ایران رمان

نسخه‌ی کامل: داستان ها و حکایات بهلول عاقل
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4
می گویند: مسجدی می ساختند،
بهلول سر رسید و پرسید: چه می ڪنید؟
گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه؟
پاسخ دادند: برای چه ندارد،
برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند،
محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند
و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب ڪرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا ڪردند و به باد ڪتڪ گرفتند ڪه زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می ڪنی؟
بهلول گفت: مگر شما نگفتید ڪه مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه ڪنند و گمان ڪنند ڪه من مسجد را ساخته ام،
خدا ڪه اشتباه نمی ڪند...
صفحات: 1 2 3 4