۱۶-۰۵-۹۳، ۱۱:۵۷ ق.ظ
از دوران دبیرستانتان شروع کنیم. گویا کسان دیگری هم در دبیرستان «جم»، با شما همدوره بودند...
عباس کیارستمی: افرادی که از آن دوره زندهاند تعدادشان به انگشتان یکدست هم نمیرسد.
آیدین آغداشلو: یکی از آنها بهمن فرزانه بود؛ مترجم کتاب «صدسال تنهایی» که بهمنماه فوت کرد. خیلی غصه خوردم. متنی در موردش نوشتم که در سایتی چاپ شد. آدم عجیبی بود. اولینبار وقتی مرا به خانهاش دعوت کرد، دیدم روی هره پنجره اتاقش، قلوهسنگهای سیاهوسفید و آبی که در رودخانه صاف میشوند چیده است. پردهای از جلو چشمم کنار رفت و متوجه شدم قلوهسنگهای دور و بر انسان هم میتوانند زیبا باشند.
کیارستمی: این ماجرا مربوط به چه زمانی است؟
آغداشلو: حدود دوم دبیرستان بودم.
کیارستمی: هیچگاه ازدواج نکرد.
آغداشلو: نه.
کیارستمی: یکبار او را در رُم دیدم. خیلی هم نحیف شده بود.
آغداشلو: با ترجمه «صدسال تنهایی» کار بزرگ و ماندگاری کرد.
کیارستمی: کتاب دیگری هم داشت به نام «میشل عزیز» که یک مجموعهنامه بود و ترجمه خیلی خوبی بود. کتاب «صدسال تنهایی» یک نثر دیگر است. اما این نامهها طوری ترجمه شده انگار در حال خواندن همان نامهها هستید، نه کتاب.
مرتضی ممیز نیز همدوره شما بود. با او هم رابطه دوستانه داشتید؟
کیارستمی: بله، اما زمان فوت مرتضی من ایران نبودم. وقتی به ایران برگشتم گفتند، مرتضی فوت کرده. قبل از رفتنم به من گفت: کی قرار است بروی ژاپن؟ گفتم قرار نیست بروم. اما چون مریضاحوال بود متوجه جوابم نشد و گفت: صبر کن با هم برویم. برای اینکه کارهایی دارم که نمیتوانم به کسی واگذار کنم. همسرش و یکنفر دیگر هم آنجا بودند، ما به هم نگاه کردیم و گفتیم این نمیداند!
آغداشلو: میدانست اما به قول معروف «سر خودش را گول میمالید»! (خنده)
کیارستمی: علی حاتمی هم داستان بامزهای داشت...
آغداشلو: روزهای آخر علی را دیدم...
کیارستمی: یک هفته قبلش میگفت: امروز رفتم پیش دکتر نباتی و در راهپله- که حدس میزنم باید باریک و آجری بوده باشد- بهرام ریپور را دیدم. بهرام ریپور در راهپله سرش را روی شانه علی گذاشته و گریه کرده بود. گفته بود: دیدی به چه روزی افتادیم؟ البته فکر میکنم، منظورش خودش بوده، چون علی از همان اول رگههای مذهبی داشت. روزگاریست خلاصه.
آغداشلو: مردن امر پیچیده و حساسی است. اینکه آدم باوقار بمیرد، گریه و زاری نکند و آویزان دیگران نشود و نگوید نجاتم بدهید!
کیارستمی: فکر نمیکنم ما به این روز بیفتیم. یک بخشی از این، نه بهدلیل خِرد بلکه به خاطر کودکی است. ممیز به خاطر اینکه سن و بیماریاش را قبول نمیکرد، باورش نمیشد قرار است بمیرد. مگر بچهها بیماری و سن را قبول میکنند؟ به این دلیل فکر نمیکنم این خطر ما را تهدید کند که به التماس بیفتیم. البته ما که رفتنی نیستیم. مرگ مال همسایه است!
آغداشلو: بله سرطان را دیگران میگیرند!
کیارستمی: فرهادیان میگفت: این همه شاهد بودیم دیگران مردند و ما نمردیم. پس دیگر نمیمیریم!
آغداشلو: مهدی رضا قلیزاده تعریف میکرد استاد حسین بهزاد بیمار شده بود و دکتر بالای سرش آورده بودند. وقتی دکتر در حال معاینهکردنش بوده، حسین بهزاد یکباره آستین دکتر را گرفته و گفته بود: دکتر نذار من بمیرم، من حیفم!!
کیارستمی: احتمالا این را از قول دیگران شنیده بود که مرگ مال دیگران است، شما حیف هستید و باید زنده بمانید!
آغداشلو: نه، خودش هم- البته بحق- فکر میکرد آدم مهمی است.
اما واقعا در مورد بعضیها مرگ حیف است...
آغداشلو: این تفکر مربوط به کسانی است که میخواهند از آن آدم استفاده کنند! باید دید خودش چه حالی دارد. شاید اصلا حوصلهاش سر رفته باشد! یا اصلا دیگر انگیزهای نداشته باشد.
کیارستمی: صادقانه بگو، خودت به این لحظه رسیدهای؟
آغداشلو: هیچوقت!
کیارستمی: به نظرم موقعی این اتفاق میافتد که آدم کار ناتمام نداشته باشد. ما که تا آخر عمرمان کارهای ناتمام داریم. اگر قبل از اینکه کارهایمان تمام شود ما را ببرند، یه کمی ناخوشایند است!!
آغداشلو: تنها نگرانی من این است که در این زیرزمین از دنیا بروم. چون فکر میکنم تابوتم را باید عمودی از راهپلههای باریک بیرون ببرند و پدرشان درمیآید!! (خنده) ایمیلی برایم فرستاده بودند که ظاهرا از احمدرضا احمدی در مصاحبهای پرسیده بودند که دوست دارید زیر تابوتتان را چه کسانی بگیرند؟ او هم گفته بود آیدین و کیمیایی! یکی نیست بگوید عزیزم آخر ما دونفری چطور تابوتت را جابهجا کنیم، مگر زورمان میرسد؟! (خنده)
کیارستمی: میدانی، میتوانی وصیت کنی که تابوت مرا عمودی نبرید و همینطور عمودی دفنم کنید!
آغداشلو: قصهای درباره جنازه هارونالرشید هست که معروف است وقت دفن، زمین او را نمیپذیرفت و قبول نمیکرد و برای همین هم عمودی دفنش میکنند. ما که هارونالرشید نیستیم!
کیارستمی: من شنیدهام میشود در قسمتی از منزلتان شما را دفن کنند، مشروط بر اینکه آن مکان را موقوفه اعلام کنید. تو هم میتوانی اینجا را به دولت واگذار کنی.
آغداشلو: اینجا که متعلق به من نیست!
کیارستمی: تو وصیت کن که میخواهی همینجا دفنت کنند؛ دولت خودش اینجا را از یارو میگیرد.
آغداشلو: «یارو» تکین، پسرم است! باید با او صحبت کنند، چون این زیرزمین مال اوست! (خنده) باید فکر وضعیت بعد از مرحوم شدن را از سرم بیرون کنم، چون جمعیتی که به این زیرزمین میآیند همهجا را خراب میکنند!
کیارستمی: مثلا اگر بخواهید منزل کافکا را بازدید کنید باید از فاصلهای که تعیین شده همهجا را نگاه کنید.
آغداشلو: بله؛ نمیشود که بروی با بادبزن کافکا خودت را باد بزنی!
کیارستمی: میشود یک کاری کرد: اینجا آینه گذاشت که بدون اینکه داخل بیایند تصویر در آینه منعکس شود.
آغداشلو: شبیه پریسکوپ زیردریایی!
آغداشلو: اما بهترین کار این است که تو فیلمی از من بسازی!
کیارستمی: اتفاقا به بهمن کیارستمی گفتم چرا یک فیلم مستند در مورد آیدین نمیسازی؟
آغداشلو: کامران شیردل هم این پیشنهاد را به من داده...
کیارستمی: در بدون زمان بودن کار بهمن خوب است. مستندی هم که برای «منیر فرمانفرمایان» میسازد به هیچ عنوان زمان ندارد. وقتی به بهمن گفتم چرا درباره آیدین فیلم نمیسازی؟ گفت از آقای آغداشلو میترسم! گفتم: تو از منیر نترسیدی، از آیدین میترسی؟
آغداشلو: به قول کرمانشاهیها «از شیر ترسیدن عار نیست! » (خنده)
کیارستمی: این برای دوره قبل از منیر بود. الان یک دوره را با او گذرانده. منیر هم خیلی بدقلق است. لطف آیدین این است که هر تصویری از او بگیری زیباست. خیلیها وقتی خودشان را در فیلم میبینند، میگویند من اینجا نباشم! میگویی بهترین حرفت را اینجا زدهای! میگوید گور پدر بهترین حرف! بهترین تصویرم اینجا نیست! حرفم را در روزنامه هم میتوانم بزنم. تصویر خوبی از خودم میخواهم! ویژگی آیدین این است که اگر کسی با او کار کند نیاز نیست چیزی را به خاطر تصویر کنار بگذارد.
آغداشلو: یک برنامه تلویزیونی داشتم 40سال پیش و به خیال خودم جوان خوشقیافهای هم بودم. باید در یکی از قسمتها در مورد یک تابلو نقاشی صحبت میکردم. بههمینخاطر پشتم را به دوربین کردم و به نقاشی اشاره کردم. بعد که فیلم را در «امپکس» و «نودال» دیدم متوجه شدم کف سرم موهایش ریخته و کچلی مشخص است!
کیارستمی: آن دورهای که آدم هنوز حساسیت دارد.
آغداشلو: بله و گفتم: این تصویر را حذف کنید!
کیارستمی: ولی الان میگویی از چهار زاویه بگیرید!
آغداشلو: الان میگویم از هرجا خواستی بگیر. خیرش را ببینی! در مورد مستند هم به شیردل میخواستم بگویم «بعدا»، اما دیدم یعنی چه؟ گفتم آدم مگر خوشخیال است که به دوستش بگوید چهارشنبه بعدازظهر همدیگر را میبینیم! کدام چهارشنبه؟ ممکن است سهشنبه بیفتی و بمیری! آدم باید چقدر امید داشته باشد که چهارشنبه بعدازظهر قرار بگذارد!
کیارستمی: قراردادهای خارج از ایران برای چندسال بعد است. سال 2009 به من گفتند سال 2014 قرار است کاری از من نمایش بدهند. من لبخند زدم و خوشم آمد چون دیدم روی من حساب کردهاند! البته آن زمان موافقت نکردم و گفتم پنجسال بعد کی مرده و کی زنده است؟ که اگر قبول کرده بودم، الان زمانش بود. لطف این کار در این است که تو نیستی که بخواهی قرار را به هم بزنی و بهانه بیاوری!
یکی از نکات جالب و عجیب در دوستی شما این است که با وجود سالها همکلاسی و همدانشگاهیبودن خیلی به هم نزدیک نشدید و به خانه هم رفتوآمد نداشتید...
کیارستمی: خیلی دلم میخواست فرصتی پیش بیاید و سری به آیدین بزنم و ببینم کجاست. حساب کردم و دیدم امروز من بعد از 60سال دوباره به خانه آیدین آمدم.
آغداشلو: آن زمان در خانه مادرم زندگی میکردم.
کیارستمی: وارد خانه شما که میشدیم اتاقت پنجرهای رو به کوچه داشت و اولین اتاق سمت راست بود.
آغداشلو: در کوچه فردوس بود.
کیارستمی: و چیزی که خاطرم نیست این است که چطور شد آیدین مرا به خانهاش دعوت کرد؟ چون هیچ لطفی به من نشان نمیداد. ولی خاطرم هست که به منزلشان رفتم. چرا رفتم؟ یا اشتباه میکنم که به منزلشان رفتهام، یا خیال میکنم که به من لطف نداشته؟
آغداشلو: خیال میکنی!
کیارستمی: چون حافظه تصویریام درست کار کرده، پس به من لطف داشته است.
دوستان آن دوران در مورد شما میگویند توداربودن عباس کیارستمی ویژگی مرموزانهای به او میداد. بههمیندلیل همه میخواستند به او نزدیک شوند و در عین حال هم میترسیدند...
کیارستمی: همه کسانی که از من خاطره دارند در واقع خاطراتشان مرهون چند مقالهای است که آیدین نوشته. مهندس پرویز سحابی در دانشکده خیلی شروشور بود و شیپور میزد! موهای لَختی داشت و در مسابقات والیبال شعار میداد. او طبیعتا نمیتوانست مرا دیده باشد. یعنی هیچکس در دانشکده مرا نمیدید و تصویری که از من میدهند چیزی است که آیدین یکی، دوجا نوشته است. خیلیها میگویند ما شما را میشناختیم! والا هیچ کدامشان مرا نمیشناختند!
با گذشت این همه سال در این سن هم هنوز آن وجه مرموز و آرامبودنتان را دارید.
کیارستمی: مرموزبودن که بهخاطر عینک است و آرامبودنم در آن دوران دلیل داشت و الان هم آرامبودن هنر نیست. الان آرامبودن جبری است. نه اینکه نخواهم شروشور داشته باشم. به قول شیرازیها «نَمیتونم داشته باشم.» آن موقعها میخواستم و نداشتم، الان هم میخواهم و ندارم!
پلانهای کودکی در فیلمهای کیارستمی
آغداشلو: عباس آدم آرام و دقیقی است. خیلی وقت پیشها هم نوشتم ما در مدرسه میدیدیم که عباس به ما و همه حوادث نگاه میکند ولی مداخله زیادی نمیکند. آن زمان از کجا میتوانستم بفهمم که او هرچه را میبیند فیلمش را میگیرد و در بایگانی ذهنش نگه میدارد؟ نشان به آن نشانی که در فیلم «مسافر» پسری را نشان میدهد که دستمال دور سرش میبندد و ظاهرا دنداندرد دارد. خُب آن پسر من بودم.
خاطرات دوران کودکیتان چقدر در فیلمهای شما وجود دارد؟
کیارستمی: فکر میکنم هرچه میسازم مربوط به آن دوره است. از 30سال قبل به این طرف دیگر چیزی برای ساختن ندارم. مانند این است که«هاردم» پر شده و 10درصد آن را هم نتوانستم بیرون بیاورم و بنابراین دیگر اتفاقات جدید ثبت نمیشود! فیلم «مسافر» در مورد پسری شروشور است که به مدرسه نمیرود. آیدین هم آن زمانها دور چانهاش را با پارچهای سهگوش میبست- اصطلاحا خرگوشی- و میگفت دندانم درد میکند و کلک میزد! معلممان هم میگفت: برو بشین. این ایده را از آیدین گرفتم؛ پسری که دستمال توی جیبش آماده بود و در مواقعی آن را دور چانه و سرش میپیچید و میگفت دندانم درد میکند. یادم نیست من گفتم یا آیدین یادآوری کرد که بچهای که دروغ میگوید دلایلش در جیبش است؛ چون آدم دروغگوی حرفهای سندهای بیشتری از یک زبانبازی ساده لازم دارد. دوستی داشتیم که هروقت دیر به خانه میآمد دستهایش را خاکی میکرد و به همسرش میگفت: ببین پنچر کردهام! گاهی هم واقعا جلو خانه ماشین را پنچر میکرد! آیدین هم اینطور بود. بنابراین خیلی چیزها از آن دوران در فیلمهای من هست. طبیعتا چون خیلی دوستهای صمیمی نداشتم، همینطور میایستادم و کاری هم جز نگاهکردن نداشتم. وقتی هم میایستی و نگاه میکنی، ذهنت از یکسری اطلاعات تلنبار میشود و تصادفا در آینده حرفهات فیلمسازی میشود و یک خروجی برایشان پیدا میکنی.
آغداشلو: عباس از همان جوانیاش آدمحسابی بود. هیچوقت ندیدم فحاشی کند، یا حرفی پیشپاافتاده بگوید. شاید هم گفته و من یادم نیست!
کیارستمی: حتما گفتهام.
آغداشلو: نه، بچههای شر امثال کمال میرطاهری، رضا رجایی، من و علی گلستانه بودیم. اما تو از همه ما متشخصتر بودی. واقعا میگویم. هیچ حرف بدی از زبان تو نشنیدم. آن زمان که فحش دادن حکم نقل و نبات را داشت و منظورمان را با فحش دادن منتقل میکردیم: یک فحش اول، یک فحش آخر و میانش یک جمله! اما در دوران مدرسه یادم نیست عباس به کسی فحش داده باشد.
کیارستمی: اگر ضرورتش پیش بیاید فحش میدهم. حتما پیش نیامده. ما کتککاری مفصلی هم در مدرسه کردیم. ولی یادم نمیآید به هم فحش داده باشیم. در سکوت فقط کتککاری کردیم.
سر چه چیزی کارتان به کتککاری کشید؟
کیارستمی: من از مدرسهای آمده بودم به نام «دبستان بهرام» که به آن میگفتند «دانشگاه! بهرام» از بس این مدرسه عجیبوغریب بود. آن زمان ما در اختیاریه زندگی میکردیم که یک بیابان برهوت بود و اصلا مدرسه نداشت. مردم خانه ساخته و بچهها هم بزرگ شده بودند. از شانس من یکسال قبل از اینکه به مدرسه بروم مدرسهای در آنجا ساخته شد. من هم به همان مدرسه رفتم. همکلاسی من یک «بَندکِش» بود به نام اسدالله عباس بصیری که 17ساله بود و من ششسال داشتم! (خنده) برای اینکه نامنویسی دیگر بر اساس سنوسال نبود. بعد از جنگ (سال 1325) دولت امکان مدرسهسازی نداشت. آقای خیری که یخچال طبیعی داشت، ساختمان بزرگی را در اختیار گذاشته بود و تمام کسانی که مدرسه نمیرفتند در این کلاس نامنویسی کردند هر وقت هم صاحب مدرسه میخواست، میتوانست مدرسه را تعطیل کند! چون ملک او بود و ما را بهعنوان کارگر میبردند تا یخ بشکنیم؛ در واقع ما در اختیار صاحب مدرسه بودیم. (خنده) و البته از اینکه با کلنگچهها یخ میشکستیم، لذت میبردیم و ما روی تکهیخها مثل آیسلند مینشستیم و لحظهای که آب میخواست در یخچال بریزد، میپریدیم پایین و یخسواری میکردیم.
آغداشلو: مدرسه «گاودانی» کجا بود؟
کیارستمی: پایین قلهک بود.
آغداشلو: اسم واقعیاش چه بود؟
کیارستمی: آن منطقه به «گاودانی» معروف بود، منتها آنقدر شاگرد ناخلف داشت که همین اسم به مدرسه اطلاق شد. اول اسم منطقه «گاودانی» بود؛ بعد گفتند همین اسم مناسب را برای مدرسه هم نگه دارید!
شما در این سال که با آقای کیارستمی هممدرسه نبودید؟
آغداشلو: نه، در «دانشگاه! بهرام» با هم نبودیم. من در مدرسه دیگری بودم.
کیارستمی: ششسال در «دانشگاه! بهرام» بودم و قرار شد کلاس هفتم را هم بگذارند.
آنجا درس هم میخواندید؟
کیارستمی: با این شرایط که عرض میکنم، همینکه در آنجا الفبا را یاد گرفتم کمتر از معجزه نیست. (خنده) حالا فکر کنید یک آدم با این ویژگیها و اطلاعات و این همکلاسیها یکباره وارد دبیرستان «جم» قلهک شود... واقعا خودم را باخته بودم. یک مقدار از عزلت من ناخواسته و ناشی از هراس بود (خنده). گوشه دیوار میایستادم و میدیدم این شاگردها هیچ شباهتی به همکلاسیهای قبلی من ندارند. آیدین یکی از شاگردان آن مدرسه بود که همان روزهای اول و دوم متوجه او شدم. کلاس هفتم که دانشنامهام! را از دانشگاه بهرام گرفتم بورسیه شدم و برای ادامه تحصیل به مدرسه قلهک رفتم! چون مدرسه بهرام تا هفتم کلاس داشت. در مدرسه جم قلهک با طبقه نیمهمرفهی برخورد کردم که هیچ شباهتی به ما نداشتند و همگی در یک سن بودند و بعضیها با راننده به مدرسه میآمدند.
آغداشلو: مثل مجید وارسته. چقدر هم خوشلباس بود، از حسرت دق میکردیم!
کیارستمی: یادم هست جهانسوز بهرامی، گوزنی را کشیده و در اتاق مدیر مدرسه (آقای علیم مروستی) گذاشته بود. من میرفتم از پشت پنجره دفتر، نقاشی بهرامی را نگاه میکردم. همه ما نقاشی میکردیم چون ارزانترین وسیله برای همه بود. یک روز آیدین داشت نقاشی میکشید، من از سر شانهاش سرک کشیدم که نقاشیاش را ببینم ولی آیدین با اخم آن را زیر نیمکت پنهان کرد.
چرا؟
آغداشلو: برای چه میدید؟ نمیخواستم یاد بگیرد!
کیارستمی: یادم نیست تا کی طول کشید تا تاثیر واکنش تند و نامردانه او را بابت یک نگاه فراموش کردم! یادم هست مدتها با هم سلام و علیک نداشتیم. البته یادم نیست با چه کسی هم سلام و علیک داشتم! بعد هم اینکه آیدین و بچههای آنجا تیم خودشان را داشتند و من تیم نداشتم.
آغداشلو: اما کمال میرطاهری با تو دوست بود.
کیارستمی: خیر، او کمربند من را مصادره کرده بود و من به خاطر اینکه میخواستم آن را پسبگیرم، ناچار بودم قدری رفاقت کنم!
شما باز هم نقاشی میکشیدید یا سرخورده شدید؟
کیارستمی: نه، نقاشی میکشیدم. آیدین کلاس هشتم آنفلوآنزا گرفت و بعدبهکلی فلج شد.
آغداشلو: و یکسال مدرسه نرفتم. واقعا فلج شدم. دستوپاها یم از کار افتادند. یکروز صبح بیدار شدم و دیدم نمیتوانم راه بروم.
کیارستمی: آیدین یکسال به مدرسه نیامد و من هم کلاس هشتم به خاطر وفاداری و نه پایه ضعیف! یکسال با آیدین مردود شدم! سال بعد که آیدین برگشت، آیدینی نبود که من سال اول دیدم. بهکلی تفاوت کرده بود و نمیدانم خودش تایید میکند یا نه. همکلاسی دیگری در دارودسته آیدین بود به نام فیضالله پیامی، بچه باسوادی بود و برای آیدین کتاب میآورد. آیدین که برگشت، یکمرتبه آدم دیگری شده بود. یکسال خوابیده و کتاب خوانده بود.
آغداشلو: یکسال شبوروز کتاب خواندم.
کیارستمی: یادم هست به خاطر کتاب به او نزدیک شدم و ازش سوال میکردم چه کتابهایی خوانده است. فهرستی به من داد که به نظرم هنوز آن را دارم. در خاطرم هست یکی از کتابها «وزارت ترس» بود و همینطور کتابهایی از «یوجین اونیل».
آغداشلو: آفرین به این حافظه.
کیارستمی: در واقع از راه دور با هم در ارتباط بودیم چون آیدین شروشور زیادی داشت. وقتی برگشت یک مقدار کاراکترش عوض شده بود؛ هم دانشش زیاد شده بود و هم دعوایی بود و با همه شوخی میکرد. من میگفتم با من شوخیهای یدی نکن! یک روز در اثر همین شوخیهای یدی کار بهجایی رسید که یکی از ما به دیگری پیشنهاد کرد که برویم توی کلاس و دعوا کنیم. از هم کینه نداشتیم اما لازم بود که یکجا با هم سرشاخ شویم. به کلاس رفتیم و نیمکتها را پشت در گذاشتیم و حسابی همدیگر را زدیم. بچهها هم از حیاط مدرسه ما را تماشا میکردند. یادم نیست کداممان آن یکی را زد.
آغداشلو: فرقی هم نمیکند.
کیارستمی: بله تا جایی همدیگر را زدیم که خسته شدیم و نیمکتها را بیرون گذاشتیم و از کلاس خارج شدیم و از آن به بعد در رابطهمان یک مقدار تعادل به وجود آمد و این دوره را گذراندیم. دوره کتاب فکر میکنم مربوط به بعد از دعوایمان باشد.
در آن دوره یکساله که آیدین آغداشلو سر کلاس نمیآمد، سراغش را نگرفتید که چرا به مدرسه نمیآید؟
کیارستمی: میدانستم دلیلش چیست.
آغداشلو: آن نوع وفاداری و مراقبت و از این حرفها در آن فضا و سنوسال نبود.
کیارستمی: توقعی هم وجود نداشت.
دلتان برای مدرسه تنگ میشد؟
آغداشلو: نه واقعا، خیلی هم کیف میکردم که به مدرسه نمیروم چون در آن مدت کتابهای زیادی خواندم. حتی کمدی الهی دانته را خواندم، کار دیگری هم نداشتم چون دستوپایم درست کار نمیکرد. کتاب کرایه میکردیم که شبی یک قران و ارزان بود.
بعد از آنچه زمانی بیشتر به هم نزدیک شدید؟
آغداشلو: سالها گذشت تا عباس را دوباره کشف کردم. چون آن سالها، سالهای شکلگیری همهمان بود و به نظرم عباس یکی از هوشمندترین آدمهایی بود که طول کشید تا متوجه هوشمندیاش شدم؛ اینکه میتوانست فاصله بگیرد و نگاه کند. من این فاصله گرفتن را بعدها کشف کردم. هنوز هم میگویم که یکی از تعریفهای روشنفکری این است که آدم بتواند فاصله بگیرد و از بیرون به همهچیز و به خودش نگاه کند. عباس این خصلت فاصله گرفتن را از بچگی داشت و بعد از اینکه در دانشکده هنرهای زیبا کارش را شروع کرد، همه ما که خاطره مشترکی از او داشتیم کارش برایمان شگفتانگیز بود. چون نقاشیهایی که عباس در دانشکده میکشید خیلی شخصی و خاص بودند؛ در صورتی که آن دانشکده کارش راه انداختن یک کارخانه سوسیسسازی بود که میخواست همه همشکل باشند. همه کوبیسم! کار میکردند و اگر کسی با دیگران متفاوت بود فورا تحقیر میشد. بعدها که نقاشیهای عباس را دیدم خیلی کیف کردم. عباس یک سال بعد از من به دانشگاه آمد و رسم این بود که روز ورود بلافاصله بسیج میشدیم و شاگردانی را که تازه آمده بودند رنگ میکردیم. بعضی وقتها هم کار به کشتوکشتار میکشید، چون سال اولیها آمدن به دانشکده برایشان مهم بود و لباسهای خوبشان را میپوشیدند. نام عباس را که در فهرست قبولشدهها دیدم، خیلی کیف کردم.
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...