امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| اقبال لاهوری
#1
محمد اقبال لاهوری یا علامه اقبال (اردو: علامه محمد اقبال) (۱۸ آبان ۱۲۵۶ سیالکوت تا ۱ اردیبهشت ۱۳۱۷ لاهور) شاعر، فیلسوف،سیاست‌مدار و متفکر مسلمان پاکستانی بود، که اشعار زیادی نیز به زبانهای فارسی و اردو سروده‌است. اقبال نخستین کسی بود که ایدهٔ یک کشور مستقل را برای مسلمانان هند مطرح کرد که در نهایت منجر به ایجاد کشور پاکستان شد. اقبال در این کشور به طور رسمی «شاعر ملی» خوانده می‌شود
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
نیایش
ای چو جان، اندر وجود عالمی
جان ما باشی و، از ما می رمی

نغمه از فیض تو، در عود حیات
موت در راه تو، محسود حیات

باز، تسکین دل ناشاد شو
باز، اندر سینه ها، آباد شو

باز، از ما خواه، ننگ و نام را
پختهتر کن، عاشقان خام را

از مقدر، شکوهها داریم ما
نرخ تو بالا و، ناداریم ما

از تهیدستان، رخ زیبا مپوش
عشق سلمان و بلال، ارزان فروش

چشم بیخواب و، دل بیتاب ده
باز ما را، فطرت سیماب ده

آیتی بنما، ز آیات مبین
تا شود اعناق اعدا، خاضعین

کوه آتشخیز کن، این کاه را
ز آتش ما سوز، غیر الله را

رشتهی وحدت، چو قوم از دست داد
صد گره بر روی کار ما فتاد

ما پریشان در جهان، چون اختریم
همدم و بیگانه، از یکدیگریم

باز این اوراق را، شیرازه کن
باز آئین محبت، تازه کن

باز ما را، بر همان خدمت گمار
کار خود، با عاشقان خود سپار

رهروان را، منزل تسلیم بخش
قوت ایمان ابراهیم بخش

عشق را از شغل لا آگاه کن
آشنای رمز الاالله کن

من که بهر دیگران، سوزم چو شمع
بزم خود را گریه آموزم چو شمع

یارب آن اشکی که باشد دلفروز
بیقرار و مضطر و آرام سوز

کارماش در باغ و روید آتشی
از قبای لاله شوید آتشی

دل بدوش و، دیده بر فرداستم
در میان انجمن، تنهاستم

"هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من"

در جهان، یارب، ندیم من کجاست
نخل سینایم، کلیم من کجاست

ظالمام بر خود ستمها کردهام
شعلهای را در بغل پروردهام

شعلهای، غارتگر سامان هوش
آتشی، افکنده در دامان هوش

عقل را دیوانگی آموخته
علم را سامان هستی سوخته

آفتاب از سوز او گردون مقام
برقها اندر طواف او مدام

همچو شبنم دیدهی گریان شدم
تا امین آتش پنهان شدم

شمع را سوز عیان آموختم
خود، نهان از چشم عالم، سوختم

شعلهها آخر ز هر مویم دمید
از رگ اندیشهام، آتش چکید

عندلیبام از شررها دانه چید
نغمهی آتش مزاجی آفرید

سینه ی عصر من، از دل خالی است
میتپد مجنون که محمل خالی است

شمع را، تنها تپیدن، سهل نیست
آه، یک پروانهی من، اهل نیست

انتظار غمگساری، تا کجا
جستجوی رازداری، تا کجا

ای ز رویت، ماه و انجم، مستنیر
آتش خود را، ز جانم بازگیر

این امانت، بازگیر از سینه ام
خار جوهر، برکش از آئینهام

یا مرا یک همدم دیرینه ده
عشق عالمسوز را آئینه ده

موج در بحر است هم پهلوی موج
هست، با همدم تپیدن، خوی موج

بر فلک، کوکب ندیم کوکب است
ماه تابان؛ سر بزانوی شب است

روز پهلوی شب یلدا زند
خویش را، امروز، بر فردا زند

هستی جوئی به جوئی گم شود
موجهی بادی به بوئی گم شود

هست، در هر گوشهی ویرانه، رقص
میکند، دیوانه با دیوانه، رقص

گرچه تو، در ذات خود، یکتاستی
عالمی، از بهر خویش، آراستی

من، مثال لالهی صحراستم
درمیان محفلی، تنهاستم

خواهم از لطف تو، یاری، همدمی
از رموز فطرت من، محرمی

همدمی، دیوانهای، فرزانهای
از خیال این و آن، بیگانهای

تا به جان او سپارم، هوی خویش
باز بینم در دل او، روی خویش

سازم از مشتی گِل خود، پیکرش
هم صنم او را شوم، هم آزرش


علامه اقبال فرزند گرامی شرق
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
جهد کن در بیخودی خود را بیاب

زود تر والله اعلم بالصواب

درون سینه ما سوز آرزو ز کجاست؟

درون سیــــنـه مــــــا ســــوز آرزو ز کـــجـاست؟
ســبـو زمــــاســت ولــی بـاده در سبو ز کجات؟
گـــرفـتم ایــنکه جـهان و خــاک و ما کف خاکیم
بـــه ذره ذره مــــا درد جــستــجـو ز کــجاست؟
نــــــگاه مــــا بــــه گـــــریبــان کــهـکـشان افتد
جــنـون مــا زکــجـا شــور هـای و هو زکجاست؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
جاوید نامه - دیباچه
خیال من به تماشای آسمان بود است

بدوش ماه و به آغوش کهکشان بود است

گمان مبر که همین خاکدان نشیمن ماست

که هر ستاره جهان است یا جهان بود است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
جاوید نامه - مناجات
آدمی اندر جهان هفت رنگ

هر زمان گرم فغان مانند چنگ

آرزوی هم نفس می سوزدش

ناله های دل نواز آموزدش


لیکن این عالم که از آب و گل است

کی توان گفتن که دارای دل است


بحر و دشت و کوه و که خاموش و کر

آسمان و مهر و مه خاموش و کر


گرچه بر گردون هجوم اختر است

هر یکی از دیگری تنها تر است


هر یکی مانند ، بیچاره ایست

در فضای نیلگون آواره ایست


کاروان برگ سفر ناکرده ساز

بیکران افلاک و شب ها دیر یاز


این جهان صید است و صیادیم ما

یا اسیر رفته از یادیم ما


زار نالیدم صدائی برنخاست

هم نفس فرزند آدم را کجاست


دیده ام روز جهان چار سوی

آنکه نورش بر فروزد کاخ و کوی


از رم سیاره ئی او را وجود

نیست الا اینکه گوئی رفت و بود


ای خوش آن روزی که از ایام نیست

صبح او را نیمروز و شام نیست


روشن از نورش اگر گردد روان

صوت را چون رنگ دیدن میتوان


غیب ها از تاب او گردد حضور

نوبت او لایزال و بی مرور


ای خدا روزی کن آن روزی مرا

وارهان زین روز بی سوزی مرا


آیهٔ تسخیر اندر شأن کیست؟

این سپهر نیلگون حیران کیست؟


رازدان علم الاسما که بود

مست آن ساقی و آن صهبا که بود


برگزیدی از همه عالم کرا؟

کردی از راز درون محرم کرا؟


ای ترا تیری که ما را سینه سفت

حرف از «ادعونی» که گفت و با که گفت؟


روی تو ایمان من قرآن من

جلوه ئی داری دریغ از جان من


از زیان صد شعاع آفتاب

کم نمیگردد متاع آفتاب


عصر حاضر را خرد زنجیر پاست

جان بیتابی که من دارم کجاست؟


عمر ها بر خویش می پیچد وجود

تا یکی بیتاب جان آید فرود


گر نرنجی این زمین شوره زار

نیست تخم آرزو را سازگار


از درون این گل بی حاصلی

بس غنیمت دان اگر روید دلی


تو مهی اندر شبستانم گذر

یک زمان بی نوری جانم نگر


شعله را پرهیز از خاشاک چیست؟

برق را از برفتادن باک چیست؟


زیستم تا زیستم اندر فراق

وانما آنسوی این نیلی رواق


بسته در ها را برویم باز کن

خاک را با قدسیان همراز کن


آتشی در سینه ٔ من برفروز

عود را بگذار و هیزم را بسوز


باز بر آتش بنه عود مرا

در جهان آشفته کن دود مرا


آتش پیمانهٔ من تیز کن

با تغافل یک نگه آمیز کن


ما ترا جوئیم و تو از دیده دور

نی غلط ، ما کور و تو اندر حضور


یا گشا این پردهٔ اسرار را

یا بگیر این جان بی دیدار را


نخل فکرم ناامید از برگ و بر

یا تبر بفرست یا باد سحر


عقل دادی هم جنونی ده مرا

ره به جذب اندرونی ده مرا


علم در اندیشه می گیرد مقام

عشق را کاشانه قلب لاینام


علم تا از عشق برخودار نیست

جز تماشا خانهٔ افکار نیست


این تماشا خانه سحر سامری است

علم بی روح القدس افسونگری است


بی تجلی مرد دانا ره نبرد

از لکد کوب خیال خویش مرد


بی تجلی زندگی رنجوری است

عقل مهجوری و دین مجبوری است


این جهان کوه و دشت و بحر و بر

ما نظر خواهیم و او گوید خبر


منزلی بخش ای دل آواره را

باز ده با ماه این مهپاره را


گرچه از خاکم نروید جز کلام

حرف مهجوری نمی گردد تمام


زیر گردون خویش را یابم غریب

ز آنسوی گردون بگو «انی قریب»


تا مثال مهر و مه گردد غروب

این جهات و این شمال و این جنوب


از طلسم دوش و فردا بگذرم

از مه و مهر و ثریا بگذرم


تو فروغ جاودان ما چون شرار

یک دو دم داریم و آن هم مستعار


ای تو نشناسی نزاع مرگ و زیست

رشک بر یزدان برد این بنده کیست


بندهٔ آفاق گیر و ناصبور

نی غیاب او را خوش آید نی حضور


آنیم من جاودانی کن مرا

از زمینی آسمانی کن مرا


ضبط در گفتار و کرداری بده

جاده ها پیداست رفتاری بده


آنچه گفتم از جهانی دیگر است

این کتاب از آسمانی دیگر است


بحرم و از من کم آشوبی خطاست

آنکه در قعرم فرو آید کجاست


یک جهان بر ساحل من آرمید

از کران غیر از رم موجی ندید


من که نومیدم ز پیران کهن

دارم از روزی که میآید سخن


بر جوانان سهل کن حرف مرا

بهرشان پایاب کن ژرف مرا
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
جاوید نامه - نخستین روز آفرینش نکوهش می کند آسمان زمین را
زندگی از لذت غیب و حضور

بست نقش این جهان نزد و دور

آنچنان تار نفس از هم گسیخت

رنگ حیرت خانهٔ ایام ریخت


هر کجا از ذوق و شوق خود گری

نعرهٔ «من دیگرم ، تو دیگری»


ماه و اختر را خرام آموختند

صد چراغ اندر فضا افروختند


بر سپهر نیلگون زد آفتاب

خیمهٔ زر بفت با سیمین طناب


از افق صبح نخستین سر کشید

عالم نو زاده را در بر کشید


ملک آدم خاکدانی بود و بس

دشت او بی کاروانی بود و بس


نی به کوهی آب جوئی در ستیز

نی به صحرائی سحابی ریزریز


نی سرود طایران در شاخسار

نی رم آهو میان مرغزار


بی تجلی های جان بحر و برش

دود پیچان طیلسان پیکرش


سبزه باد فرودین نادیده ئی

اندر اعماق زمین خوابیده ئی


طعنه ئی زد چرخ نیلی بر زمین

روزگار کس ندیدم این چنین


چون تو در پهنای من کوری کجا

جز به قندیلم ترا نوری کجا


خاک اگر الوند شد جز خاک نیست

روشن و پاینده چون افلاک نیست


یا بزی با ساز و برگ دلبری

یا بمیر از ننگ و عار کمتری


شد زمین از طعنهٔ گردون خجل

نا امید و دل گران و مضمحل


پیش حق از درد بی نوری تپید

تا ندانی ز آنسوی گردون رسید


ای امینی از امانت بی خبر

غم مخور اندر ضمیر خود نگر


روز ها روشن ز غوغای حیات

نی از آن نوری که بینی در جهات


نور صبح از آفتاب داغ دار

نور جان پاک از غبار روزگار


نور جان بی جاده ها اندر سفر

از شعاع مهر و مه سیار تر


شسته ئی از لوح جان نقش امید

نور جان از خاک تو آید پدید


عقل آدم بر جهان شبخون زند

عشق او بر لامکان شبخون زند


راه دان اندیشهٔ او بی دلیل

چشم او بیدار تر از جبرئیل


خاک و در پرواز مانند ملک

یک رباط کهنه در راهش فلک


می خلد اندر وجود آسمان

مثل نوک سوزن اندر پرنیان


داغها شوید ز دامان وجود

بی نگاه او جهان کور و کبود


گرچه کم تسبیح و خونریز است او

روزگاران را چو مهمیز است او


چشم او روشن شود از کائنات

تا ببیند ذات را اندر صفات


«هر که عاشق شد جمال ذات را

اوست سید جمله موجودات را»
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
جاوید نامه - نغمه ملائک
فروغ مشت خاک از نوریان افزون شود روزی

زمین ازکوکب تقدیر او گردون شود روزی

خیال او که از سیل حوادث پرورش گیرد

ز گرداب سپهر نیلگون بیرون شود روزی


یکی در معنی آدم نگر از ما چه می پرسی

هنوز اندر طبیعت می خلد موزون شود روزی


چنان موزون شود این پیش پا افتاده مضمونی

که یزدان را دل از تأثیر او پر خون شود روزی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
جاوید نامه - زروان که روح زمان و مکان است مسافر را بسیاحت عالم علوی میبرد
از کلامش جان من بیتاب شد

در تنم هر ذره چون سیماب شد

ناگهان دیدم میان غرب و شرق

آسمان در یک سحاب نور غرق


زان سحاب افرشته ئی آمد فرود

با دو طلعت این چو آتش آن چو دود


آن چو شب تاریک و این روشن شهاب

چشم این بیدار و چشم آن بخواب


بال او را رنگهای سرخ و زرد

سبز و سیمین و کبود و لاجورد


چون خیال اندر مزاج او رمی

از زمین تا کهکشان او را دمی


هر زمان او را هوای دیگری

پر گشادن در فضای دیگری


گفت «زروانم جهان را قاهرم

هم نهانم از نگه هم ظاهرم


بسته هر تدبیر با تقدیر من

ناطق و صامت همه نخچیر من


غنچه اندر شاخ می بالد ز من

مرغک اندر آشیان نالد ز من


دانه از پرواز من گردد نهال

هر فراق از فیض من گردد وصال


هم عتابی هم خطابی آورم

تشنه سازم تا شرابی آورم


من حیاتم من مماتم من نشوز

من حساب و دوزخ و فردوس و حور


آدم و افرشته در بند من است

عالم شش روزه فرزند من است


هر گلی کز شاخ می چینی منم

ام هر چیزی که می بینی منم


در طلسم من اسیر است این جهان

از دمم هر لحظه پیر است این جهان


لی مع الله هر که را در دل نشست

آن جوانمردی طلسم من شکست


گر تو خواهی من نباشم در میان

لی مع الله باز خوان از عین جان»


در نگاه او نمیدانم چه بود

از نگاهم این کهن عالم ربود


یا نگاهم بر دگر عالم گشود

یا دگرگون شد همان عالم که بود


مردم اندر کائنات رنگ و بو

زادم اندر عالم بی های و هو


رشتهٔ من زان کهن عالم گسست

یک جهان تازه ئی آمد بدست


از زیان عالمی جانم تپید

تا دگر عالم ز خاکم بر دمید


تن سبک تر گشت و جان سیار تر

چشم دل بیننده و بیدار تر


پردگی ها بی حجاب آمد پدید

نغمهٔ انجم بگوش من رسید
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
جاوید نامه - زمزمه انجم
عقل تو حاصل حیات ، عشق تو سر کائنات

پیکر خاک خوش بیا ، این سوی عالم جهات

زهره و ماه و مشتری از تو رقیب یکدگر

از پی یک نگاه تو کشمکش تجلیات


در ره دوست جلوه هاست تازه بتازه نوبه نو

صاحب شوق و آرزو دل ندهد بکلیات


صدق و صفاست زندگی نشوونماست زندگی

«تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی»


شوق غزل سرای را رخصت های و هو بده

باز به رند و محتسب باده سبو سبو بده


شام و عراق و هند و پارس خوبه نبات کرده اند

خوبه نبات کرده را تلخی آرزو بده


تا به یم بلند موج معرکه ئی بنا کند

لذت سیل تند رو با دل آب جو بده


مرد فقیر آتش است میری و قیصری خس است

فال و فر ملوک را حرف برهنه ئی بس است


دبدبه قلندری ، طنطنه سکندری

آن همه جذبه کلیم این همه سحر و سامری


آن به نگاه می کشد این به سپاه می کشد

آن همه صلح و آشتی این همه جنگ و داوری


هر دو جهان گشاستند هر دو دوام خواستند

این به دلیل قاهری ، آن به دلیل دلبری


ضرب قلندری بیار سد سکندری شکن

رسم کلیم تازه کن رونق ساحری شکن
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
جاوید نامه - جلوه سروش
مرد عارف گفتگو را در ببست

مست خود گردید و از عالم گسست

ذوق و شوق او را ز دست او ربود

در وجود آمد ز نیرنگ شهود


با حضورش ذره ها مانند طور

بی حضور او نه نور و نی ظهور


نازنینی در طلسم آن شبی

آن شبی بی کوکبی را کوکبی


سنبلستان دو زلفش تا کمر

تاب گیر از طلعتش کوه و کمر


غرق اندر جلوه مستانه ئی

خوش سرود آن مست بی پیمانه ئی


پیش او گردن ده فانوس خیال

ذوفنون مثل سپهر دیر سال


اندر آن فانوس پیکر رنگ رنگ

شکره بر گنجشک و بر آهو پلنگ


من به رومی گفتم ای دانای راز

بر رفیق کم نظر بگشای راز


گفت «این پیکر چو سیم تابناک

زاد در اندیشه یزدان پاک


باز بیتابانه از ذوق نمود

در شبستان وجود امید فرود


همچو ما آواره و غربت نصیب

تو غریبی ، من غریبم ، او غریب


شأن او جبریلی و نامش سروش

می برد از هوش و می آرد بهوش


غنچهٔ ما را گشود از شبنمش

مرده آتش ، زنده از سوز دمش


زخمه شاعر به ساز دل ازوست

چاکها در پرده محمل ازوست


دیده ام در نغمه او عالمی

آتشی گیر از نوای او دمی»
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,648 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,191 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,717 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۳۱-۰۴-۹۴, ۰۶:۰۷ ب.ظ)، Ar.chly (۳۱-۰۴-۹۴, ۰۴:۰۹ ب.ظ)، farnoosh-79 (۰۷-۰۸-۹۴, ۰۱:۵۲ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان