روی آن لحظه تمرکز کرده بودم
در طول رقابتهای هوانوردی در نیوزیلند، با گلایدر به کوه برخورد کردم. در نهایت، در درهای افتادم که هیچ راهی برای فرار نداشت. بهمحض اینکه به کوه برخورد کردم، چشم هایم تار شدند و جایی را ندیدم. خیلی زود، یکی از بالهای گلایدر جدا شد و روی زمین افتاد و گلایدر 180 درجه چرخید. علاوه بر این، صدای وحشتناکی هم بلند شد. فکر میکردم، راحت روی زمین فرود میآیم، اما اتفاق دیگری برایم رخ داد.
وقتی بهکوه خوردم، همه جا را سکوت فرا گرفت. جایی از بدنم درد نمیکرد، اما پاها یم کرخت شده بودند و هیچ حسی نداشتند. پاها ی من درست در انتهای گلایدر قرار داشتند، جایی که حسابی آسیب دیده بود. سعی کردم روی یکی از پاها یم بایستم. روی پایی که بعداً فهمیدم شکسته و آن لحظه من دردی در آن حس نمیکردم. معجزه بود که دچار آسیب نخاعی نشدم. بههر طریقی بود از گلایدر بیرون آمدم و سعی کردم با خلبانهای دیگر ارتباط برقرار کنم، اما هیچ نتیجهای نگرفتم. نشستم و به تمام زندگیام فکر کردم. به کارهای خوب و بدی که انجام داده بودم. به آدمهایی که باهاشان خداحافظی کرده بودم و شاید دیگر هیچ وقت آنها را نمیدیدم. اما بعد از دو ساعت، هلیکوپتر نجات از راه رسید و مرا با خودش برد.
خیلی آدمها از من میپرسند آیا وقت سقوط خیلی وحشت کردم یا نه. جوابم به آنها همیشه نه است. دلیلش این نبود که من آدم خیلی شجاعی هستم یا برای زندگی ارزش قائل نیستم. من از زمان فهمیدن این موضوع که گلایدرم مشکل دارد تا لحظه کوبیده شدن به کوه 8 دقیقه وقت داشتم. برای همین، بهجای اینکه بترسم، سعی کردم روی نجات جانم تمرکز کنم. البته میتوانم تصور کنم که مسافر در هواپیمای واقعی مطمئناً احساس متفاوتی دارد، چون هدایت هواپیما دست او نیست و نمیداند چه چیزی در انتظارش است. خوشحالم زنده ماندم.
از سکوت عمیق کابین شگفت زده شدم
در پروازی از امریکا به استانبول ترکیه بودم و وضعیتی نزدیک بهتصادف دو هواپیما را تجربه کردم. تجربهای که تا آخر عمر همراهم خواهد بود. وقتی در حال سوار شدن بر هواپیما بودیم، یک چیزی درست نبود. وقتی پرواز کردیم و یک ساعت و نیم از پروازمان روی اقیانوس اطلس گذشته بود، مشکلی به وجود آمد. خلبان گفت همه آرام بمانیم و خونسردیمان را حفظ کنیم، چون هواپیما قرار است روی آب فرود بیاید. چون شب بود، هنوز عدهای خواب بودند و بقیه هم مثل گیجها همدیگر را نگاه میکردند. مرگ جلوی رویمان قرار داشت. میهماندارها این طرف و آن طرف میرفتند و نگرانی مسافرها بیشتر و بیشتر میشد. از کابین خلبان هم هیچ صدایی به گوش نمیرسید.
چند دقیقه بعد، کاپیتان اطلاع داد که مشکلی برای موتور به وجود آمده و آنها باید روی زمین فرود بیایند. همه نگران بودیم. خدمه سرهایشان را پایین انداخته بودند. یکی گفت در این نوع فرودها معمولاً کسی زنده نمیماند. امیدهایمان کمرنگ و کمرنگتر میشد. من و مادرم در آن پرواز بودیم. به خواهر کوچکم فکر میکردم که قرار بود بدون مادر بزرگ شود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. از ترس و وحشت بین مسافران تا آرامش عجیبی که در کابین خلبان بود شگفت زده شده بودم. بعد از گذشت دقایقی سراسر وحشت و ترس و ناامیدی، هواپیما در جایی در کانادا فرود آمد. این نخستین و آخرین سفرم به کانادا بود.
مطمئن بودم در دریا میمیرم
ما در دریا سقوط کردیم، اما من زنده ماندم. ولی چطور میتوانستم بدون جلیقه نجات تا ساحل شنا کنم و زنده بمانم؟ آن هم وقتی که مایلها با ساحل فاصله داشتیم. مطمئن بودم میمیرم. آن لحظه، آن قدر در شوک سقوط هواپیما بودم که نفهمیدم فکم شکسته و جایجای بدنم زخم شده است. بعداً فهمیدم 40 بخیه خوردم. اول به خودم لعنت فرستادم که چرا بیمه عمر برای همسرم و پسر 4 ماههام نگرفتم و چرا فکر آینده آنها نبودم. بعد تصمیم گرفتم کاری کنم. نگاهی به دور و برم انداختم. چند صد متر آن طرف تر، قایقی چوبی روی آب شناور بود. باید به طرفش شنا میکردم. وقتی به آن رسیدم و سوارش شدم، با تعجب دیدم که خالی است.
ناگهان متوجه شدم چیزی زیر آب است. دستم را دراز کردم و سر مردی را دیدم. او بیهوش بود، اما خودش را به الواری تکیه داده بود. خواستم او را بیرون بکشم، اما خودم داخل آب افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. قایقی ماهیگیری همان دور و بر بود که نجاتم داد. حالا جور دیگری به زندگی نگاه میکنم. حالا مرگ را کنارم احساس میکنم و میدانم لحظهای که فرا برسد، مرا خواهد برد. مثل مسافران آن پرواز که رفتند و من که زنده ماندم.