۳۰-۰۸-۹۱، ۰۶:۱۳ ب.ظ
زن نصف شب از خواب بیدار می**شود و می**بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می**پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می**رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی* که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی* که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...
زن او را دید که اشک*هایش را پاک می**کرد و قهوه*اش را می**نوشید....
زن در حالی* که داخل آشپزخانه می**شد آرام زمزمه کرد : "چی* شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"
شوهرش نگاهش را از قهوه*اش بر می**دارد و میگوید : هیچی* فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می**کردیم، یادته؟
زن که حسابی* تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم*هایش پر از اشک شد ا گفت: "آره یادمه..."
شوهرش به سختی* گفت:
-یادته که پدرت ما رو وقتی* که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟
-آره یادمه (در حالی* که بر روی صندلی* کنار شوهرش نشست...)
-یادته وقتی* پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی* یا ۲۰ سال می**فرستمت زندان ؟!
-آره اونم یادمه...
مرد آهی می**کشد و می**گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم