امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
یادت هست.....!؟
#1

یادت هست...!؟

یادت هست آن روز های خوش را؟ آن موقع ها که دست همدیگر را می گرفتیم و تمام راه مدرسه تا خانه را خنده کنان و رقص ان، بازی بازی می آمدیم!
یادت هست لواشک های ترش را که سر راه از دست فروش ها می خریدیم و تا به خانه برسیم تمامش می کردیم؟ همیشه آینه ی همدیگر می شدیم تا اثرات لواشک پاک شود و مامان نفهمد!
یادت هست... مامان همیشه می فهمید و چشم غره هایش را نثارمان می کرد و می گفت:« بالاخره یه روز دل درد می گیرین...! اون وقت من می دونم و شما دوتا...!»
یادت هست پارک محله را؟ چقدر دوست داشتیم بازی دم غروب توی پارک را...!
مدرسه را یادت هست... وقتی سر به سر معلم مان می گذاشتیم... من می شدم ترنم و تو ترانه...!
یادت هست اولین بار را که حالت بد شد؟ فردای آن روز من تنهایی رفتم مدرسه... تو هنوز توی بیمارستان بودی و من نگران تو بودم... توی مدرسه سر یک چیز بیخود با نگین دعوا کردم و املایم را هم خراب کردم... آخر داشتم به تو فکر می کرم به جای جمله های خانم معلم نوشتم :«زود برگرد...!»
یادت هست وقتی تو حالت خوب شد و برگشتی و من برایت گفتم که چه شده! تو توی آن صفحه درست روی نمره زشتم یک پروانه ی قشنگ کشیدی! تو توی نقاشی همیشه بهتر از من بودی و آن پروانه قشنگ ترین پروانه ای بود که بلد بودی... تو آن را برای هیچ کس نمی کشیدی ولی برای من کشیدی و گفتی :«این فقط مال توئه...!»
یادت هست آن شب را که از بیمارستان برگشته بودی؟ من نصفه شب بیدار شدم که آب بخورم تو را نگاه کردم روی تختت خوابیده بودی... آرام آرام! بی صدا از اتاق بیرون رفتم هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودم که صدای هق هق گریه مامان را شنیدم... آرام تر قدم برداشتم و جلو رفتم بابا خودش را گوشه ی مبل مچاله کرده بود و به صفحه سیاه تلویزیون خیره شده بود مامان هم داشت گریه می کرد... من فکر کردم که با هم دعوا کرده اند...! ترسیدم، بغض کردم، ولی قورتش دادم... خودم را به اتاق رساندم و تو را بیدار کردم...و گفتم :« ترنم ... مامان بابا با هم دعوا کردن مامان داره گریه می کنه...!»
تو نگاهم کردی و گفتی :« دیوونه شدی؟ اونا که با هم دعوا نمی کنن...!» گفتم:«از کجا مطمئن باشم... اگه دعوا کرده باشن چی؟ من می ترسم...!» تو خمیازه کشان پتویت را کنار زدی و گفتی:« نترس... می خوای پیش هم بخوابیم ..!»
یادت هست... چه شب پر از آرامشی بود... تا صبح در آغوش همدیگر توی تخت تو، تنگ هم خوابیدیم!
من فردا صبح، تازه بعد از اینکه بابا قبل از رفتنش من، تو و مامان را بوسید، حرفت را باور کردم...! نگاه مامان می گفت که آن ها با هم دعوا نکرده اند! یادت هست؟ بوسه بابا رو پیشانی تو مکث طولانی تری داشت! من حسادت نکردم، می دانستم بابا هم توی این چند روز که تو توی بیمارستان بودی دلش برای تو خیلی تنگ شده!
یادت هست؟ مامان بعد از آن دیگر نمی گذاشت خیلی شیطنت کنیم! همه اش طرف تو را می گرفت... همه اش می خواست که من مواظب تو باشم... همه اش نگران تو می شد... !
یادت هست وقتی که می رفتیم توی بغلش تو را بیشتر به خودش می فشرد و بیشتر می بوسید؟
من اولش ناراحت نبودم ولی کم کم دلم گرفت! حس می کردم مامان دیگر مرا دوست ندارد... می خواستم از مامان بپرسم من چه کار کرده ام که دیگر دوستم ندارد؟ ولی... همان شب حال تو دوباره بد شد!
چهره در هم رفته ی تو، اشک ها و فریاد های مامان و نگرانی که از توی چشم های بابا بیرون می زد مرا از پا در آورد...! سرم گیج رفت، نگاه نکردم تا ببینم که مامان و بابا تو را می برند...! به سمت اتاق برگشتم ولی...!
یادت هست بعدا برایت گفتم که چه شد؟ من غش کرده بودم... مامان توی راه بیمارستان به خاله زنگ زده بود... وقتی خاله آمده بود و مرا کف اتاق دیده بود نگران شده بود... و مرا هم آورده بود بیمارستان!
و توی بیمارستان شروع کردند به آزمایش های عجیب و غریب...! توی یکیشان قلبم را نشان می دادند...!
من از مامان چیزی نپرسیدم، صبر کردم تا خودش بگوید:« عزیزم! تو و ترنم دوقلو هستید و خیلی هم شبیه هم! ولی .. خب یه فرقایی هم دارید... از همون اول داشتید ما بعضی هاشو می دونستیم و بعضی هاشو هم نه! ترانه ی من! قلب ترنم از همون اولش یه مشکلی داشته که کسی نفهمیده... حالا فهمیدیم... باید خوب مواظبش باشیم که زود خوب بشه ...!»
نمی دانم چرا وقتی داشت این جمله ی آخر را می گفت بغض کرده بود؟ چیزی توی چشم هایش بود که بد جوری آزام می داد... گفتم:«قلب منم مثل قلب ترنمه؟» یک جورهایی امیدوار بودم که باشد! او مرا به خودش فشرد و در حالی که ریزه ها الماس از چشمش بیرون می چکید،گفت:« نه دخترم!... نه زندگی مامان!... ما نگران شدیم نکنه تو هم این مشکل رو داشته باشی... ولی خوش بختانه قلب تو هیچیش نیست...!»
نمی دانم چرا من هم بغض کردم؟دستانم را دور گردن مامان حلقه کردم و زار زدم:« ترنم زود خوب میشه؟» و او چیزی نگفت!
یادت هست وقتی را که تو داشتی درباره قلبت حرف می زدی:« داره اذیتم می کنه... نمیشه از جا بکنمش بندازمش دور؟» و بعد با صدای بلند خندیدی!
یادت هست چه روزهای سختی بود؟
یک شب توی بیمارستان من توی بغل مامان خوابیده بودم! مامان دستش را روی صورتم گذاشته بود و داشت با خاله حرف میزد! من بیدار شدم ولی چشم هایم را باز نکردم... دلم نمی خواست عطر دست مامان را و لطافت و گرمی اش را از دست بدم... به خاطر همین هم بی حرکت ماندم و به حرف هایش گوش کردم:« وضعیتش خیلی نگران کننده است... دکتر میگه دعا کنید هرچه زودتر یه قلب براش پیدا بشه... نمی دونم چرا این همه سال نفهمیدیم... یه قلب ... نمی دونم باید چی کار کنم... اگه نبریمش خونه که نمیشه... اون فقط ده سالشه...! تازه به ترانه چی بگم... بگم حال خواهرت انقدر بده که حتی خونه هم نمیاد... وقتی هم که می بریمش خونه از صبح تا شب همه اش نگرانم نکنه حالش بد بشه...؟! حمید میگه دیگه نذاریم بره مدرسه...! ولی به چه بهانه ای...؟ ظاهرا که چیزیش نیست...! امروزم باز رفته بود مدرسه... وقتی برگشت یهو حالش بد شد... طفلی ترانه وقتی دید حال ترنم بد شده گفت که مامان به خدا من بهش گفتم ندو... بیا آروم بریم.. ولی گوش نکرد... به خدا بهش گفتم مواظب باشه ولی گوش نکرد... این وسط این بچه هم داره عذاب میکشه..!...» یک قطره اشک از صورت مامان چکید و روی صورت من افتاد... ولی توجه نکردم... انقدر توی ذهنم سوال پیش آمده بود که همه چیز را فراموش کرده بودم! ترنم حالش بد بود!؟ انقدر بد که دیگر به خانه هم نمی آمد... ؟! قلبش انقدر مریض بود که باید یک قلب دیگر به جایش می گذاشتند! انقدر...؟!
بغض کردم... یک دفعه بلند شدم و مامان را بغل کردم و صورت خیس از اشکش را بوسیدم و گفتم:«مامان... میشه قلب منو بدیم به ترنم... مگه نگفتی مال من سالمه...؟» مامان داشت با اشک هایش صورتم را می شست... مرا سخت در آغوش گرفت و گفت :« نه مامانم... نه...! اگه می شد من قلبمو می دادم... تو چرا؟!»
من به تو نگفتم که باید قلبت را عوض کنند، وقتی تو را برای بار اول بعد از آن شب دیدم سرم را روی سینه ات گذاشتم و صدای قلبت را گوش دادم... و بعد در حالی که لبخند ضعیفی می زدم گفتم:« تو خوب میشی... زود!»
تو به خانه برگشتی ولی ماندنت چندان طول نکشید... دوباره رفتی ... برگشتی... و...!!
و همین طور ادامه داشت... داستان تلخ تنهایی مدرسه رفتن من و توی خانه ماندن تو...بیمارستان رفتن ها و برگشتن ها...! من هر روز بعد از ظهر تمام درس ها را برای تو توضیح می دادم و برایت کلاس خصوصی گذاشته بودم...!
هرشب صبر می کردم تو بخوابی و بعد شروع می کردم به گریه کردن! تمام شب حواسم پیش تو بود...! کافی بود صدای نفست را بشنوم که کمی بلند تر شده و من ناگهان از خواب می پریدم...!
یادت هست آن شب را که ناگهان قلبت درد گرفته بود...؟ نفست به زور می آمد بالا...! من هراسان بلند شدم و تو را بیدار کردم...! وقتی چهره ی پر از دردت را دیدم ... وقتی دیدم که به زحمت نفس می کشی... فقط جیغ زدم... :«مامان... بابا... بیایین کمک... ترنم حالش بد شده...!»
یادت هست؟!
اگر یادت هست به من بگو چرا؟ چرا آن شب صبر نکردی تا به بیمارستان برسیم؟ اگر یادت هست همه ی خاطراتمان را؟ اگر یادت هست روزهای قبل از بیماری ات را که چه خوش بودیم؟ اگر یادت هست روزهای بیماری ات را که بی اندازه مراقبت بودیم؟ اگر یادت هست خنده هایم را وقتی که تو می خندیدی؟ اگر یادت هست اشک هایم را وقتی که حالت بد می شد؟ اگر یادت هست غم توی نگاهم را وقتی که به تو روی تخت بیمارستان خیره می شدم؟ اگر یادت هست تمام لحظه های باهم بودنمان را...؟ از همان آغاز...؟ از همان لحظه ی تولد؟ اگر یادت هست چرا تنهایم گذاشتی... چرا صبر نکردی به بیمارستان برسیم...؟ و فقط سرت را روی سینه ی من گذاشتی و بعد...! خاله می گفت برایت قلب پیدا شده بود... ؟ چرا رفتی؟ اگر یادت هست آن روز هارا، چرا رفتی که من حالا مجبور باشم به جای نگاه کردن توی چشم هایت جای خالی ات نگاه کنم؟ چرا رفتی...؟

مامان این روز ها هر لحظه آماده ی گریه است! بابا هم پر است از غم های نگفته... همه خانه اسم تو را صدا می زند...در و دیوار اتاقمان... گل های توی باغچه... تختت... عروسک هایت... کتاب هایت... نگاه های من...!
این روز ها دلم می خواد واقعا همه چیزمان مثل هم بود... به خصوص قلب هایمان...!
این روز ها دلم می خواهد ترنم باشم...! می خواهم تو باشم تا مامان بتواند یک بار دیگر تو را بغل کند... تا بابا یک بار دیگر توی چشم هایت نگاه کند... تا من نباشم... اما ترنم زندگیمان هم چنان باشد...!
این روز ها دلم بد جوری تو را می خواهد...!
به نام خدایی که به گل ، خندیدن آموخت . . .
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  مهربانی و بخشندگی خدا از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است... SilentCity 1 243 ۰۶-۰۳-۹۴، ۱۱:۵۹ ق.ظ
آخرین ارسال: Farshad
Rainbow چيزهايي هست كه وقتي از دستش دادي! v.a.y 0 161 ۳۱-۰۲-۹۴، ۱۰:۴۸ ق.ظ
آخرین ارسال: v.a.y
  مرد هست وبدقولیش! sadaf 0 260 ۰۷-۰۸-۹۳، ۰۷:۵۱ ب.ظ
آخرین ارسال: sadaf

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
"MJ" (۳۱-۰۲-۹۵, ۰۸:۲۸ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان