۲۰-۰۲-۹۴، ۱۱:۱۲ ق.ظ
ماجرای درخت و مرد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزی مردی زیر درخت گردویی نشست،تا خستگی درکند...
این موقع چشمش به کدو تنبل هایی که آن طرف سبز شده بود افتاد و
گفت:خدایا،کدوی به این بزرگی را روی بوته ای به این کوچکی می رویانی و
گردوی به این کوچکی را روی درختی به این بزرگی...
همین که حرفش تمام شد گردویی از بالا به ضرب بر سرش افتاد...
مرد بلافاصله از جایش برخاست و به آسمان نگریست و گفت:
خدایا خطایم را ببخش دیگر در کارت دخالت نمی کنم...
چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو کدو تنبل رویانده بودی...
الآن چه بلایی سر من آمده بود...
................................................
این موقع چشمش به کدو تنبل هایی که آن طرف سبز شده بود افتاد و
گفت:خدایا،کدوی به این بزرگی را روی بوته ای به این کوچکی می رویانی و
گردوی به این کوچکی را روی درختی به این بزرگی...
همین که حرفش تمام شد گردویی از بالا به ضرب بر سرش افتاد...
مرد بلافاصله از جایش برخاست و به آسمان نگریست و گفت:
خدایا خطایم را ببخش دیگر در کارت دخالت نمی کنم...
چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو کدو تنبل رویانده بودی...
الآن چه بلایی سر من آمده بود...
................................................