۱۰-۱۲-۹۶، ۰۸:۲۵ ق.ظ
روزنامه آسمان ابی - سعیده فتحی: لحظه موعود! سرانجام فرار رسید. سالها منتظرش بودم. منتظر این روز... روز بازگشت بانوان به ورزشگاهها. از روزی که بسکتبال را شناختم پای ثابت آن بودم. فرق نمیکرد بازی لیگ برتر باشد یا تیم ملی، بازیها در سالن افراسیابی باشد یا آزادی هر طور بود خودم را میرساندم تا از نزدیک آن را تماشا کنم. سنی هم نداشتم، اما عشق به بسکتبال، مثل مثلث برمودا مرا سمت آن میکشاند. گاه حتی از درس و مدرسه هم میزدم.
مخصوصا زمان بازیهای جام ملتها، مگر میشد از خیر آن بازیها بگذرم. مگر میشد نروم سالن و بازیهای تیم ملی را نبینم. روزهای قشنگی که دختربچه کوچکی گریزان از همهچیز، به هر مشقتی خودش را میرساند به سالن بسکتبال. خاطرم هست همیشه یک تیم به نمایندگی از ایالاتمتحده میآمد و همه ما برای دیدن بازیهای آنها لحظه شماری میکردیم. هرچه بود آنها آمریکایی بودند، جایی که بالاترین سطح بسکتبال در آن بازی میشود. مردانی سیهچرده با اندامی ورزیده.
بلند بالا و چهارشانه که در تالار بسکتبال آزادی پرواز میکردند و سبدها را فرومیریختند، اما پسران ایران هم خوب مقابلشان میایستادند. آن سالها حضور در استادیوم آزادی و دیدن بازی بسکتبال برای ما عجیب و غریب نبود. هیچ نیروی بازدارندهای مانع ما نمیشد، اما باز هم بودند دختران نوجوان و جوان که سر از پا نمیشناختند و با ذوق و شوق به سمت سالن بسکتبال میرفتند.
[b]از فرودگاه به استادیوم[/b]
سالها از آن روزها میگذرد، اما هنوز روح آن دختربچهای که از همهچیز گریزان بود، همراه من مانده. در ناخودآگاهم، سرخوش و سرکش، درست مانند همانروزها دوست دارد از قید و بند همهچیز رها شود. فرق نمیکند در هرم گرمای تابستان باشد یا هفهف از آسمان برف ببارد، بسکتبال همیشه زندگیاش بوده و هست.
دیرزمانی است که خبرنگار توپ و تور رسانهها شدهام و وقتی خبرنگار این حوزه میشوی، مجبوری برای پوشش رویدادهای جهانی به محل مسابقات بروی. تور جهانی والیبال ساحلی کیش هم یکی از این رویدادهاست. باید به کیش میرفتم و رفتم... اما هوش و حواسم جای دیگری بود... بسکتبال ایران پس از سالها میزبان شده بود و با تیم کامل قرار بود به میدان برود، صمد نیکخواه کاپیتان تیم ملی پس از دو سال به ترکیب بازگشته بود و پس از سالها بانوان دوباره ورودشان آزاد بود و چطور میشد از همه اینها گذشت؟
سفر نمیتوانست مانعی شود برای رفتنم. صدها کیلومتر راه را در شعاع شمالی با هواپیما طی میکنیم و به محض فرود هواپیما، در رؤیایی شیرین، همان دختر را میبینم که با لبخند به پاکی روزگار کودکی در فرودگاه منتظرم است... با چمدان راهی استادیوم آزادی شدم... برای همه عجیب بود چطور میخواهم با چمدان به این بزرگی به استادیوم بروم. انگار در آن چمدان، همه بغضهایم را جا داده بودم هر طور بود رفتم. رفتم و به آزادی رسیدم.
از یهـ جاییـ بهـ بعدـ اگر نریـ خـــــری !