امتیاز موضوع:
  • 5 رای - 4 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
{ پاراگراف کتاب}
... آدم بایـــــــــــــــد بداند چـــــــــــــــه میخـــــــــــــــواهد و چـــــــــــــــرا میخواهد؟ اگر جز این باشد مثل من میشود، ترکه ای در مسیر باد که به هر طرفی خم میشود. من محمد را دوست داشتم بدون اینکه بدانم چرا و چقدر؟ در آن سن و سال نهایت لذتم، احساس عشق بی نهایت او نسبت به خودم بود که مرا غرق لذت میکرد. ولی صرف خواستن چیزی، بدون دانستن چرای آن ،آدم را گمراه میکند...!

... این را فهمیدم که آن هایی که،* مثل من،* ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان می دانند،* راهی بس اشتباه را طی می کنند. محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود،* عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می شود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،*نه اجباری برای تحمل. بعد از آن برایم مسلم شد که،* بر خلاف تصور همگان،* برای از بین رفتن یک زندگی،* یک عشق یا یک رابطه عمیق،* لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد. بهانه های پوچ و جزئی و کوچک،* وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم می دهند و مرتبا تکرار می شوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست ... اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرار ها بود. چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را می سوزاند،* همیشه از جرقه های کوچک شروع می شود؛* همانطور که در مورد ما شد...!

... آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور می آمد. بوی یاس ها که هنوز از توی حیاط می آمد و چشم های من که امروز همه چیز را طوری دیگر می دید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگ تر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی. این که آدم بداند یک نفر به او فکر می کند،* یک نفر دوستش دارد ،* انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی می کند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه می کردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد ...!


از کتاب دالان بهشت ...نازی صفوی...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
برای من لحظه مشخصی برای کشف حقیقت نبوده و هیچ چیز بخصوصی ناگهان الهام بخش من نشده، بلکه فقط مجموعه ای منظم از هزاران مورد بی حرمتی، هزاران مورد خرد شدن شخصیت و هزاران مورد لحظه از یاد رفته مرا به خشم می آورد، شورشی می کرد و این خواسته را در من تقویت می کرد که با سیستمی که مردم مرا اسیر خود کرده مبارزه کنم.
هیچ روز بخصوصی وجود نداشته که در آن روز گفته باشم از امروز به بعد زندگی خود را وقف آزادی مردم می کنم، بلکه فقط پی بردم که در حال مبارزه هستم و جز این نمی توانم کار دیگری انجام دهم!

راه دشوار آزادی ــ نلسون ماندلا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
مگر می شود آدم فقط یک بار عاشق بشود؟ عشق ابدی فقط حرف است. پیش می آید که آدم خیلی خاطر کسی را بخواهد. اما همیشه وقتی آدم فکر می کند که دلش سخت پیش یکی گرفتار است، یک دفعه، یک جایی می بیند که دلش، ته دلش برای یکی دیگر هم می لرزد.
اگر با وفا باشد، دلش را خفه می کند و تا آخر عمر حسرت آن دل لرزه برایش می ماند.اگر بی وفا باشد، می لغزد و تمام عمرش عذاب گناه بر دلش می ماند.
هیچ کس حکمتش را نمی داند. حالا با خود آدم است که حسرت را بخواهد یا عذاب گناه را.
یکی را باید انتخاب کند. فرار ندارد!

| شاهدخت سرزمین ابدیت/آرش حجازی/انتشارات کاروان |
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
جنگیدن با دشمنی که از او نفرت داری آسان است. سخت، جنگ با آنانی است که دوستشان داری. این جایت که شجاعت معنا پیدا می کند!
| کِی خُسرو / آرش حجازی |


(این قسمت از زبون کی خسروست.)
-من تمام تلاشم را کردم و می گویند به نتیجه هم رسید. مردم مرا نیمه خدا می دانند، پهلوانان مرا شکست ناپذیر می دانند، شاهان می گویند صاحب خورنه ام. اما من فقط خسته ام. آن قدر می دانم که سال ها پیش امیدوار بودم جلوی جنگ را بگیرم، و بعد خودم شدم رهبر و پیروز همان جنگ. خسته ام. این قدر فهمیده ام که هیچ چیز پایدار نیست، هیچ دوامی نیست. همه چیز می گذرد و سپری می شود.. حتا آرزوهای انسان..
| کِی خُسرو / آرش حجازی |


پیرمرد می گوید: « آدم چیزهای زیادی ندارد، اما چیزهای کمی دارد. بگرد ببین چی داری، معمولا همان هم خیلی است. آدم تا نداند چی دارد، نمی فهمد کجا باید برود.»
| کِی خُسرو / آرش حجازی |


«کی خسرو، دل تنها چیزی است که وقت شکست، ترمیم نمی شود. اما باز به تپیدن ادامه می دهد، و با هربار تپیدن، آن داغ های زخم، نرم تر می شوند. بگذار دلت باز بتپد.»
|کِی خُسرو / آرش حجازی |
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
همین جوری گفت: – سلام.
طنین به اش جواب داد: – سلام … سلام … سلام…
گفت: کی هستید شما؟
طنین به اش جواب داد: – کی هستید شما…کی هستید شما… کی هستید شما…
گفت: – با من دوست بشوید. من تک و تنهام.
طنین به اش جواب داد: – من تک و تنهام… من تک تنهام… من تک و تنهام…
آن وقت با خودش فکرکرد: ” چه سیاره عجیبی! خشک خشک و تیز تیز و شور شور. این هم آدم هاش که یک ذره قوه ی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار می کنند…تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول اون حرف میزد…”
***
سر و کله روباه پیدا شد.
روباه گفت: – سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: – سلام.
صدا گفت: – من اینجام، زیر درخت سیب…
شهریار کوچولو گفت: – کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت:- یک روباهم من.
شهریار گفت: – بیا با من بازی کن. نمی دانی چه قدر دلم گرفته…
روباه گفت: – نمی توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده اند آخر.
شهریار آهی کشید و گفت معذرت می خواهم.
اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: – چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
- ایجاد علاقه کردن؟
- معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل صد هزار پسر بچه دیگر. نه من احتیاجی به تو دارم و نه تو احتیاجی به من. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو برای من میان همه عالم یگانه یی می شوی و من برای تو.
روباه خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: – اگر دلت می خواهد منو اهلی کن!
شهریار جواب داد: – دلم که می خواهد، اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر درآرم.
روباه گفت: – آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سر درارد. آدم ها دیگر برای سر در اوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان ها می خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کنند آدم ها مانده اند بی دوست…
***

« شازده کوچولو»
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
آدم ها در اصل توان تحمل خوشبختی را ندارند ، طالبش هستند ، بی تردید ،ولی همین که بهش برسند ،حرص و جوش می زنند و خواب چیزهای دیگری را می بینند .

باغ گذر - مارگریت دوراس
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
گاهی لحظه های سکوت پر هیاهو ترین دقایق زندگی هستند ،
مملو از آنچه می خواهیم بگوییم ولی نمی توانیم !

"دختری که می شناختم"
"دیوید سالینجر"
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند.
درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت وزمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.

بابا لنگ دراز....جين وبستر
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
افسوس که "اورسوس" همواره از اینکه اشک نمیریزد برخود می بالید.مخازن اشک وی پر بود.قطرات اشک و آلام زندگی ذره ذره در طول عمر در این مخازن جمع شده بود,

و خالی کردن آن در یک لحظه ممکن نبود. "اورسوس" مدتی هق هق کرد.

اولین دانه اشک چون نیشتر است.او به حال جوئین پلین , دئا , خودش و هومو اشک میریخت.چون کودک خردسالی می گریست. به جای خنده های سابق گریه میکرد.

دیون معوقه خود را می پرداخت.حقوق انسان از نظر اشک هرگز مشمول مرور زمان نمی گردد.

رمان ماندگار "مردی که می خندد" از نویسنده پرآوازه " ویکتور هوگو"
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
سرزمین شادی آیا به سرزمین شادی ها گذارت افتاده
جایی که هر روز همه شادند و دلشاد همه ش لطیفه می گویند و آواز می خوانند آوازهای شادٍ شاد٬ آنجا که پر از خوبی است و شادمانی؟ در سرزمین شادی ها کسی غمگین نیست تا بخواهی خنده است و لبخند. من خودم رفته ام به سرزمین شادی ها وای که چقدر کسل کننده بود آنجا !


کتاب: آنجا که پیاده رو پایان می یابد/ از: شل سیلوراستاین/ ترجمه: رضی خدادادی (هیرمندی)
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
21 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۱۳-۰۴-۹۶, ۰۷:۱۲ ب.ظ)، v.a.y (۲۵-۱۲-۹۶, ۰۴:۵۶ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۴-۱۰-۹۶, ۰۹:۴۷ ب.ظ)، نويد (۱۴-۰۴-۹۶, ۰۲:۳۶ ق.ظ)، faramarzi (۰۷-۰۴-۹۴, ۰۵:۴۷ ق.ظ)، avapars (۲۳-۰۲-۹۶, ۱۱:۰۵ ب.ظ)، armiti (۰۴-۱۰-۹۴, ۰۱:۲۰ ب.ظ)، صنم بانو (۱۰-۱۲-۹۶, ۰۷:۰۸ ق.ظ)، فائزه 2 (۲۸-۰۹-۹۴, ۰۶:۴۰ ب.ظ)، ثـمین (۲۳-۰۲-۹۶, ۱۰:۵۲ ب.ظ)، دخترشب (۱۲-۱۱-۹۶, ۰۱:۱۹ ق.ظ)، AsαNα (۰۵-۱۱-۹۶, ۰۳:۰۵ ب.ظ)، _AYNAZ_ (۱۴-۱۰-۹۵, ۱۲:۵۵ ق.ظ)، d.ali (۲۱-۰۲-۹۷, ۰۶:۴۲ ب.ظ)، دختربهار (۲۳-۰۹-۹۶, ۱۰:۵۷ ب.ظ)، •Vida• (۰۴-۰۲-۹۶, ۰۸:۵۴ ب.ظ)، ستاره ی احساس (۰۴-۰۲-۹۶, ۰۷:۵۴ ب.ظ)، salina (۱۳-۰۲-۹۶, ۰۹:۲۱ ب.ظ)، taranomi (۱۲-۱۱-۹۶, ۰۱:۲۷ ق.ظ)، Raana123 (۱۴-۱۲-۹۷, ۰۱:۳۵ ق.ظ)، arom (۰۱-۰۵-۰, ۰۷:۵۶ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان