امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
یک قابلمه پر از عشق !
#1
جوانک خوش تیپ از این که قابلمه پیرمرد به پایش خورده و یک خط منحنی از جنس گرد و خاک روی شلوارش رسم کرده بود، کلی ناراحت شد.

صورتش را که تازه اصلاح کرده بود، در هم کشید و یک نوچ پرمحتوا از غنچه لبانش بیرون داد.

تا سرحد امکان خودم را عقب کشیدم. روی شانه اش زدم و گفتم: «داداش بیا عقب این بابا راحت باشه»

از وسط دو تا دستم که مثل گوشت قربانی به میله وسط ماشین آویزانم کرده بود، گردن کشیدم و نگاهش کردم.

پیرمردی 70 – 75 ساله ، با کت خاکستری با بافتی درشت و ضخیم ، شلوار مشکی اش از گشادی گریه می کرد و با تمسک به کمربند پوسیده ای، دست و پا زنان خودش را به پیرزن چسبانده بود.

با خودم فکر کردم و گفتم شاید می خواهد از جایی نذری بگیرند!

به نظرم قابلمه دو نفره بود. اما قیافه شان به این کارها نمی خورد. تازه محرم و صفر هم تمام شده بود.

پیش خودم محاکمه اش کردم. «حالا به هر علتی که این قابلمه خالی رو دست گرفتی پس چرا پلاستیکش آن قدر خاکی و کثیفه ؟! یعنی یک مشمای سالم تر گیرت نیومد که این طوری شلوار مردمو کثیف نکنی ؟!»

شاید چیزی توی قابلمه دارند ؟! اما قابلمه توی پلاستیک یک ور شده بود. اگر چیزی توش بود از سوراخ های پلاستیک بیرون می ریخت.

شاید هم پیدایش کردند، می خواهند بفروشند به نمکی ؟! یا شاید هم ترسیدند در اثر تکان های ماشین که آدم را مثل مشک عشایر ایل بختیاری تکان می دهد، حالشان به هم بخورد، قابلمه را آورده اند برای مواقع اضطراری!

توی همین فکر بودم که پیرمرد با سرفه ای سینه اش را ضاف کرد و گفت: « آقا پیاده می شیم »

مسافرهایی که سر پا ایستاده بودند، خودشان را عقب می کشیدند. یکی، دو نفر هم که جلوی در بودند پیاده شدند تا راهی برای پیاده شدن باشد.

پیرمرد، یک دویست تومانی مچاله شده قرمز را به راننده داد. بعد هم زیر شانه پیرزن را به آرامی گرفت. پیرزن خیلی آرام قدم بر می داشت. پاها یش که بعد از شصت - هفتاد سال از کشیدن بدنش خسته شده بود، روی زمین کشده می شد. مثل این که می خواست بماند و راحت روی صندلی استراحت کند. شاید هم اگر زبان داشتند به بقیه بدن پیرزن می گفتند: شما بروید ما بعدا می آییم.

به رکاب پله های ماشین که رسیدند پیرمرد دست پیرزن را روی میله آهنی پشت صندلی شاگرد گذاشت و به پیرزن اشاره کرد که میله را نگه دار و خودش پیاده شد.

قابلمه را با دقت تمام روی پله اول ماشین گذاشت و با وسواس آزمایش کرد که لق نزند. بعد هم دستش را به طرف پیرزن دراز کرد تا پیرزن پاها یش را آرام روی قابلمه بگذارد و بعد از روی قابلمه روی پله اول. دو پایش را که روی پله اول گذاشت، پیرمرد قابلمه را روی زمین گذاشت. دوباره پیرزن پاها یش را آرام روی قابلمه و این بار روی زمین گذاشت.

نمی دانم بقیه مسافران هم احساس من را داشتند یا نه؟!

پیرمرد و پیرزن یک عمر بود که از قابلمه خورده بودند، ولی هنوز حتی یک قاشق هم از آن کم نشده بود. این قابلمه شان فقط برای دو نفر غذا جا می گرفت.
به نام خدایی که به گل ، خندیدن آموخت . . .
پاسخ
سپاس شده توسط: بانوی جنوب


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
Rainbow عشق به تعریف معلمان taranomi 5 249 ۰۱-۰۷-۹۶، ۰۳:۰۵ ق.ظ
آخرین ارسال: بهار نارنج
Heart از صدای عشق ندیدم خوش تر taranomi 5 286 ۱۰-۰۴-۹۶، ۰۸:۵۴ ب.ظ
آخرین ارسال: Elesa
  جستارهایی در باب عشق! AsαNα 1 308 ۱۷-۰۸-۹۵، ۰۸:۴۹ ب.ظ
آخرین ارسال: AsαNα

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان