ایران رمان

نسخه‌ی کامل: مسابقه داستانک نویسی برای همه
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13
چند ماهی بود که دیدگانش را بر دنیای بیرحم انسان ها باز کرده بود .وقتی بند نافش را بریده بودند ، تن مادرش سرد بود و سرب داغی در قلبش نشسته بود.گرمای آغوش مادر را تجربه نکرد و هر روز و هر ساعتش مقارن با جنگ و شلیک بمب و انفجار خمپاره شد.
در تولد یک سالگیش دشمن، برایش سنگ تمام گذاشت . شب تولدش را با آتش بازی بمب های خردل، نورانی کرد و هدیه تولدش را با نابود کردن دومین مامن امنش ،داد.
پسرکِ معصوم میان خرابه های خانه ، به سمت جسدِ بی جان و خاک آلود ِتنها تکیه گاهش ،حرکت کرد. پشت پدر را که خمیده بر خاک دید، ناامید از دنیای بی رحم انسان ها، جنین وار پاها یش را در سینه جمع کرد .موازی پیکر پدر خوابید و دیگر هرگز چشمان معصومش را باز نکرد .

خیانت چه اسم سیاهی بود که بی مهابا به دخترک مظلوم نسبت میدادند.بدون اینکه کسی از زندگی دردآلودش خبرداشته باشد انگشت اتهام بود که به سویش روانه میشد..اتهام به کاری که باعث شده بود نامش وردزبان محرمو نامحرم شود..شاید اگر ازآن دهکوره به این شهر دراندش نمی امد آن هم به خاطر تامین مایحتاج پدر پیر مفنگیش هیچ وقت برای ازبین بردن تنهای اش؛خانه و کاشانه اش را به خانه و کاشانه ی دیگری نمیفروخت..شاید هیچ وقت از ترس خجالت تنها فرزند اجباریش طناب دار را به گردن ش نمی اویخت که این چنین ورد زبانها شود و تنهاتزاز همیشه به خاک سرد زمین فرورود...
خواب
دوست داشت بخوابد،ساعتها،روزها،هفته ها.بعد از ان حادثه خواب با چشمهايش قهر كرده بود.مانند فاطمه وزينب وشيرين خواب هم از او دورشده بود.
دكتر پرسيد:با زهم دُز دارو رو بالاببرم؟اينطور يا معتاد مى شى ياايست قلبى ومرگ.
پوزخندى زدوگفت:مشكل من با دز بالاو مخدر قوى حل نمى شه،فقط اگه پيش بچه هام برم شايد…
دكتر اخم كردوگفت:بارقبل اگه پيدات نمى كردن،سنگ سياهو شكسته بودى،اين كاروبا خودت نكن مرد.
كتفهايش را كمى تكان دادوگفت:تو اين شرايط مگه ميشه كارى كرد؟
دكتر اهى كشيد واز اتاق خارج شد وبه پرستار قوى هيكل گفت:با امپول جديد شايد بشه چن ساعت اروم نگهش داشت،مقاومت كرد به خودم خبربده.
از در نيمه باز به بازمانده ى زلزله نگاهى انداخت.دست وپاها يش در جليقه ى نارنجى پنهان بود.مرگ هم بعد از ٤بار خودكشى نافرجام به تمسخرنشسته بود.
تراوش ذهنی ییهویی به منظور بالا آمدن تاپیک : Tongue

از عوارض و پيامدهای قطع مصرف مواد، خماریست.نشانه های خماری شامل تپش قلب،بي خوابی، بي اشتهايی، اضطراب، تندخویی و بی قراری است.اقرار تلخی است اما ... معتادت شده ام .

صدای کل و هل هله همه جای خونه رو پر کرده بود. انگشتر زیبای طلایی جوری روی دست دختر نشسته بود که انگار ساخته شده بود واسه همون انگشت. صفحهای دفتر عقد پشت سرهم امضا میشدن. همه چیز داشت درست پیش میرفت.. _پس منتظر چی هستی عسل؟ بیا تموم کنیم این زندگی کوفتی رو. عسل: پس من این خاطراتو چی کارش کنم؟


همین الان یهویی[عکس: xcvb.gif]
در فضای رعب آور و نیمه تاریک خانه، برقِ فلزِ چاقو درخشید و نظر زن را جلب کرد. زن که به شدت ترسیده بود ، هراسان به آن سو دوید و چاقو را از روی کانتر چنگ زد و پشت سر مخفی کرد .مرد نعره ای کشید و به سمتش یورش آورد. زن چاقوی تیز را بیخ گلوی مرد گذاشت . خون از گلوی بریده فوران زد و روی صورت زن پاشید .

مادرم دستش را روی قلبش گذاشت و فریاد کشید :خاموش کنید اون وامونده رو !

asnaasnaasna

اینم یه داستان از خودم برای نمونه .



ترس


محمدرضا عباس زاده


معلم از دست شاگرد تنبل و درس نخونش خیلی عصبانی شد .
-چقدر بگم درس بخون ..هی برو بازیگوشی کن . بابات زنگ زده میگه کارت شده رفتن تو کوچه و ول گشتن
-به ..به خدا . از فردا .. می خونیم . قول میدیم اقا .
معلم کنترل خودش را از دست داد . با کف دست محکم پس گردن پسرک کوبید .
پسر روی زمین افتاد و بر اثر شدت ضربه یک چشمش بیرون پرید و رفت زیر بخاری
معلم از شدت ترس و شوک دیدن این صحنه از هوش رفت .
فردا سر قبر معلم که سکته قلبی کرده بود ، همه دانش آموزانش جمع شده بودند و از پسرک درس نخوانی می گفتند که یک چشمش مصنوعی بود
دوران كودكى
-بيا بچه الان ديرت مى شه.
- به خدا بابا بزرگ امروز جمعه است مدرسه تعطيله.
-پيرشدم اما خنگ نيستم،بيا برو مدرسه.
پسرك ١٠ساله به اجباركيف مدرسه رو به دوش انداخت و از خونه بيرون زد.
پيرمردزيرلب گفت :مى بينى دختر،نيم وجبى مى خواد سر من كلاه بذاره،پيرشدم اما الزايمر كه نگرفتم.
دخترش خنديد وگفت :مثل من شما رو هنوز نشناخته بابا.
پيرمرد به صورت دخترش لبخند زد وگفت :اره باباجان.
روى تخت دراز كشيد.
مرد جوان به پرستارگفت:پدر بزرگم هم الزايمر داره ،هم تو رويا زندگى مى كنه ،هرچى گفت تائيدش كن،هيچ وقت قاب عكسارو جابه جا نكن.
به قاب عكس نگاهى كرد.وقتى ١٠ساله بود همراه مامان وبابابزرگ اين عكس رو انداخته بود..
بوى عشق(براى همه ى باباها)

عطر مليح زيرگلوى سپيدش رو به شامه كشيدم:تو چرا اينقدر خوش بويى.
-دير شد اكرم،الان اتوبوس ميره؟
ساك مسافرتى رو بطرفش گرفتم وگفتم:برو به سلامت،سوغاتى يادت نره.
صورت گرد وسفيدشو به شيشه نزديك كردم:ببين باباته،اونجا خوابيده،بهش بگو زودتر بيدارشه.بگو بابايى ٨ماهه خوابيدى هنوز سيرنشدى.
طفلك بى اسمم خنديدودست وپازد.
-زيباى خفته ى من،رفتى برام سوغات بيارى …ببين من چه سوغات قشنگى برات اوردم!
چهل روزش شده ومنتظره ،باباش براش اسم بذاره.
عطر مليح زيرگلوى سپيدش رو به شامه كشيدم:تو چرا اينقدر خوش بويى مامانى؟
سارا باورش نمی شد دختری که روبه رویش ایستاده است، واقعا همان "نغمه"، دوست چندین و چند ساله اش باشد.وقت تنگ بود و درهای مترو، آماده بسته شدن بود . قطار داشت دوباره آن دو یار قدیمی را از هم جدا می کرد. مجالی برای آن دو دوست باقی نمانده بود .سارا همانطور که چشمانش از شوق برق می زد به سمت در نیمه باز مترو دوید .بغض هایش را پس زد و درست قبل از اینکه درها بسته شود،مهم ترین سوالی که به ذهنش خطور کرده بود را از نغمه پرسید: شوهر نکردی؟ Tongueasnaasna

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13