردارد.اسکندر که با نوشیدن شراب، چیزی که به آن اعتیاد داشت، مست شده بود، از خود بی خود شده و عاشق روشنک شد.
پس از مدت زمان کوتاهی اسکندر بلند و بیپروا گفت: “باید مقدونی ها و پارسیان با هم ازدواج کنند تا مخلوط شوند و این می تواند تنها راهی باشد برای این که مغلوب شدگان شرمسار و افراد پیروز در جنگ به خود مغرور نشوند.”
پس از آن اسکندر از شدت عشق در همان مجلس دستور کرد بر طبق عادات مقدونی، یک نان بیاورند؛ او آن را با شمشیر به دو قسمت تقسیم کرده، نیمی را خودش برداشت و نیم دیگر را به روشنک داد تا عهد و پیمان زناشویی بین آنها باشد.
مقدونی ها از این رفتار اسکندر ناخشنود شدند؛ زیرا در نظر آنان پسندیده نبود که یک فرماندار ایرانی پدرزن اسکندر گردد. اما آنها به ناچار این را پذیرفتند.
پس از این ازدواج، روشنک در بین نفرت از یک دشمن و عشق به یک همسر می ماند.اما سرانجام همانند همه زنان سرزمین پارس، عشق را انتخاب می کند و به خود می قبولاند که او همسر اسکندر است؛ پس باید به شوهرش وفادار باشد.
روشنک اسکندر را در لشگرکشی اش به هند در سال ۳۲۶ پیش از میلاد همراهی کرده و سختی راه و جنگ را تحمل کرد.
پس از آن اسکندر به سمت شوش گام برداشت. روشنک که حالا کم کم نام او به تلفظ یونانی اش بیان می شود(رکسانا)را با نیز خود برد. زمانی که اسکندر به شوش رسید، در آن جا با استاتیرا، یکی دیگر از بزرگزادگان پارسی ازدواج کرد. این بار اسکندر دستور داد تا هشتاد نفر از فرماندهان سپاهش با هشتاد بزرگزاده ایرانی ازدواج کنند.
مدتی بعد اسکندر به سمت اکباتان گام برداشت. استاتیرا را در شوش باقی گذاشت و رکسانا را با خود برد.با آن که ستاره شناسان اسکندر را از رفتن به بابل نهی کرده و آن را نحس دانستند، اما اسکندر به بابل رفت… و در آن جا کشته شد.پس از مرگ ناگهانی اسکندر در بابل در سال ۳۲۳ پیش از میلاد، رکسانا(روشنک)فرزند اسکندر را به دنیا آورد و نام او اسکندر چهارم گذاشته شد.
پس ازمرگ اسکندر٬ رکسانا و پسرش قربانی دسیسههای سیاسی امپراتوری اسکندر شدند. روشنک، استاتیرا بیوه دیگر اسکندر و دریپتیس خواهر استاتیرارا به قتل رساند.ازآن پس المپیاس مادر اسکندر از رکسانا و پسرش حمایت میکرد تا اینکه المپیاس بدست کساندر بقتل رسید. کساندر چون دید که اسکندر چهارم پسر اسکندر، بزرگ شده و در مقدونیه گفتگو ازین است که او را از محبس بیرون آورده بر تخت بنشانند، از عاقبت این کار ترسید و نابودی خود را در آن میدید. بنابراین به گلوسیاس رئیس محبس نوشت که سر روشنک و اسکندر را ببرد و تن آنها را پنهان دارد و چنان کند که اثری از این دو قتل نماند. این امر اجرا شد و روشنک و پسرش در حدود ۳۰۹ پیش از میلاد با خوراندن زهر کشته شدند.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  گل سنگ‌ها بلای جان «[color=#ff0000]تخت[/color] جمشید» شدند صنم بانو 1 327 ۲۳-۱۱-۹۶، ۰۸:۵۷ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  جلوس احمد شاه بر [color=#ff0000]تخت[/color] مرمر fatemeh . R 0 227 ۱۵-۰۸-۹۴، ۰۶:۳۶ ب.ظ
آخرین ارسال: fatemeh . R
  چرا داریوش [color=#ff0000]تخت[/color] جمشید را ساخت؟+عکس fatemeh . R 0 214 ۱۵-۰۸-۹۴، ۰۶:۲۴ ب.ظ
آخرین ارسال: fatemeh . R

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان