۲۶-۰۹-۹۱، ۰۷:۴۱ ب.ظ
من خیلی خوشحال بودم.من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم.والدینم خیلی کمکم کردند. دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود. فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود. اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم. یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی. سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان 100هزارتومان به من بدی بعدش حاضرم با تو .………! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم. اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم. وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم. یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی. ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم. ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی.
نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید.
************ ******
نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید.
************ ******
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
برنده میگه سخته اما میشه