امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
کلاغ پر | مهدی رسولی
#1
Smile 
الهي و ربي من لي غيرک؟


انگشت اشارهام را روي خاک ميگذارم و به رؤياي «قريب» و آشنا! و شايد خواب...اما بيدارم؛








***






زيبا، محسن و حميد، روبهرويم گرد نشستند و همگي انگشت اشاره بر زمين نهاديم. حميد ونگ ميزد و مدام جرزني ميکرد.


و زيبا که از همه بزرگتر بود انگار هميشه وظيفه داشت بيايد وسط معرکه تا محسن و حميد را آشتي بدهد و باز مثل هميشه، بازي را از سر بگيريم:


- ميز، پر!


اين صداي حميد بود که آمد.


- ميز که پر ندارد!


و اين صداي محسن بود که باز توي گوشم پيچيد و گويي سکوتم را شکست. گفتم: «جر نزنيد. اگر باز هم بخواهيد، بابا با شما بازي کند جرزني نکنيد.»


و بعد صداي محسن و حميد بود که پردۀ گوشم را لرزاند:«چشم آقاجان!»
و چه چشم گفتني داشتند اين دو وروجک! چشم که ميگفتند ميشدم باباي کوچک. کوچک ميشدم. بزرگ ميشدم. پرواز ميکردم. ميرفتم بالا. بالاتر. سر ميساييدم به سقف آسمان. غرق شادي و غرور. مست مست ميشدم! و بعد هردو را محکم به آغوش ميکشيدم و در ميان ابرها، غرق بوسهشان ميکردم و...


باز روز از نو...


زيبا گفت:«گنجشک پر!»


و دستش را از زمين برداشت و با همان انگشت به آسمان اشاره کرد و محسن را نگريست و آماده بود فرياد بزند و شادمانه اعلام کند که:


- محسن سوخت!


اما من هرگز نديدم که محسن بسوزد. هميشه برنده بود و حميد و زيبا را ميسوزاند و غرق اشک ميکرد و ميخنديد و ميگفت:


- برنده شدم.


و الحق که شايستهاش هم بود. و قتي ميخنديد، درخشش ستارهها را ميشد به وضوح در چشمهاي آبي زلالش ديد و دم برنياورد.


بعد صداي حميد را شنيدم که عصباني شد و محکم فرياد زد:


- کلاغ پر!


و محسن را ديدم که دست، پشت گردن ش نهاد و نشست و نشسته رفت و سي متر آنطرفتر رسيد به تانکر آب جلوي گونيهاي پر از خاک و برگشت و دوباره صداي حميد را شنيدم که نعره زد: «کلاغپر!» و باز محسن را ديدم که کلاغپر به طرف ما آمد تا رسيد به من، به صورتم خيره شد و مثل همان ستارههاي چشمهايش خنديد و با خندهاش انگار که موهاي سفيدم را سياه کرد و قلبم را شنگول. چشمکي زد و منتظر صداي حميد شد: «کلاغپر!» و باز برگشت و رفت و قلبم را با خود برد...


- کلاغپر!


و باز برگشت و آمد به طرفم و قلبم را هم انگار آورد.


ميرفت و ميآمد. يکبار ميرفت و ميبرد و باز ميآمد و ميآورد. و هربار که ميرفت کلاغها انگار قلبم را ميخواستند زير پاها يشان له کنند و شايد هم ميخواستند با نوک سياه و بلند و زشت و بدترکيب آنقدر به سرم بزنند که برسند به مغزم و از آن بخورند تا شايد سير شوند. ناگهان نميدانم صداي که بود که شنيدم:


- عجب کلاغ بدقوارهاي!


و سرم را که تکان دادم هيچ چيز نديدم جز يک جعبه خالي مهمات که روبه رويم بود، يک کوله پشتي که کنار دستم بود و يک بيسيم پر از خِرخِر که حميد نشسته بود کنارش و مدام ميگفت:


- کلاغا! حاجي کلاغا دارن ميان... خيلي بدقوارهان...


و همه اينها توي يک اتاقک پنج - شش متري بود؛ با ديوارهايي از گوني پراز خاک که رديف به رديف پا روي شانه هم گذاشته بودند و رفته بودند بالا تا رسيده بودند به سقف و بعد... يک لامپ قرمز کم نور آويزان از سقف که مستقيم ميخورد توي چشمهايم.


- حاجي! زودباش! بجنب...!


کنارش روي نقشه منطقه، يک شاخه لالۀ عاشق وحشي ديدم که داشت لَهلَه ميزد. ياد لَهلَه زدن ماهي شش ماههام افتادم و خوني که بايد از گلوي او ميرفت تا قطرهقطره بچکد روي خاک و محو شود و محو کند و محو تماشا کند همۀ کلاغهايي را که گلويش را جويده بودند... بلند گفتم:


- خدا لعنت کند!


پتوي آويزان جلوي در کنار رفت و ناگهان نور شديدي ريخت روي صورتم و چشمانم را بست. انگار که طاقت ديدن اين همه نور را نداشت. صداي محسن را که جلوي درسنگر ايستاده بود شنيدم:


- آقاجان! بيدار شدي؟ فدات بشم!


و نشست و سخت در آغوشم گرفت و آنچنان غرق بوسهام کرد که نفهميدم آن شاخه گل لالۀ وحشي را کِي و چطور و با چه جرأتي از حميد گرفتم و پرپرش کردم و ريختمش روي زمين و بعد با اشکهايم آبياريش کردم؛ به اميدي که دوباره ريشه بدهد و ساقه بياورد و گل هديهام کند و من به عنوان اجر و مزد حرفهاي قشنگي هديهاش کنم. گفت:« آقاجان! الهي فدات بشم، آقاجان! من را کلاغپر ميبرند تو حالت بد ميشود... من سينه خيز ميروم تو گريه ميکني... من خسته ميشوم تو بيحال ميشوي... من شبها پاس ميايستم تو بيدار ميماني... چرا؟ آخر چرا؟»


و بعد که دست کشيدم روي صورتم و خيسي اشکهايم را قاطي اشکهاي روي گونه خودش کرد آرام گفت:


- جان به جانت کنند پدري...!


خواستم بگويم: «چکار کنم؟ مگر من غير از تو و حميد چه کسي را دارم؟» خواستم بگويم: «مگر بَسام نيست که زيبا و مادرت زير آوار ماندند و رفتند؟» خواستم بگويم: «دوست ندارم تو را ديگر از دست بدهم...»


نگفتم. گفتم:« لِهام کردي بس کن. »


و بعد خنديدم و نوبت حميد فرمانده گردان بود که بيايد کف پاها ي مسوول انبارش را غرق بوسه کند و بعد آويزان هيکل پيرمرد شود که: «چشمهايت را ببند! ميخواهم روي چشمهايت را ببوسم.»


گفتم:«اذيتم نکن!»


گفت: «يکبار! فقط همين يکدفعه... قول ميدهم »


و من ناخودآگاه گفتم: «قبول. اما ديگر جرزني نکنيها! حواست باشد قول دادي!»


بعد زيبا را ديدم که خنديد و من انگشت بر زمين گذاشتم و گفتم: کلاغ پر!


و به آسمان اشاره کردم. زيبا و حميد و محسن هم سهتايي گفتند: «پر» گفتم: «مرغ پر!» اينبار فقط حميد به آسمان اشاره کرد و خودش گفت: «سوختم!» خنديد و گفت.


و من ناخودآگاه گريستم! آنقدر که اشکم تمام شد. آنقدر که ميخواستم به جاي حميد بودم و من ميسوختم. گريستن ِ من چه فايده داشت؟ آيا ميتوانست دستِ از دست رفتهاش را بازگرداند؟ هميشه همه چيز در يک لحظه است. اصلاً زندگي يعني يک لحظه. حکايت مرغ است و پر! حکايت کلاغ است وپر. حکايت گنجشک و روباه و قناري و گرگ و ميش است و پر!
و من ناخودآگاه گريستم. اشک، پهنه صورتم را دربرگرفته بود و نوازش م ميکرد تا آرام شوم. اما خودش ناآرام بود و پستي و بلنديهاي صورتم را رد ميکرد و ميرسيد به تار موهاي بلند و سفيد ريشم و يکييکي ميچکيد روي ملافهي سفيد و خوني بيمارستان که حميد رويش خوابيده بود.


گفتم: «خوب؟ تعريف ميکردي بابا...!»


گفت: «هيچ... بعد چيزي نفهميدم. فقط لحظهي آخر که خمپاره خورد يادم است که سوختم! لحظههاي آخر خيلي مهم است آقاجان!... بدادمان برس آقاجان! فراموشمان نکن آقا!»


آه کشيدم و گفتم: «آره!خيلي مهم است.»


و صداي محسن را شنيد که گفت: «ديگر بس کنيد ترا به خدا!»


و بعد باز صداي حميد بود که گفت: «بس کنم؟ حرف نباشد. ياالله! هر وقت خواستم بس ميکنم. سه دور مانده! تا تو باشي ديگر بدون اجازهي فرماندهت، کلّه بيصاحبت را از خاکريز نياوري بالا! خري ديگر! نميفهمي که! سه دور! ياالله!»


و باز محسن برگشت و رفت و باز دلم هرّي ريخت و قلبم شروع کرد به زدن. عرق از پيشانيم جاري شد. تنم يخ کرد. احساس غريبي داشتم. احساس کردم قلبم را دارد براي ابديت هديه ميبرد. يکدفعه کلاغها را ديدم که روي شانهها و سرم نشستهاند و مدام نوک ميزنند تا مخم را بخورند! گفتم: «بس کن حميد! کشتياش! » نگاهم کرد. ناگهان صداي زوزه شنيدم. صداي گرگ بود. شايد هم نه! صداي يک لات بيسروپاي عوضي بود که سر کوچه ايستاده بود و سوت ميزد. سوتش کشدار و ممتد بود. گفتم: «بس کن احمق! سوت نزن!»


نگفتم. نعره زدم و بعد کلهام را ميان دو دستم گرفتم و گوشهايم را فشردم تا بروند توي سرم، بلکه صداي سوتش را نشنوم. لج کرد و ادامه داد. خوابيدم روي زمين. حميد بود که داد زد: «بخوابيد!»


و بعد يک نفر از سر کوچه فرياد زد: «زدند! مغازهي جعفري را زدند...»


دويدم... و زيبا را ديدم که با آن خوني که روي صورتش ريخته بود چقدر زيبا بود.


نشستم روي خاکوخل کنارش. آجرهاي ديوارهاي مغازه در ميان خوراکيها و گوني لوبيا و عدس و خون تيرآهن و گردوغبار، گم و پيدا بود. و دوتا آجر روي پيراهن بلند و گل گلي زيبا افتاده بود. دست به آجرها نزدم. گفتم: «هر جور راحتي بخواب!» و نگاهش کردم خون از گلويش ريخته بود روي صورتش و آنرا همرنگ گلهاي قرمز پيراهنش کرده بود. عين همان ماهي شش ماهه. گفتم: «نه عين همان ماهي! اين يکي ده سالش است...» بعد آرام گرفتم و خنديدم و همسايهها فکر کردند موجي شدهام و ديوانه. زير دستم را گرفتند تا بلندم کنند.


داد زدم: نه!


نعره زدم: نه!


و به طرف امواج گردوغبار خمپاره دويدم و به درونشان فرو رفتم و آنها مرا سخت در آغوش گرفتند و بعد، چند لحظهاي هيچ نديدم جز زقص دانههاي کوچک گردوغبار که هلهله ميکردند و مست بودند و از شدت مستي مدام به هم ميخوردند و بعضي روي زمين مينشستند.


و من گيج و متحير به دور خودم ميچرخيدم تا بلکه در ميان گردوغبار، سياهياي، چيزي بيابم و يافتم. پنج قدم جلوتر رفتم. سياه نبود. قرمز بود. يکپارچه خون بود و روي خونها، گردوغبارها دست در دست هم نشستهبودند و مرا تماشا ميکردند تا شايد حواسم را از خون روي لباس وظيفهاش پرت کنند. اما من ديدم. خودم ديدم. محسن بود. نشستم بالاي سرش و نگاهش کردم. هردو دستش از بيخ کنده شده بود و خون غليان ميکرد. چشمهايش- هردو چشم آبياش- انگار در اثر برخورد ترکش و شايد هم تير سه شعبه از کاسه درآمده بود و يکپارچه خون بود. روي صورتش قرمز بود و لباسهايش هم. ولي لبهايش سفيد سفيد بود.


وجب به وجب لباسهايش سوراخ و پاره شده بود و خون بيرون ميجهيد. دست بردم لاي موهاي مجعّد و پريشان و خاکيش! نفسم بند آمد. داشتم خفه ميشدم. بغض ميخواست بالا بيايد و نميگذاشتم. خم شدم و از کف پا شروع کردم. وجب به وجب، سوراخها را پيدا ميکردم. لب ميگذاشتم روي پارگي گوشت و لختههاي خون و ميبوسيدم و ميبوئيدم تا رسيدم به لالهي گوش. سر خم کردم و به نجوا گفتم:


- گنجشک پر!


و بعد ديدم دستهايش را بالا برد و به آسمان اشاره کرد. گفت: «پر!»


دستهاي من و حميد هنوز روي زمين بود. حواسمان نبود. گفت: «باز هم برنده شدم.»


و حميد گفت: سوختم!


و من بودم که گفتم: «جگرم، قلبم، کمرم!»








***






انگشت اشارهام هنوز که هنوز است روي خاک است... فقط بلدم فاتحهاي بخوانم و منتظر لحظههاي آخر باشم...همين!




همین ! مال منه
پاسخ
سپاس شده توسط: بانوی جنوب


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  انتظار دخترک | مهدی حسنی mahtab 0 442 ۱۳-۱۲-۹۱، ۰۴:۲۳ ب.ظ
آخرین ارسال: mahtab
  پارک دانشجو نوشته سید مهدی شجاعی baran 0 1,244 ۲۳-۱۱-۹۱، ۰۴:۱۱ ب.ظ
آخرین ارسال: baran
  يک کلاغ ، چهل کلاغ آیلین 0 365 ۰۷-۱۰-۹۱، ۰۳:۴۳ ب.ظ
آخرین ارسال: آیلین

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان