نیایش
ای چو جان، اندر وجود عالمی
جان ما باشی و، از ما می رمی
نغمه از فیض تو، در عود حیات
موت در راه تو، محسود حیات
باز، تسکین دل ناشاد شو
باز، اندر سینه ها، آباد شو
باز، از ما خواه، ننگ و نام را
پختهتر کن، عاشقان خام را
از مقدر، شکوهها داریم ما
نرخ تو بالا و، ناداریم ما
از تهیدستان، رخ زیبا مپوش
عشق سلمان و بلال، ارزان فروش
چشم بیخواب و، دل بیتاب ده
باز ما را، فطرت سیماب ده
آیتی بنما، ز آیات مبین
تا شود اعناق اعدا، خاضعین
کوه آتشخیز کن، این کاه را
ز آتش ما سوز، غیر الله را
رشتهی وحدت، چو قوم از دست داد
صد گره بر روی کار ما فتاد
ما پریشان در جهان، چون اختریم
همدم و بیگانه، از یکدیگریم
باز این اوراق را، شیرازه کن
باز آئین محبت، تازه کن
باز ما را، بر همان خدمت گمار
کار خود، با عاشقان خود سپار
رهروان را، منزل تسلیم بخش
قوت ایمان ابراهیم بخش
عشق را از شغل لا آگاه کن
آشنای رمز الاالله کن
من که بهر دیگران، سوزم چو شمع
بزم خود را گریه آموزم چو شمع
یارب آن اشکی که باشد دلفروز
بیقرار و مضطر و آرام سوز
کارماش در باغ و روید آتشی
از قبای لاله شوید آتشی
دل بدوش و، دیده بر فرداستم
در میان انجمن، تنهاستم
"هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من"
در جهان، یارب، ندیم من کجاست
نخل سینایم، کلیم من کجاست
ظالمام بر خود ستمها کردهام
شعلهای را در بغل پروردهام
شعلهای، غارتگر سامان هوش
آتشی، افکنده در دامان هوش
عقل را دیوانگی آموخته
علم را سامان هستی سوخته
آفتاب از سوز او گردون مقام
برقها اندر طواف او مدام
همچو شبنم دیدهی گریان شدم
تا امین آتش پنهان شدم
شمع را سوز عیان آموختم
خود، نهان از چشم عالم، سوختم
شعلهها آخر ز هر مویم دمید
از رگ اندیشهام، آتش چکید
عندلیبام از شررها دانه چید
نغمهی آتش مزاجی آفرید
سینه ی عصر من، از دل خالی است
میتپد مجنون که محمل خالی است
شمع را، تنها تپیدن، سهل نیست
آه، یک پروانهی من، اهل نیست
انتظار غمگساری، تا کجا
جستجوی رازداری، تا کجا
ای ز رویت، ماه و انجم، مستنیر
آتش خود را، ز جانم بازگیر
این امانت، بازگیر از سینه ام
خار جوهر، برکش از آئینهام
یا مرا یک همدم دیرینه ده
عشق عالمسوز را آئینه ده
موج در بحر است هم پهلوی موج
هست، با همدم تپیدن، خوی موج
بر فلک، کوکب ندیم کوکب است
ماه تابان؛ سر بزانوی شب است
روز پهلوی شب یلدا زند
خویش را، امروز، بر فردا زند
هستی جوئی به جوئی گم شود
موجهی بادی به بوئی گم شود
هست، در هر گوشهی ویرانه، رقص
میکند، دیوانه با دیوانه، رقص
گرچه تو، در ذات خود، یکتاستی
عالمی، از بهر خویش، آراستی
من، مثال لالهی صحراستم
درمیان محفلی، تنهاستم
خواهم از لطف تو، یاری، همدمی
از رموز فطرت من، محرمی
همدمی، دیوانهای، فرزانهای
از خیال این و آن، بیگانهای
تا به جان او سپارم، هوی خویش
باز بینم در دل او، روی خویش
سازم از مشتی گِل خود، پیکرش
هم صنم او را شوم، هم آزرش
علامه اقبال فرزند گرامی شرق