امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
پیدا و پنهان !
#1
Smile 
سرما به تنم نیش می زد و دست و پایم به لرزه افتاده بود. سعی کردم

به سردی هوا فکر نکنم، سرم را بلند کردم و به عابرانی که از سردی هوا

سردتر می نمودند، چشم دوختم. با آنکه شب یکشنبه بود، خیابان بی اندازه

ساکت و دلتنگ بود. کمتر کسی توی خیابان دیده می شد به جز تک و توک زن و مردی که دستهایشان را دور کمر یکدیگر انداخته بودند و داشتند از خیابان رد می شدند، یا یک مشت آدمهای لات که به چیزی که یقین دارم اصلا خنده دار نبود، مثل کفتار می خندیدند. نیویورک، وقتی که شب، چند نفری توی خیابانها قهقهه سر بدهند، حالت خیلی وحشتناکی پیدا می کند.

- مامان! مامان! این پسره رو ببین چقدر کثیفه! چرا خودش رو نمی شوره؟

- موقع گفتن این جمله، دهانش را طوری کج کرد و دماغش را چین داد، انگار درباره موجود چندش آوری حرف می زند.

سرم را سمت راست چرخاندم و نگاهی به صاحب صدا انداختم. به لباسهای گران قیمتش و کفش هایی که از تمیزی می شد قیافه ام را در آن بینم.

«- ویکتور پسرم، بیا بریم داره دیر می شه.» دستش را کشید و داخل فروشگاه شدند.

تا آخرین لحظه چشمم به لباسهای گرانقیمت ویکتور بود.

از جایم بلند شدم و چند قدمی سمت راست رفتم و جلوی ویترین فروشگاه ایستادم. نگاهی به کت قهوه ای رنگ مورد علاقه ام در پشت ویترین انداختم.

معمولا ساعاتی از روز را به تماشای اجناس فروشگاه اختصاص می دادم. از این کار لذت می بردم.

- آهای پسر، زود باش، عجله دارم.

به سرعت جای قبلی ام برگشتم. مرد نسبتاً چاق با کت و شلوار تیره و سیبیلهای کلفت که پایش را روی میز کوچکم گذاشته بود.

- می خوام حسابی برق بیفته.

سرم را به علامت تایید تکان دادم، بورسم را برداشتم و شروع کردم به واکس زدن. هماهنطور که بورس را به عقب و جلو می بردم به فکر فرو رفتم.

***

روی مبل لم داده و پای راستم را روی پای چپم انداخته ام، در دست راستم لیوان آب پرتقال است و مشغول تماشای کارتون "دختر کبریت فروشم". مادر طبق معول پای تلفن است: « هفته دیگه داریم می ریم جزایرِ...» و از خوشحالی فریاد می زند.

چندین دقیقه به همین منوال می گذرد، مادر پس از اتمام مکالمه اش، رو به من می کند: «ویکتور، آماده شو باید بریم» «- مامان دارم کارتون می بینم»

«- وقتی برگشتیم بقیشو ببین عزیزم، فروشگاه تعطیل می شه» پس از چند دقیقه بلند شده، سمت اتاقم می روم و مشغول پوشیدن لباسهایم می شوم. شش طبقه را با آسانسور پایین می رویم. راننده جلوی آپارتمان منتظرمان ایستاده. سوار ماشین می شویم و مادر بلافاصله می گوید: «لطفا خیابان 22 »

بعد از گذراندن چند چهارراه، ابتدای خیابان 22 پیاده می شویم و سمت فروشگاه پوشاک راه می افتیم.

در چند قدمی فروشگاه، پسرکی لاغر، با چهره ای کثیف و به هم ریخته توجهم را جلب می کند، به مادرم اشاره می کنم: « - مامان! مامان! این پسره رو ببین چقدر کثیفه! چرا خودش رو نمی شوره؟» پسرک نگاهی می اندازد و مرا برانداز می کند.

- ویکتور پسرم، بیا بریم داره دیر می شه. دستم را می گیرد و داخل فروشگاه می رویم.

چند نمونه پیراهن و شلوار برمی دارد و به اتاقک گوشه ی فروشگاه می رود.

«- پسرم، همینجا بمون تا مامان اینا رو امتحان کنه.»

یکی از فروشنده ها که میان سال بود با چهره ای خندان پرسید: «چند سالته پسرم؟» حوصله صحبت کردن با او را نداشتم، 2 تا انگشت اشاره ام رو موازی هم قرار دادم و بهش نشون دادم چون تعداد انگشتام به 11 نمی رسید.

بعد از چند لحظه بدون توجه به حرف مادرم از فروشگاه بیرون رفتم.

***

- حواست کجاست پسر؟ تو که جورابامو کثیف کردی احمق!

با شنیدن این جمله رشته افکارم پاره می شود، به خودم می آیم.

- عذر می خوام آقا، حواسم پرت شد.

پایش را با عصبیانیت عقب می کشد، راه می افتد و بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بیندازد، سکه ای را به طرفم پرت می کند.

به دیوار تکیه می دهم و به تخیلاتم پوزخند می زنم. همان لحظه خانمی نیم تنه اش را از درِ فروشگاه نمایان می کند :« - ویکتور، مگه نگفتم همونجا بمون پسرم؟

نگاهی به اطرافم می اندازم، هیچ کسی نیست جز من که بین ابزار کفاشی ام نشسته ام. به طرفم می آید و با لحنی اعتراز آمیز می گوید: «چرا روی زمین نشستی پسرم؟ لباسهات کثیف می شن.

تعجب زده به او چشم دوخته ام. دستم را می گیرد، بلندم می کند و مرا می کشاند داخل فروشگاه.

«- ببین، این پیراهن بهم میاد ویکتور؟» و می چرخد.

مات و مبهوت نگاهش می کنم و می گویم:«بله خانم، زیباست»

تعجب زده می پرسد:« از کی تا حالا به من می گی خانم؟ الان وقت شوخی نیست پسرم، تو کدوم کت رو می خواستی؟»

سعی می کنم شرایط پیش آمده را هضم کنم. به کت قهوه ای مورد علاقه ام اشاره می کنم. بدون امتحان تایید می کنم مناسب است.

خریدها را داخل پاکت می گذارد و از فروشگاه خارج می شویم. نگاهی به اطراف پیاده رو در جستجوی وسایل کفاشی می اندازم، یه جز فضای خالی هیچ چیزی نصیبم نمی شود. مادر دستم را محکم می گیرد و سمت ماشین می رویم. دست گرمش را محکم می فشرم و بدون توجه به اطرافم پیش می روم.
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Rainbow داستان گوهر پنهان !! صنم بانو 0 70 ۰۶-۰۶-۹۶، ۰۳:۳۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  من یک سنت پیدا کردم ستاره شب 1 414 ۱۶-۰۵-۹۴، ۰۴:۱۶ ب.ظ
آخرین ارسال: afrooz
  داستان خواندنی حقیقتِ پنهان لیلی 0 386 ۲۴-۱۰-۹۳، ۰۳:۴۷ ب.ظ
آخرین ارسال: لیلی

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
قربون (۰۷-۰۶-۹۹, ۰۱:۴۷ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان