امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
یه سری داستان کوتاه که نمی دونم تکراری یانه
#1
دخترک عاشق
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدش متوسط بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسـ ـرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد Angel
دوست ماندیم
http://forum.iranroman.com/showthread.php?tid=75555
اینک میگوییم وال به رسم رومیها ولی مرا بیاد اورید اگر هزار سال زندیگی کردید مرا بیاد اورید
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
اخرین تبریک تولدﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻮﺩ."ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﭘﺴﺮﻡ "
"ﺯﻧﮓ ﺯﺩﯼ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﺑﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﺻﺒﺢ "
"ﺩﺭﺳﺖ ۲۵ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻮ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺩﺭﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ "
ﺗﻠﻔﻦ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ.ﭘﺴﺮﺍﺯﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ.ﺻﺒﺢ ﺳﺎﻋﺖ ۸ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺖ .ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﻤﻊ ﻧﯿﻤﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﺍﻭﻥ ﺗﻠﻔﻦ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭﺍﻭﻥ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻮﺩ.
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ .ﭘﺲ ﻗﺪﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ
ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ .
دوست ماندیم
http://forum.iranroman.com/showthread.php?tid=75555
اینک میگوییم وال به رسم رومیها ولی مرا بیاد اورید اگر هزار سال زندیگی کردید مرا بیاد اورید
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
[font=]عروس وداماد[/font]
[font=]شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن
برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در

راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم
جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با
هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش
با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه
مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره
جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی
کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی
زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش
منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش
رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم
باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم
خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا
مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش
بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس
عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت
ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام
دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو
نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون
لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون،
همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب
هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که
بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری
اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی
که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به
اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی
نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو
چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام
پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه
تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو
نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای
دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی
خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز
خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت.
دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو
بگیر. منم باهات میام . پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه.
سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و
داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو
دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک
یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی
که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود
نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده
بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا
دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی
مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که
فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند[/font]
دوست ماندیم
http://forum.iranroman.com/showthread.php?tid=75555
اینک میگوییم وال به رسم رومیها ولی مرا بیاد اورید اگر هزار سال زندیگی کردید مرا بیاد اورید
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
شب نحس
آن شب شب نحسی بود ...

با او تماس گرفت : چرا ؟ مگه من چی کار کردم ؟

دختر در جوابش : تو ... نه عزیزم تو خیلی پاکی ... ولی من ... تو لیاقتت بیشتر از منه ...

گفت : این حرفا چیه ؟ تو می دونی یا من ؟ من دوست دارم ... به خدا بدون تو می میرم ...

دختر گفت : این از اون دروغا بودا ... ولم کن ... ازت خسته شدم ... تو زیادی عاشقی ...

پسر : مگه بده آدم عاشق باشه ... ؟

دختر : آره واسه من بده ... عشق دروغه ...

پسر : نه به خدا من عاشقتم ...

دختر : ولم کن حوصلتو ندارم ...

پسر آهی کشید و گفت نه تو رو خدا نمی خوام از دستت بدم ...

صدای قطع شدن مکالمه آمد ...


تازه به خانه رسیده بود ... وارد اتاقش شد و با دیدن عکس او در پشت زمینه ی کامپیوترش ، اشکش جاری شد ...

آهنگ مورد علاقه ی او را گذاشت تا پخش شود ...

به اواسط آهنگ رسیده بود که بغضش ترکید ...

بود و نبودم ... همه وجودم ... آروم جونم ... واست می خونم ... دل نگرونم اگه نباشی بدون چشمات مگه میتونم ؟

گرمی دستات ... برق اون نگاه ... یادم نمیره طعم بوسه هات ... کاشکی بدونی اگه نباشی ... می شکنه قلبم بی تو و صدات ...

و می گریست ...

بدون شام خوردن به رختخواب رفت ... و با فکر او به خواب ...

ساعت 3:12 بامداد بود ... از جا پرید ... خواب او را دیده بود ...

بلند شد و روی تختش نشست ... به بی معنی بودن زندگی بدون او پی برده بود ...

نمی خواست دیگر با هیچ کسی باشد ... پیامکی ارسال کرد :

" الان که این پیامک رو می خونی جسمم با تو غریبه شده ولی بدون روحم همیشه دوست داره ، دیدار به روز بیداری بدن ها ... دوستت دارم ... بای "


به بیرون از اتاقش رفت ... داخل آشپز خانه شد ...

پنجره ی آشپز خانه به اندازه ی او بزرگ بود ...

داخل کوچه را نگاهی کرد ...

سکوت در کوچه ی ساختمانشان فریاد می کشید ...

پنجره را باز کرد ...






با باز شدن پنجره ، شب به داخل خانه نفوذ کرد ...

پاها یش را از پنجره بیرون گذاشت ... و بدنش هنوز لب پنجره بود ...

و وداع کرد ...

صدایی سرد از کوچه آمد ... ساعت 3:34 دقیقه بامداد بود ... جسمی به پایین افتاده بود ...

نخواست مزاحم کسی بشود برای همین نیمه شب را انتخاب کرد ...

و روحش به آرامش ابدی رسید و جسمش نسیب خاک شد ... همانطور که از خاک آمده بود ...


صبح مادرش قبل از اینکه به آشپز خانه برسد داخل اتاق پسر شد ...

پسر را نیافت ...




ولی گوشی او را در حال زنگ خوردن دید ...

تماس هایی پشت سر هم و بی وقفه از یک دختر ...

و ده ها پیام یکسان در گوشی دید که تازه از طرف دختر ارسال شده بودند :

" نه تورو خدا نه ... نمی خوام دیگه ازت جدا باشم .... فکر کن حرفای دیشبم فقط یه شوخی بود ...

تورو خدا ازم جدا نشو .... بخدا منم دوستت دارم "

زمان ارسال پیام ساعت 3:35 دقیقه ی بامداد بود ...




و مادر ... وارد آشپز خانه شد ... طبق عادت از پنجره به پایین نگاهی کرد .... twol
دوست ماندیم
http://forum.iranroman.com/showthread.php?tid=75555
اینک میگوییم وال به رسم رومیها ولی مرا بیاد اورید اگر هزار سال زندیگی کردید مرا بیاد اورید
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
ﺯﻧﯽ ﮔﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺍﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﺳﺮﺑﻪﻧﯿﺴﺖ ﮐﻨﺪ ،ﭘﺲ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮐﻤﯽ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺭﻫﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﮔﺮﺑﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﮔﺮﻓﺖ .ﺗﺎ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻮﺍﻝ ﮔﺬﺷﺖ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺍﺯﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺭﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭﺍﻥ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺯﻧﮓ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻭﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ :ﮔﺮﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎﺳﺖ ؟ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺜﺒﺖ ﻣﯽﺩﻫﺪ .
ﻣﺮﺩ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ :ﮔﻮﺷﯽ ﺑﺪﻩ ﺑﻬﺶ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﺪﻡ ... dvia
دوست ماندیم
http://forum.iranroman.com/showthread.php?tid=75555
اینک میگوییم وال به رسم رومیها ولی مرا بیاد اورید اگر هزار سال زندیگی کردید مرا بیاد اورید
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.


تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:



سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)


دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم...
دوست ماندیم
http://forum.iranroman.com/showthread.php?tid=75555
اینک میگوییم وال به رسم رومیها ولی مرا بیاد اورید اگر هزار سال زندیگی کردید مرا بیاد اورید
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
اوایل حالش خوب بود؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلاً طبیعی نبود. همش بهم
نگاه میكرد و میخندید. به خودم گفتم: عجب غلطی كردم قبول كردمها.... اما دیگه برای

این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.

خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد
به سرش و دیوونه میشد ممكن بود همه چیزو به هم بریزه و كلی آبرو ریزی میشد.

اونشب برای اینكه آرومش كنم سعی كردم بیشتر بهش نزدیك بشم و باهاش صحبت كنم.
بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه باره بیمقدمه گفت: توهم از
اون قرصها داری؟ قبل از اینكه چیزی بگم گفت: وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب
میشه. انگار دارم رو ابرا راه میرم.... روی ابرا كسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید
تو هم فكر میكنی من دیوونهام؟؟؟... اما اون از من دیوونه تره. بعد بلند خندید و گفت: آخه
به من میگفت دوستت دارم. اما با یكی دیگه عروسی كرد و بعد آروم گفت: امشبم
عروسیشه[عکس: -2-15-.gif]
دوست ماندیم
http://forum.iranroman.com/showthread.php?tid=75555
اینک میگوییم وال به رسم رومیها ولی مرا بیاد اورید اگر هزار سال زندیگی کردید مرا بیاد اورید
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!

دوست ماندیم
http://forum.iranroman.com/showthread.php?tid=75555
اینک میگوییم وال به رسم رومیها ولی مرا بیاد اورید اگر هزار سال زندیگی کردید مرا بیاد اورید
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9

راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپ ی اقامت داشت !

راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟!


زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد ...



بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپ ی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست ...



راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!



و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپ ی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ...



راهب دوباره روسپ ی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !



زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟



خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ...



روح روسپ ی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !



در راه , راهب دید که بر روسپ ی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپ ی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!

یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "
دوست ماندیم
http://forum.iranroman.com/showthread.php?tid=75555
اینک میگوییم وال به رسم رومیها ولی مرا بیاد اورید اگر هزار سال زندیگی کردید مرا بیاد اورید
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود . شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج ، نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید برخاست و از خانه بیرون آمد صدای فریاد و ناله های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می رسید . مبهوت فریاد ها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت : این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده ، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شبها ناله هایش را می شنویم . چون در بین ما نیست همین فریاد ها به ما می گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می شویم . که نفس می کشد . ناصر خسرو گفت می خواهم به پیش آن مرد روم . مرد گفت بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد . ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود .
مرد به آن دو گفت از جان من چه می خواهید ؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم .
ناصر خسرو گفت : من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده ، اگر عاشقی همراه من شو . چون در سفر گمشده خویش را باز یابی . دیدن آدمهای جدید و زندگی های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت . در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود . چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم .
چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود . سالها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش باز گشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت .
حکیم ارد بزرگ می گوید : “سنگینی یادهای سیاه را با تنهایی دو چندان می کنی …به میان آدمیان رو و در شادمانی آنها سهیم شو ، لبخند آدمیان اندیشه های سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود . ”
شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه ایی بسازند ، و چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردن د…

دوست ماندیم
http://forum.iranroman.com/showthread.php?tid=75555
اینک میگوییم وال به رسم رومیها ولی مرا بیاد اورید اگر هزار سال زندیگی کردید مرا بیاد اورید
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان تکان دهنده/ یک چشم صنم بانو 1 326 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان تکان دهنده/ تصادف ماشین صنم بانو 0 258 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  داستان غم انگیز دفتر خاطرات صورتی صنم بانو 1 216 ۰۶-۱۲-۹۹، ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان