ایران رمان

نسخه‌ی کامل: مسابقه داستانک نویسی برای همه
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13
با قدم های لرزون به سمت جایگاه حركت كرد ،احساس میكرد بلندی صدای خس خس سینه اشو همه میتونن بشنون.
بالاخره بهش رسید،نمیتونست نگاه ملتمسشو ببینه اما زمزمه ی پرخواهش و وحشتشو میشنید.
دل مهربونش كم كم داشت نرم میشد اما وقتی دوباره یاد صورت و چشماش افتاد برای كارش مصمم شد.
يه نفس عمیق كشید و ظرفو تو دستش بالا برد كه مادرپسر روی پاها ش افتاد:
-خانوم جان ببخشش....
نادونی كرد شما ببخشش ....میدم غلامیتو بكنه خودمم كنیزيتو میكنم....فقط ببخشش....به جوونيش رحم كن...
و بعد صدای های های گريه و زجه ی زن
ظرفو زمین گذاشت و برگشت ،بخاطر جوونی پسر گذشت ،پسری كه به اسم عاشقی اسید رو صورتش پاشید و چشماشو ازش گرفت... میخواست عین همون بلارو سرش بیاره ولی ازش گذشت.
اما نمیدونست چرا كسی به جوونی اون رحم نكرد.
(ببخشید اگه طولانی شد)
امروز بعد از سال ها دفترچه ی پدرم رو پیدا کردم .. مادر همیشه میگفت پدرت عاشق این دفترچه است
امروز تصمیم گرفتم این دفترچه رو بخوانم ... پدرم نوشته بود
قهرمان کیست؟؟
قهرمان من ان آتش نشانی است که نجات دیگران برایش اولویت است .
قهرمان من ان آتش نشانی است که چشم های معصوم اش انعکاس آتش بود .
قهرمان من ان آتش نشانی است که ساعت ها تلاش میکند تا برادرش را از زیر آوار ها بیرون بکشد .
شاید هم ان آتش نشانی است که با لب تشنه و قلب شکسته به ان سگ جستجوگر اب میدهد.
شاید هم من یک روزی قهرمان زندگی دختربچه ای شوم ... !
اشک هایی که بی اجازه از چشمانم فرو ریختند را پاک کردم .. دفترچه را به سینه ام فشردم و زمزمه کردم
-تو قهرمان منی
تمام وسايل به اطراف پرت مى شدو مى شكست
مادر گفت:بسه كافيه بگو چته؟
قورى و وسايلش روى زمين ريخت.
-ديگه نمى خوام با مهدى بازى كنم
دخترچهارساله از ميون وسايل بازى شكسته عبور كرد و به حياط رفت.
نويسنده هاى عزيز بشتابيدieirieir

تا اخر بهمن براى نوشتن داستانك فرصت دارينytfryt
شركت كنين
هم امتياز بگيرين و هم از داستان نوشتن و خوندن لذت ببرين.TongueTongue

خوش ذوقاaad
خوش فكرا tiol
خوش قلما giva
عجله كنين.ieirieir
مادری کنار تخت پسرش برای او گریه میکرد .. پسر بینایی اش رو از دست داده بود . مادر بی تاب بود و خدا رو صدا می زد .
فرشته ای نزد مادر امد
-من از طرف خدایت اماده ام .. بگو چه میخوای؟
مادر با گریه پاسخ داد
-میخوام بینایی چشمان پسرم برگردد اون فقط 12 سال دارد باید زندگی کند
فرشته لبخندی زد و گفت
-میتوانم اینکار رو برات بکنم اما تو در مقابل چه به من پیشکشش میکنی؟
مادر قاطعانه گفت
-چشمانم را
فرشته تعجب کرد اما دستی روی صورت پسر کشید .
سال ها گذشت و پسر بزرگ شد .... ازدواج کرد و خانواده ای تشکیل داد اما یه روز به مادرش گفت
-مادرم .. همسرم نمیخواد با تو زندگی کند میگویید مراقب از یک زن نابینا سخت اش است . میخوام خانه ای برایت بگیرم به همراه یک پرستار
مادر لبخندی زد و در حالی که پسرش رو بغل میکرد گفت
-نیاز ینیست .. من به خانه ی سالمندان میروم
به سمت اتاقش رفت و به محض بستن در بغضش ترکید و گریه کرد . فرشته دوباره امد و اینبار گفت
-پشیمان شده ای؟ من میتوان یه ارزو برای تو براورده کنم .. تو یه شانس داری که دنیا رو ببینی
مادر دوباره قاطعانه گفت
-از خدا میخوام تا همسر پسرم زنی توانا و قابل اعتماد باشد تا بتواند زندگی پسرم ا گلگون کند .
اینبار فرشته با صدای بلند گریه کرد و زند با تعجب پرسد
-تو گریه میکین؟ مگر فرشته ها هم گریه میکنند؟
فرشته پشیونی اش را بوسید و گفت
-وقتی گریه میکنیم که خدا گریه کند


تقدیم به مادرای عزیز انجمنmara
-بى احساسى از اين دليل بالاتر.
-ولى من مى تونم، يه فرصت ،يكى فقط.
-سه ماه فرصت داشتى ،اما استفاده نكردى ليلا.من بهنازو انتخاب كردم.
ليلا بغض كرد،پايه و تابلو را برداشت وبيرون رفت.
استاد بار ديگر به تابلوى بهناز نگاه كرد،پر از حس بود.
مى توانست اورا بعنوان شاگرد خصوصى انتخاب كند.
یادته به چشمای خیست نگاه کردم .. پر از بغض گفتی
-نرو .. بری میمیرم
-فراموشم کن .. اینده ام با اونه
کنار همون نیمکت ارزو هامون ولت کردم و رفتم تا اینده ام رو بسازم
الان 10 سال گذشته و من با اسم مرد مطلقه سر خاکتم .. حالا من تو رو میخوام . دیر فهمیدم اما اومدم
هنوز باورم نمیشه که دیگه چشمای عسلی ات رو نمیبینم . باورم نمیشه دیگه دوستت دارم ها رو نمیشنوم . بد کردم باهات حلالم کن
-چرا اینجایی؟
وای خدایا این مادرته .. با تعجب به زنی که چقدر پیر شده نگاه کردم . پر بغض گقت
-6 ماه بعد خوابید و بلند نشد .. از اینجا برو .. انقدر عکس هات رو تو بغلش دیدم که خوب می شناسمت
با پاها ی لرزون بلند شدم و با گریه های خالصانه ام به سمت ماشینم رفتم
دوستان و نویسندگان گرامی تا پایان دوره دوم چند روز بیشتر نمانده .اگر داستانی دارید هرچه زودتر برای مسابقه بفرستین . اسامی نویسندگان برنده و برگزیده بیست و نهم بهمن اعلام خواهد شد و وارد دور سوم خواهیم شد ..بشتابید که وفت این دوره رو به اتمام است ...


TongueTonguemara
دست برشانه اش كوبيده شد:پاشو برو حتماً اين بار تو براى ماموريت خارج از كشور انتخاب شدى.
سعى كرد خونسرد به نظر برسد:اى بابا ،احمدچى ميگى فقط خرحماليه.
احمد با لودگى گفت:خدايا از اين خر حماليا نصيب ماكن .
يقه ى كت را مرتب كرد و وارد اتاق رياست شد.
اقاى اكبرى سر بلند كرد و گفت:اقاى سرمدى چون از كارتون خيلى راضى هستم …
چشمانش را لحظه ايى بست و منتظر خبر خوش از دهان مديرشد.
-…در غياب اقاى احمد كبيرى ،شما تو اين يك هفته به كارهاى ايشونم رسيدگى مى كنين،مى گم براتون اضافه كار ويژه حساب كنن.
با تشكر از جناب ادمين براى نصب اين فراخوان زيبا،
از اين چند روزه ى باقى مانده استفاده كرده و شركت كنيد.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13