امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
هوای بارانی ....
#1
داشت دفترمشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای
همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش.
عدد"سه"ناگهان او را از جا پراند.
- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش را بلندنکرد.باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن
هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید.
صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای
رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر
سوار موتور بابام نمی شه.
اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش
چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد "سه" رژه می رفتند
ننننننننننننننننننننننننظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظررررررررررررررررررررررر یادتون نننننننننننننننننننرهههههههههههههه
اگه خز کسیه که پول ندارهه لباس باحال بگیره من خزم ظاهرمهم نیست قلبم مرکزم
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  لبخند بارانی **maryam** 2 421 ۱۳-۰۱-۹۳، ۰۹:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: ~ MoOn ~

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۱۹-۰۵-۹۴, ۰۲:۰۸ ب.ظ)، afrooz (۱۶-۰۵-۹۴, ۰۵:۵۷ ب.ظ)، avaa (۲۲-۰۶-۹۴, ۰۵:۰۰ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان