امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| اقبال لاهوری
#11
جاوید نامه - نوای سروش
ترسم که تو میرانی زورق به سراب اندر

زادی به حجاب اندر میری به حجاب اندر

چون سرمه رازی را از دیده فروشستم

تقدیر امم دیدم پنهان بکتاب اندر


بر کشت و خیابان پیچ بر کوه و بیابان پیچ

برقی که بخود پیچد میرد به سحاب اندر


با مغربیان بودم پر جستم و کم دیدم

مردی که مقاماتش ناید بحساب اندر


بی درد جهانگیری آن قرب میسر نیست

گلشن بگریبان کش ای بو بگلاب اندر


ای زاهد ظاهر بین گیرم که خودی فانی است

لیکن تو نمی بینی طوفان به حباب اندر


این صوت دلاویزی از زخمه مطرب نیست

مهجور جنان حوری نالد به رباب اندر
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
جاوید نامه - تمهید زمینی - آشکارا می شود روح حضرت رومی و شرح میدهد اسرار معراج را
[highlight=#fafafa]عشق شور انگیز بی پروای شهر

شعله او میرد از غوغای شهر

خلوتی جوید بدشت و کوهسار

یا لب دریای ناپیدا کنار


من که در یاران ندیدم محرمی

بر لب دریا بیاسودم دمی


بحر و هنگام غروب آفتاب

نیلگون آب از شفق لعل مذاب


کور را ذوق نظر بخشد غروب

شام را رنگ سحر بخشد غروب


با دل خود گفتگوها داشتم

آرزوها جستجوها داشتم


آنی و از جاودانی بی نصیب

زنده و از زندگانی بی نصیب


تشنه و دور از کنار چشمه سار

می سرودم این غزل بی اختیار



غزل

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست


یک دست جام باده و یک دست زلف یار

رقص ی چنین میانهٔ میدانم آرزوست


گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا ، برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست


ای عقل تو ز شوق پراکنده گوی شو

ای عشق نکته های پریشانم آرزوست


این آب و نان چرخ چو سیل است بیوفا

من ماهیم نهنگم و عمانم آرزوست


جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور جیب موسی عمرانم آرزوست


دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست


زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست


گفتم که یافت می نشود جسته ایم

گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست



رومی


موج مضطر خفت بر سنجاب آب

شد افق تار از زیان آفتاب


از متاعش پاره ئی دزدید شام

کوکبی چون شاهدی بالای بام


روح رومی پرده ها را بر درید

از پس که پاره ئی آمد پدید


طلعتش رخشنده مثل آفتاب

شیب او فرخنده چون عهد شباب


پیکری روشن ز نور سرمدی

در سراپایش سرور سرمدی


بر لب او سر پنهان وجود

بند های حرف و صوت از خود گشود


حرف او آئینه ئی آویخته

علم با سوز درون آمیخته


گفتمش موجود و ناموجود چیست

معنی محمود و نامحمود چیست


گفت موجود آنکه می خواهد نمود

آشکارائی تقاضای وجود


زندگی خود را بخویش آراستن

بر وجود خود شهادت خواستن


انجمن روز الست آراستند

بر وجود خود شهادت خواستند


زنده ئی یا مرده ئی یا جان بلب

از سه شاهد کن شهادت را طلب


شاهد اول شعور خویشتن

خویش را دیدن بنور خویشتن


شاهد ثانی شعور دیگری

خویش را دیدن بنور دیگری


شاهد ثالث شعور ذات حق

خویش را دیدن بنور ذات حق


پیش این نور ار بمانی استوار

حی و قائم چون خدا خود را شمار


بر مقام خود رسیدن زندگی است

ذات را بی پرده دیدن زندگی است


مرد مؤمن در نسازد با صفات

مصطفی راضی نشد الا به ذات


چیست معراج آرزوی شاهدی

امتحانی روبروی شاهدی


شاهد عادل که بی تصدیق او

زندگی ما را چو گل را رنگ و بو


در حضورش کس نماند استوار

ور بماند هست او کامل عیار


ذره ئی از کف مده تابی که هست

پخته گیر اندر گره تابی که هست


تاب خود را بر فزودن خوشتر است

پیش خورشید آزمودن خوشتر است


پیکر فرسوده را دیگر تراش

امتحان خویش کن موجود باش


این چنین موجود محمود است و بس

ورنه نار زندگی دود است و بس


باز گفتم پیش حق رفتن چسان

کوه خاک و آب را گفتن چسان


آمر و خالق برون از امر و خلق

ما ز شست روزگاران خسته حلق


گفت اگر سلطان ترا آید بدست

می توان افلاک را از هم شکست


باش تا عریان شود این کائنات

شوید از دامان خود گرد جهات


در وجود او نه کم بینی نه بیش

خویش را بینی ازو ، او را ز خویش


نکتهٔ «الا بسلطان» یاد گیر

ورنه چون مور و ملخ در گل بمیر


از طریق زادن ای مرد نکو

آمدی اندر جهان چار سو


هم برون جستن بزادن میتوان

بندها از خود گشادن میتوان


لیکن این زادن نه از آب و گل است

داند آن مردی که او صاحبدل است


آن ز مجبوری است ، این از اختیار

آن نهان در پرده ها این آشکار


آن یکی با گریه ، این با خنده ایست

یعنی آن جوینده ، این یابنده ایست


آن سکون و سیر اندر کائنات

این سراپا سیر بیرون از جهات


آن یکی محتاج روز و شب است

وان دگر روز و شب او را مرکب است


زادن طفل از شکست اشکم است

زادن مرد از شکست عالم است


هر دو زادن را دلیل آمد اذان

آن بلب گویند و این از عین جان


جان بیداری چو زاید در بدن

لرزه ها افتد درین دیر کهن»


گفتم این زادن نمیدانم که چیست

گفت شأنی از شؤن زندگی است


شیوه های زندگی غیب و حضور

آن یکی اندر ثبات آن در مرور


گه بجلوت می گدازد خویش را

گه بخلوت جمع سازد خویش را


جلوت او روشن از نور صفات

خلوت او مستنیر از نور ذات


عقل او را سوی جلوت می کشد

عشق او را سوی خلوت می کشد


عقل هم خود را بدین عالم زند

تا طلسم آب و گل را بشکند


می شود هر سنگ ره او را ادیب

می شود برق و سحاب او را خطیب


چشمش از ذوق نگه بیگانه نیست

لیکن او را جرأت رندانه نیست


پس ز ترس راه چون کوری رود

نرم نرمک صورت موری رود


تا خرد پیچیده تر بر رنگ و بوست

میرود آهسته اندر راه دوست


کارش از تدریج می یابد نظام

من ندانم کی شود کارش تمام


می نداند عشق سال و ماه را

دیر و زود و نزد و دور راه را


عقل در کوهی شکافی میکند

یا بگرد او طوافی می کند


کوه پیش عشق چون کاهی بود

دل سریع السیر چون ماهی بود


عشق ، شبخونی زدن بر لامکان

گور را نادیده رفتن از جهان


زور عشق از باد و خاک و آب نیست

قوتش از سختی اعصاب نیست


عشق با نان جوین خیبر گشاد

عشق در اندام مه چاکی نهاد


کله نمرود بی ضربی شکست

لشکر فرعون بی حربی شکست


عشق در جان چون بچشم اندر نظر

هم درون خانه هم بیرون در


عشق هم خاکستر و هم اخگر است

کار او از دین و دانش برتر است


عشق سلطان است و برهان مبین

هر دو عالم عشق را زیر نگین


لا زمان و دوش فردائی ازو

لامکان و زیر و بالائی ازو


چون خودی را از خدا طالب شود

جمله عالم مرکب او راکب شود


آشکارا تر مقام دل ازو

جذب این دیر کهن باطل ازو


عاشقان خود را به یزدان میدهند

عقل تأویلی به قربان میدهند


عاشقی از سو به بی سوئی خرام

مرگ را بر خویشتن گردان حرام


ای مثال مرده در صندوق گور

می توان برخاستن بی بانگ صور


در گلو داری نواها خوب و نغز

چند اندر گل بنالی مثل چغز


بر مکان و بر زمان اسوار شو

فارغ از پیچاک این زنار شو


تیز تر کن این دو چشم و این دو گوش

هر چه می بینی نیوش از راه هوش


آن کسی کو بانگ موران بشنود

هم ز دوران سر دوران بشنود


آن نگاه پرده سوز از من بگیر

کو بچشم اندر نمیگردد اسیر


«آدمی دید است باقی پوست است

دید آن باشد که دید دوست است


جمله تن را در گداز اندر بصر

در نظر رو ، در نظر رو ، در نظر»



رومی


تو ازین نه آسمان ترسی ، مترس

از فراخای جهان ترسی مترس


چشم بگشا بر زمان و بر مکان

این دو یک حال است از احوال جان


تا نگه از جلوه پیش افتاده است

اختلاف دوش و فردا زاده است


دانه اندر گل به ظلمت خانه ئی

از فضای آسمان بیگانه ئی


هیچ میداند که در جای فراخ

می توان خود را نمودن شاخ شاخ


جوهر او چیست یک ذوق نموست

هم مقام اوست این جوهر هم اوست


ایکه گوئی محمل جان است تن

سر جان را در نگر بر تن متن


محملی نی ، حالی از احوال اوست

محملش خواندن فریب گفتگوست


چیست جان جذب و سرور و سوز و درد

ذوق تسخیر سپهر گرد گرد


چیست تن با رنگ و بو خو کردن است

با مقام چار سو خو کردن است


از شعور است این که گوئی نزد و دور

چیست معراج؟ انقلاب اندر شعور


انقلاب اندر شعور از جذب و شوق

وارهاند جذب و شوق از تحت و فوق


این بدن با جان ما انباز نیست

مشت خاکی مانع پرواز نیست»[/highlight]
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
جاوید نامه - فلک قمر
این زمین و آسمان ملک خداست

این مه و پروین همه میراث ماست

اندرین ره هر چه آید در نظر

با نگاه محرمی او را نگر


چون غریبان در دیار خود مرو

ای ز خود گم اندکی بیباک شو


این و آن حکم ترا بر دل زند

گر تو گوئی این مکن آن کن ،کند


نیست عالم جز بتان چشم و گوش

اینکه هر فردای او میرد چو دوش


در بیابان طلب دیوانه شو

یعنی ابراهیم این بتخانه شو


چون زمین و آسمان را طی کنی

این جهان و آن جهان را طی کنی


از خدا هفت آسمان دیگر طلب

صد زمان و صد مکان دیگر طلب


بی خود افتادن لب جوی بهشت

بی نیاز از حرب و ضرب خوب و زشت


گر نجات ما فراغ از جستجوست

گور خوشتر از بهشت رنگ و بوست


ای مسافر جان بمیرد از مقام

زنده تر گردد ز پرواز مدام


هم سفر با اختران بودن خوش است

در سفر یک دم نیاسودن خوش است


تا شدم اندر فضاها پی سپر

آنچه بالا بود ، زیر آمد نظر


تیره خاکی برتر از قندیل شب

سایهٔ من بر سر من ای عجب


هر زمان نزدیک تر نزدیکتر

تا نمایان شد کهستان قمر


گفت «رومی از گمانها پاک شو

خوگر رسم و ره افلاک شو


ماه از ما دور و با ما آشناست

این نخستین منزل اندر راه ماست


دیر و زود روزگارش دیدنی است

غارهای کوهسارش دیدنی است»


آن سکوت آن کوهسار هولناک

اندرون پر سوز و بیرون چاک چاک


صد جبل از خافطین و یلدرم

بر دهانش درد و نار اندر شکم


از درونش سبزه ئی سر بر نزد

طایری اندر فضایش پر نزد


ابر ها بی نم ، هوا ها تند و تیز

با زمین مرده ئی اندر ستیز


عالم فرسوده ئی بی رنگ و صوت

نی نشان زندگی در وی نه موت


نی بنافش ریشهٔ نخل حیات

نی به صلب روزگارش حادثات


گرچه هست از دودمان آفتاب

صبح و شام او نزاید انقلاب


گفت رومی «خیز و گامی پیش نه

دولت بیدار را از کف مده


باطنش از ظاهر او خوشتر است

در قفار او جهانی دیگر است


هر چه پیش آید ترا ای مرد هوش

گیر اندر حلقه های چشم و گوش


چشم اگر بیناست هر شی دیدنی است

در ترازوی نگه سنجیدنی است


هر کجا رومی برد آنجا برو

یک دو دم از غیر او بیگانه شو»


دست من آهسته سوی خود کشید

تند رفت و بر سر غاری رسید
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
جاوید نامه - روح هندوستان ناله و فریاد می کند
شمع جان افسرد در فانوس هند

هندیان بیگانه از ناموس هند

مردک نامحرم از اسرار خویش

زخمه خود کم زند بر تار خویش


بر زمان رفته می بندد نظر

از تش افسرده میسوزد جگر


بند ها بر دست و پای من ازوست

ناله های نارسای من ازوست


خویشتن را از خودی پرداخته

از رسوم کهنه زندان ساخته


آدمیت از وجودش دردمند

عصر نو از پاک و ناپاکش نژند


بگذر از فقری که عریانی دهد

ای خنک فقری که سلطانی دهد


الحذر از جبر و هم از خوی صبر

صابر و مجبور را زهر است جبر


این به صبر پیهمی خوگر شود

آن به جبر پیهمی خوگر شود


هر دو را ذوق ستم گردد فزون

ورد من «یالیت قومی یعلمون»


کی شب هندوستان آید بروز

مرد جعفر ، زنده روح او هنوز


تا ز قید یک بدن وا می رهد

آشیان اندر تن دیگر نهد


گاه او را با کلیسا ساز باز

گاه پیش دیریان اندر نیاز


دین او آئین او سوداگری است

عنتری اندر لباس حیدری است


تا جهان رنگ و بو گردد دگر

رسم او آئین او گردد دگر


پیش ازین چیزی دگر مسجود او

در زمان ما وطن معبود او


ظاهر او از غم دین دردمند

باطنش چون دیریان زنار بند


جعفر اندر هر بدن ملت کش است

این مسلمانی کهن ملت کش است


خند خندان است و با کس یار نیست

مار اگر خندان شود جز مار نیست


از نفاقش وحدت قومی دونیم

ملت او از وجود او لیم


ملتی را هر کجا غارتگری است

اصل او از صادقی یا جعفری است


الامان از روح جعفر الامان

الامان از جعفران این زمان
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
جاوید نامه- عارف هندی که به یکی از غار های قمر خلوت گرفته ، و اهل هند او را «جهان دوست» میگویند

من چوکوران دست بر دوش رفیق
پا نهادم اندر آن غار عمیق
ماه را از ظلمتش دل داغ داغ
اندرو خورشید محتاج چراغ
وهم و شک بر من شبیخون ریختند
عقل و هوشم را بدار آویختند
راه رفتم رهزنان اندر کمین
دل تهی از لذت صدق و یقین
تا نگه را جلوه ها شد بی حجاب
صبح روشن بی طلوع آفتاب
وادی هر سنگ او زنار بند
دیو سار از نخلهای سر بلند
از سرشت آب و خاک است این مقام
یا خیالم نقش بندد در منام
در هوای او چو می ذوق و سرور
سایه از تقبیل خاکش عین نور
نی زمینش را سپهر لاجورد
نی کنارش از شفقها سرخ و زرد
نور در بند ظلام آنجا نبود
دود گرد صبح و شام آنجا نبود
زیر نخلی عارف هندی نژاد
دیده ها از سرمه اش روشن سواد
موی بر سر بسته و عریان بدن
گرد او ماری سفیدی حلقه زن
آدمی از آب و گل بالاتری
عالم از دیر خیالش پیکری
وقت او را گردش ایام نی
کار او با چرخ نیلی فام نی
گفت با رومی که همراه تو کیست؟
در نگاهش آرزوی زندگیست
رومی
مردی اندر جستجو آواره ئی
ثابتی با فطرت سیاره ئی
پخته تر کارش ز خامی های او
من شهید ناتمامی های او
شیشهٔ خود را به گردون بسته طاق
فکرش از جبریل میخواهد صداق
چون عقاب افتد به صید ماه و مهر
گرم رو اندر طواف نه سپهر
حرف با اهل زمین رندانه گفت
حور و جنت را بت و بتخانه گفت
شعله ها در موج دودش دیده ام
کبریا اندر سجودش دیده ام
هر زمان از شوق مینالد چو نال
می کشد او را فراق و هم وصال
من ندانم چیست در آب و گلش
من ندانم از مقام و منزلش
جهان دوست
عالم از رنگست و بی رنگی است حق
چیست عالم ، چیست آدم ، چیست حق؟
رومی
آدمی شمشیر و حق شمشیر زن
عالم این شمشیر را سنگ فسن
شرق حق را دید و عالم را ندید
غرب در عالم خزید از حق رمید
چشم بر حق باز کردن بندگی است
خویش را بی پرده دیدن زندگی است
بنده چون از زندگی گیرد برات
هم خدا آن بنده را گوید صلوت
هر که از تقدیر خویش آگاه نیست
خاک او با سوز جان همراه نیست
جهان دوست
بر وجود و بر عدم پیچیده است
مشرق این اسرار را کم دیده است
کار ما افلاکیان جز دید نیست
جانم از فردای او نومید نیست
دوش دیدم بر فراز قشمرود
ز آسمان افرشته ئی آمد فرود
از نگاهش ذوق دیداری چکید
جز بسوی خاکدان ما ندید
گفتمش از محرمان رازی مپوش
تو چه بینی اندر آن خاک خموش
از جمال زهره ئی بگداختی
دل به چاه بابلی انداختی
گفت «هنگام طلوع خاور است
آفتاب تازه او را در بر است
لعل ها از سنگ ره آید برون
یوسفان او ز چه آید برون
رستخیزی در کنارش دیده ام
لرزه اندر کوهسارش دیده ام
رخت بندد از مقام آزری
تا شود خوگر ز ترک بت گری
ای خوش آن قومی که جان او تپید
از گل خود خویش را باز آفرید
عرشیان را صبح عید آن ساعتی
چون شود بیدار چشم ملتی»
پیر هندی اندکی دم در کشید
باز در من دید و بی تابانه دید
گفت مرگ عقل؟ گفتم ترک فکر
گفت مرگ قلب؟ گفتم ترک ذکر
گفت تن؟ گفتم که زاد از گرد ره
گفت جان؟ گفتم که رمز لااله
گفت آدم؟ گفتم از اسرار اوست
گفت عالم؟ گفتم او خود روبروست
گفت این علم و هنر؟ گفتم که پوست
گفت حجت چیست؟ گفتم روی دوست
گفت دین عامیان؟ گفتم شنید
گفت دین عارفان؟ گفتم که دید
از کلامم لذت جانش فزود
نکته های دل نشین بر من گشود
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
جاوید نامه- نه تا سخن از عارف هندی


ذات حق را نیست این عالم حجاب
غوطه را حایل نگردد نقش آب
زادن اندر عالمی دیگر خوش است
تا شباب دیگری آید بدست
حق ورای مرگ و عین زندگی است
بنده چون میرد نمیداند که چیست
گرچه ما مرغان بی بال و پریم
از خدا در علم مرگ افزون تریم
وقت؟ شیرینی به زهر آمیخته
رحمت عامی به قهر آمیخته
خالی از قهرش نبینی شهر و دشت
رحمت او اینکه گوئی در گذشت
کافری مرگست ای روشن نهاد
کی سزد با مرده غازی را جهاد
مرد مؤمن زنده و با خود به جنگ
بر خود افتد همچو بر آهو پلنگ
کافر بیدار دل پیش صنم
به ز دینداری که خفت اندر حرم
چشم کورست اینکه بیند نا صواب
هیچگه شب را نبیند آفتاب
صحبت گل دانه را سازد درخت
آدمی از صحبت گل تیره بخت
دانه از گل می پذیرد پیچ و تاب
تا کند صید شعاع آفتاب
من بگل گفتم بگو ای سینه چاک
چون بگیری رنگ و بو از باد و خاک؟
گفت گل ای هوشمند رفته هوش
چون پیامی گیری از برق خموش؟
جان به تن ما را ز جذب این و آن
جذب تو پیدا و جذب ما نهان
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
جاوید نامه- جلوه ی سروش


مرد عارف گفتگو را در ببست
مست خود گردید و از عالم گسست
ذوق و شوق او را ز دست او ربود
در وجود آمد ز نیرنگ شهود
با حضورش ذره ها مانند طور
بی حضور او نه نور و نی ظهور
نازنینی در طلسم آن شبی
آن شبی بی کوکبی را کوکبی
سنبلستان دو زلفش تا کمر
تاب گیر از طلعتش کوه و کمر
غرق اندر جلوه ی مستانه ئی
خوش سرود آن مست بی پیمانه ئی
پیش او گردن ده فانوس خیال
ذوفنون مثل سپهر دیر سال
اندر آن فانوس پیکر رنگ رنگ
شکره بر گنجشک و بر آهو پلنگ
من به رومی گفتم ای دانای راز
بر رفیق کم نظر بگشای راز
گفت «این پیکر چو سیم تابناک
زاد در اندیشه ی یزدان پاک
باز بیتابانه از ذوق نمود
در شبستان وجود امید فرود
همچو ما آواره و غربت نصیب
تو غریبی ، من غریبم ، او غریب
شأن او جبریلی و نامش سروش
می برد از هوش و می آرد بهوش
غنچه ی ما را گشود از شبنمش
مرده آتش ، زنده از سوز دمش
زخمهٔ شاعر به ساز دل ازوست
چاکها در پرده ی محمل ازوست
دیده ام در نغمه ی او عالمی
آتشی گیر از نوای او دمی»
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
جاوید نامه- نوای سروش


ترسم که تو میرانی زورق به سراب اندر
زادی به حجاب اندر میری به حجاب اندر
چون سرمه رازی را از دیده فروشستم
تقدیر امم دیدم پنهان بکتاب اندر
بر کشت و خیابان پیچ بر کوه و بیابان پیچ
برقی که بخود پیچد میرد به سحاب اندر
با مغربیان بودم پر جستم و کم دیدم
مردی که مقاماتش ناید بحساب اندر
بی درد جهانگیری آن قرب میسر نیست
گلشن بگریبان کش ای بو بگلاب اندر
ای زاهد ظاهر بین گیرم که خودی فانی است
لیکن تو نمی بینی طوفان به حباب اندر
این صوت دلاویزی از زخمه ی مطرب نیست
مهجور جنان حوری نالد به رباب اندر
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
جاوید نامه- حرکت به و وادی یرغمید که ملائکه او را وادی طواسین مینامند


رومی آن عشق و محبت را دلیل
تشنه کامان را کلامش سلسبیل
گفت «آن شعری که آتش اندروست
اصل او از گرمی الله هوس ت
آن نوا گلشن کند خاشاک را
آن نوا برهم زند افلاک را
آن نوا بر حق گواهی میدهد
با فقیران پادشاهی میدهد
خون ازو اندر بدن سیار تر
قلب از روح الامین بیدار تر
ای بسا شاعر که از سحر هنر
رهزن قلب است و ابلیس نظر
شاعر هندی خدایش یار باد
جان او بی لذت گفتار باد
عشق را خنیاگری آموخته
با خلیلان آزری آموخته
حرف او چاویده و بی سوز و درد
مرد خوانند اهل درد او را نه مرد
زان نوای خوش که نشناسد مقام
خوشتر آن حرفی که گوئی در منام
فطرت شاعر سراپا جستجوست
خالق و پروردگار آرزوست
شاعر اندر سینه ٔ ملت چو دل
ملتی بی شاعری انبار گل
سوز و مستی نقشبند عالمی است
شاعری بی سوز و مستی ماتمی است
شعر را مقصود اگر آدم گری است
شاعری هم وارث پیغمبری است»
گفتم از پیغمبری هم باز گوی
سر او با مرد محرم باز گوی
گفت «اقوام و ملل آیات اوست
عصر های ما ز مخلوقات اوست
از دم او ناطق آمد سنگ و خشت
ما همه مانند حاصل ، او چو کشت
پاک سازد استخوان و ریشه را
بال جبریلی دهد اندیشه را
های و هوی اندرون کائنات
از لب او نجم و نور و نازعات
آفتابش را زوالی نیست نیست
منکر او را کمالی نیست نیست
رحمت حق صحبت احرار او
قهر یزدان ضربت کرار او
گرچه باشی عقل کل از وی مرم
زانکه او بیند تن و جان را بهم
تیز تر نه پا به را یرغمید
تا ببینی آنچه می بایست دید
کنده بر دیواری از سنگ قمر
چار طاسین نبوت را نگر»
شوق راه خویش داند بی دلیل
شوق پروازی ببال جبرئیل
شوق را راه دراز آمد دو گام
این مسافر خسته گردد از مقام
پا زدم مستانه سوی یرغمید
تا بلندیهای او آمد پدید
من چه گویم از شکوه آن مقام
هفت کوکب در طواف او مدام
فرشیان از نور او روشن ضمیر
عرشیان از سرمهٔ خاکش بصیر
حق مرا چشم و دل و گفتار داد
جستجوی عالم اسرار داد
پرده را بر گیرم از اسرار کل
با تو گویم از طواسین رسل
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
جاوید نامه- طاسین گوتم



«توبه آوردن زن رقاصهٔ عشوه فروش»
گوتم
می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
پیش صاحب نظران حور جنان چیزی نیست
هر چه از محکم و پاینده شناسی گذرد
کوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیست
دانش مغربیان فلسفه مشرقیان
همه بتخانه و در طوف بتان چیزی نیست
از خود اندیش و ازین بادیه ترسان مگذر
که تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیست
در طریقی که به نوک مژه کاویدم من
منزل و قافله و ریگ روان چیزی نیست
بگذر از غیب که این وهم و گمان چیزی نیست
در جهان بودن و رستن ز جهان چیزی هست
آن بهشتی که خدائی بتو بخشد همه هیچ
تا جزای عمل تست جنان چیزی هست
راحت جان طلبی راحت جان چیزی نیست
در غم همنفسان اشک روان چیزی هست
چشم مخمور و نگاه غلط انداز و سرود
همه خوبست ولی خوشتر از آن چیزی هست
حسن رخسار دمی هست و دمی دیگر نیست
حسن کردار و خیالات خوشان چیزی هست
رقاصه
فرصت کشمکش مده این دل بیقرار را
یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را
از تو درون سینه ام برق تجلئی که من
با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را
ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد
عشق فریب می دهد جان امیدوار را
تا به فراغ خاطری نغمهٔ تازه ئی زنم
باز به مرغزار ده طایر مرغزار را
طبع بلند داده ئی بند ز پای من گشای
تا به پلاس تو دهم خلعت شهریار را
تیشه اگر بسنگ زد این چه مقام گفتگوست
عشق بدوش می کشد این همه کوهسار را
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,595 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,164 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,643 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۳۱-۰۴-۹۴, ۰۶:۰۷ ب.ظ)، Ar.chly (۳۱-۰۴-۹۴, ۰۴:۰۹ ب.ظ)، farnoosh-79 (۰۷-۰۸-۹۴, ۰۱:۵۲ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان