۲۲-۰۸-۹۴، ۰۱:۳۵ ب.ظ
يكي بود يكي نبود…چند سال پيش يه دختر بچه به دنيا اومد…قرار نبود به دنيا بياد ومرده باشه ياحداقل نقص عضو داشته باشه…
ولي به دنيا اومد سالم وسرحال…طوري كه همه اززيباييش حرف ميزدن
دختر كوچولومون بزرگ تر شد،عاشق اطرافيانش…شيطون وپرجنب وجوش پيش دبستاني كه بود خواهر دارشد…از اومدن خواهرش هم خوشحال بود هم غمگين…اينكه كسي جاشو بگيره…اونم اوني كه عزيز دردونه فاميله كمي سخت بود
چندسالي گذشت،اين دختر خانوم رابطه خوبي باهمه داشت،خيلي ساده دوست پيدا ميكرد وهميشه عاشق دوستاش بود ولي همين دوستاش بدجور بهش ضربه ميزدن!كلاس سوم كه بود استارت افسردگيش زده شد
…هميشه قهقهه زشيطنتا وشوخياش همه روسرحال مياورد ولي پشت هرخندش يه كوه غصه بود…همه به شيطوني وفعالي ميشناختنش…دختري كه هيچوقت جلوس كسي گريه نكرد تا ضعيف جلوه نكنه…هميشه تاغصه هاش يادش مياد …خودشو ميزنه به كوچه علي چپ…اخه غصه هاش خيلي سنگينن!انقد كه قلبش خورد ميشه زيرشون
كلاس چهارم كه رفت يه مدرسه جديد…يه دوست جديد پيدا كرد…يه دختر كه برعكس خودش پربود از سياست
خيلي دوسش داشت مثل خواهر ياحتي بيشتر اما همين دختر انقدربراش دردسردرست ميكرد كه نگو …شيطنتاشون باهم بود…ولي دوستش هميشه پاشو ميكشيد كنارو دختر قصمون تنهايي جور اونو خودشو ميكشيد…
جفت دوستا باهم رفتن راهنمايي…تارا براي دختر قصمون شديه دردسرعظيم كه سال اولشو بابدبختي وتعهدگذروند…سال دوم دختر طاقت نياورد نه خودش نه غرورش بهترين دوستش شد يه دختر دقيقا مثل خودش به اسم سارا …ولي هنوزم پره از دردسر ومشكل!
اين دختر خانوم تاحالا درد ودل نكرده…هيچوقت …چون كسيرو نداشت…بيشتراز يه مدرسه دوست داره ولي يه همدم هم. نداره!
درودل نكرد چون…حس ميكنه بااين كار غرورشو كه مثل حصار محافظ خودش ميدونه…از بين ميبره
امروز دلش گرفت يهو خواست بنويسه طبق معمول ارومش ميكرد اينكار…نوشت ...
خلاصه زندگيشو نوشت…يه زندگي خيلي كوتاه ولي پر دردسر
نميدونم خوب نوشته يا بد
كسل كننده يا سرگرم كننده
قشنگ يا مزخرف
فقط نوشت تا براي اولين بار دردودل كنه ودلش سبك شه
يه انشاي كوتاه نوشت
يه يكي بود يكي نبود…
ولي به دنيا اومد سالم وسرحال…طوري كه همه اززيباييش حرف ميزدن
دختر كوچولومون بزرگ تر شد،عاشق اطرافيانش…شيطون وپرجنب وجوش پيش دبستاني كه بود خواهر دارشد…از اومدن خواهرش هم خوشحال بود هم غمگين…اينكه كسي جاشو بگيره…اونم اوني كه عزيز دردونه فاميله كمي سخت بود
چندسالي گذشت،اين دختر خانوم رابطه خوبي باهمه داشت،خيلي ساده دوست پيدا ميكرد وهميشه عاشق دوستاش بود ولي همين دوستاش بدجور بهش ضربه ميزدن!كلاس سوم كه بود استارت افسردگيش زده شد
…هميشه قهقهه زشيطنتا وشوخياش همه روسرحال مياورد ولي پشت هرخندش يه كوه غصه بود…همه به شيطوني وفعالي ميشناختنش…دختري كه هيچوقت جلوس كسي گريه نكرد تا ضعيف جلوه نكنه…هميشه تاغصه هاش يادش مياد …خودشو ميزنه به كوچه علي چپ…اخه غصه هاش خيلي سنگينن!انقد كه قلبش خورد ميشه زيرشون
كلاس چهارم كه رفت يه مدرسه جديد…يه دوست جديد پيدا كرد…يه دختر كه برعكس خودش پربود از سياست
خيلي دوسش داشت مثل خواهر ياحتي بيشتر اما همين دختر انقدربراش دردسردرست ميكرد كه نگو …شيطنتاشون باهم بود…ولي دوستش هميشه پاشو ميكشيد كنارو دختر قصمون تنهايي جور اونو خودشو ميكشيد…
جفت دوستا باهم رفتن راهنمايي…تارا براي دختر قصمون شديه دردسرعظيم كه سال اولشو بابدبختي وتعهدگذروند…سال دوم دختر طاقت نياورد نه خودش نه غرورش بهترين دوستش شد يه دختر دقيقا مثل خودش به اسم سارا …ولي هنوزم پره از دردسر ومشكل!
اين دختر خانوم تاحالا درد ودل نكرده…هيچوقت …چون كسيرو نداشت…بيشتراز يه مدرسه دوست داره ولي يه همدم هم. نداره!
درودل نكرد چون…حس ميكنه بااين كار غرورشو كه مثل حصار محافظ خودش ميدونه…از بين ميبره
امروز دلش گرفت يهو خواست بنويسه طبق معمول ارومش ميكرد اينكار…نوشت ...
خلاصه زندگيشو نوشت…يه زندگي خيلي كوتاه ولي پر دردسر
نميدونم خوب نوشته يا بد
كسل كننده يا سرگرم كننده
قشنگ يا مزخرف
فقط نوشت تا براي اولين بار دردودل كنه ودلش سبك شه
يه انشاي كوتاه نوشت
يه يكي بود يكي نبود…
..:..:.. دراين شهر بى صداقت رفاقت بى رفاقت ..:..:..