۱۲-۱۰-۹۱، ۰۸:۵۶ ب.ظ
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است ، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز ، تنها دو روز خط نخورده باقی بود .
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روز های بیشتری از خدا بگیرد ، داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد ، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد ، آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد .
به پر و پای فرشته و انسان پیچید ، خدا سکوت کرد ، کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد ، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد ، خدا سکوتش را شکست و گفت : " عزیزم ، اما یک روز دیگر هم رفت ، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی ، تنها یک روز دیگر باقی است ، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن . "
لا به لای هق هقش گفت : " اما با یک روز .... با یک روز چه کار می توان کرد ؟ ... "
خدا گفت : " آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید " ، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : " حالا برو و یک روز زندگی کن . "
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید ، اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد ، قدری ایستاد ، بعد با خودش گفت : " وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد ؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم . "
آن وقت شروع به دویدن کرد ، زندگی را به سر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید و زندگی را بویید ، چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد ، می تواند ....
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد ، اما ....
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید ، روی چمن خوابید ، کفش دوزدکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابر ها را دید و به آنهایی که او را نمی شناختند ، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد ، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .
او در همان یک روز زندگی کرد . فردای آن روز فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : " امروز او درگذشت ، کسی که هزار سال زیست ! "
زندگی انسان دارای طول ، عرض و ارتفاع است ؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم ، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد ، عرض یا چگونگی آن است . امروز را از دست ندهید ، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد !؟
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روز های بیشتری از خدا بگیرد ، داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد ، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد ، آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد .
به پر و پای فرشته و انسان پیچید ، خدا سکوت کرد ، کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد ، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد ، خدا سکوتش را شکست و گفت : " عزیزم ، اما یک روز دیگر هم رفت ، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی ، تنها یک روز دیگر باقی است ، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن . "
لا به لای هق هقش گفت : " اما با یک روز .... با یک روز چه کار می توان کرد ؟ ... "
خدا گفت : " آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید " ، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : " حالا برو و یک روز زندگی کن . "
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید ، اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد ، قدری ایستاد ، بعد با خودش گفت : " وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد ؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم . "
آن وقت شروع به دویدن کرد ، زندگی را به سر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید و زندگی را بویید ، چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد ، می تواند ....
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد ، اما ....
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید ، روی چمن خوابید ، کفش دوزدکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابر ها را دید و به آنهایی که او را نمی شناختند ، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد ، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .
او در همان یک روز زندگی کرد . فردای آن روز فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : " امروز او درگذشت ، کسی که هزار سال زیست ! "
زندگی انسان دارای طول ، عرض و ارتفاع است ؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم ، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد ، عرض یا چگونگی آن است . امروز را از دست ندهید ، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد !؟
آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛
برای آنها تنها نشانه ی حیات؛بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد : آهای فلانی!
از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟ ...
برای آنها تنها نشانه ی حیات؛بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد : آهای فلانی!
از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟ ...